تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بیربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم میخواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خوابهایم را خودم انتخاب میکنم و همهچیز شیرین میشود، اینبار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکانپذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق قراری که با خودم گذاشته بودم اینترنت را خاموش کردم و نه به پیامهای شخصی پاسخ دادم و نه پیامهای گروهها و کانالها را خواندم، حتی به اینستاگرام هم سر نزدم و برعکس ِ همیشه گروه خانوادگی را هم باز نکردم که چاقسلامتی کنم. اینترنت را خاموش کردم و خودم را با خواندن مجله سرگرم کردم. تصمیم گرفته بودم حتی از خانه خارج نشوم میخواستم کاملا از دنیای بیرون و دنیای مجازی فاصله بگیرم و این 24 ساعت را بیخبر از همهجا باشم. اما حتی مطالبِ مجله هم مناسبت امروز را یادآوری میکرد. دو بار صدای پیامکِ گوشی بلند شد از ترسِ اینکه پیامِ تبریک باشد باز نکردم و چون سردردم بیشتر شده بود دراز کشیدم. هر کاری کردم خوابم ببرد، نبرد. دختربچهی همسایه نمیدانم باز به چه دلیل گریه را سر داده بود آنهم درست در یک قدمی درب ِ خانهی من. حوصلهی اینکه بلند شوم بروم تذکر بدهم را هم نداشتم. پتو را کشیدم بالای سرم. دوست داشتم دخترِ تنبل و بد و ضعیف و ناامیدی باشم که از غم فرار کرده است و جرأتِ روبرو شدن با آن را ندارد. آنهم بعد از قریب به پنج سال. هیچ کار ِ مفیدی انجام نمیدادم. ناهارم را به عمد دیر خوردم و بعد از نمازم هیچ دعا و گفتگویی انجام ندادم. همانطور سعی میکردم دراز بکشم و با خودم و دنیای بیرون لج کنم. فقط هر از چند گاهی ساعت را نگاه میکردم ببینم چند ساعت دیگر به پایانِ امروز مانده است. به پایانِ روزی که تصمیم گرفته بودم ضعیفترین دخترِ دنیا باشم. هر فکرِ مثبت و خوبی که به ذهنم راه پیدا میکرد با لجبازی کنار میزدم و سعی میکردم این واقعیتِ تلخی که وجود داشت را مدام با خودم تکرار کنم. انگار میخواستم با یادآوری این واقعیت، مجوز ِ ضعیف بودنم را بگیرم. سرم درد میکرد و خوابم نمیبرد و وقتی گریه کردم سردردم بیشتر هم شد. به گلناز و سکینه گفته بودم امشب همراهشان به دیدنِ تئاتر میروم و دعا میکردم موضوع تئاترِ امشب ربطی به مناسبتِ امروز نداشته باشد اما بعد از اذان ِ مغرب، درست موقعی که فقط چند ساعت به پایانِ امروز مانده بود همهچیز عوض شد، جواب ِ تلفنهایم را دادم، با ذوق کادویم را باز کردم و برای خوردن ِ کیک فنجانی ِ داغ و بستنی به کافه رفتم تا بابت ِ اینکه با حال ِ بدم باعث ِ کنسل شدنِ برنامهی تماشای تئاتر خودم و دوستانم شده بودم غصه نخورم، موقع برگشت شیرکاکائو خریدم و تصمیم گرفتم به وبلاگم سری بزنم. بعد به آقای چپدست قول دادم که امشب را بدونِ گریه سر کنم و از مادرم معذرت خواستم که امروز دختر ِ ضعیفی بودم و ناامیدش کردم. لپتاپ را روشن کردم و یادداشت ِ روزانهام را اینگونه شروع کردم: "روزی که دیگر نباید اجازه دهم تکرار شود، زیرا من قوی هستم و ضعف شایستهی من نیست. هر چند بعضی غمها قدرت را هم به زانو در میآورند."
به عنوان هدیه بهش یه بازی فکری دادیم، همونموقع باز کرد و با توضیح کمی که جناب همسر بهش داد فوری یاد گرفت! نشون به اون نشون که تا زمانی که ما توی شهر شیراز بودیم، هزار بار مجبورمون کرد باهاش بازی کنیم.
رفتیم بیرون از خونه و چون دید نمیتونه بازی رو با خودش بیاره و در حین حرکت و داخل بستنیفروشی و جاهایی که توقفمون کم و ناپایدار!!! بود، قرار میگیریم منو مجبور میکرد براش چیستان بگم و اون جوابشو پیدا کنه. (هر چی چیستان بلد بودم گفتم و یه جاهایی از خودم میگفتم، بازم میگفت ادامه بده)
فیلم قانون مورفی رو دیدیم که راضیکننده نبود و بعدش رفتیم کتابفروشی، آخرین نفری بود که از کتابفروشی آوردیمش بیرون اونم به زور. فقط یه دونه کتاب خرید اما میتونم بگم بیش از نیمی از کتابهای اونجا رو ورق زد و نگاه کرد.
شب قبل خواب گفت برام کتاب بخون، فرداش داشتیم میرفتیم مهمونی توی ماشین مجبورم کرد براش کتاب بخونم، توی مهمونی بعد از ناهار وقتی که چند دفعه همون بازی فکری رو انجام داده بود و گفتیم دیگه کافیه، گفت چیستان بگو و گفتم الان توی ذهنم چیزی ندارم کتاب رو آورد و گفت پس کتاب بخون، توی ماشین موقع برگشت به خونشون بازم گفت برام کتاب بخون.
واقعا من رو شگفتزده کرد، که مطمئنم وقتی از 6 سالگی به 60 سالگی هم برسه هنوز هم عاشق کتاب خوندنه، که مطمئنم بچهای که از الان با بازیهای فکری و چیستان اوقات فراغت میگذرونه چه بزرگسالی روشن و پر از معلوماتی خواهد داشت.
اما به عنوان سکانس شیرین این دو روز اینم تعریف کنم.
همون موقع که توی بستنیفروشی بودیم و مرتباً ازم میخواست براش چیستان بگم، گفتم: "اون چیه که هر چی بیشتر بخنده، مردم بیشتر میخورنش؟" گفت: "من!" خندیدم و گفتم نه یه چیز دیگهست!" گفت: "چرا دیگه، هر وقت میخندم همه بهم میگن الان میخورمتا" و اینجا بود که پسته سر تعظیم فرود آورد.
خلاصه که آره، بچهها باور میکنن.
کی باورش میشد من! من ِ بانوچهی دیماهی آرشیو دیماه رو خالی بذارم اینجا؟ خالی موند خب! حتی 30 دیماه یه یادداشت گذاشتم توی گوشی که ساعت 11 شب یادم بندازه یه پست بنویسم توی وبلاگ. راستش رو بخواین دلم واسه وبلاگم و شما و نوشتن تنگ شده بود اما بیشتر از اون دلم نمیخواست آرشیو دیماه 97 توی وبلاگم وجود نداشته باشه. گوشی یادآوری کرد اما خب گرفتار بودم و نشد که بیام بنویسم. بگذریم گذشته دیگه حالا هزاری هم که بشینم افسوس بخورم نمیشه دیگه.
سلام.
اگه بگم گرفتار بودم و نشد حرف تکراریه، قبول دارم که همه مشغله دارن اما خب شما این مشغلهها رو با نبود اینترنت توی کلبه جمع کنید بهم حق میدید.
14 دیماه تولدم بود. روز قبلش با جناب همسر رفته بودیم شهر خودمون، خواهرم گفته بود شب قراره خانوادهی پسرعمو شام مهمونمون باشن. به مناسبت رسیدن ِ کارت ِ پایان خدمت ِ برادرم. هیچ چیز غیر عادیای وجود نداشت. خانوادهی پسرعمو اومدن شام خوردیم و ظرفها شسته شد خواهرم بهم گفت بیا توی اتاق باید یه چیزی بهت نشون بدم. گفتم اول کار خودمو انجام بدم بعد. نشستم پای لپتاپ کارمو انجام بدم. یکم طول کشید. بعد خواهرم گفت بیا بریم پیش مهمونا دیر شده زشته. یادم رفت بپرسم پس کارت چی بود و چی میخواستی بهم نشون بدی. در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون چراغا خاموش بود تا ذهنم بررسی کنه که چی شد و بقیه کجان و چرا چراغا خاموشه یهو کلی دست و سوت و جیغ و هورا و "تولدت مبارک" گویان به همراه روشن شدن چراغا و یه عالمه برف شادی بهم یادآوری کرد که بله، گویا خانواده جشن کوچولویی برام گرفتن و چیزی که متعجبم کرد بادکنکا و کیک و بقیه چیزایی بود که نمیدونستم کی فرصت کردن نصب کنن! همونطور شوک رفتم نشستم اونجایی که برام در نظر گرفته بودن و وقتی شمع روی کیک رو دیدم که عدد 28 رو نشون میداد یادم افتاد باید نیشمو ببندم و مثل خانوما رفتار کنم :دی
استوری گذاشتن من توی واتساپ همانا و پیامهای کنجکاوانهی فامیل همان که "وااا مگه تو 28 سالته؟ تو کی 28 سالت شد؟" فکر کن همش فکر میکنی یه نفر 23-24 سالشه بعد یهو میبینی شمع 28 رو گذاشتن روی کیکش. هم تو شوک میشی هم اونی که متولد شده دچار یأس فلسفی میشه وقتی میفهمه چقدر بزرگتر از تصورات بقیهست :))
پیامهای دوستان هم مبنی بر این بود که چرا شمع 28 گذاشتی؟ که گفتم من نذاشتم خانواده گذاشتن، اما چرا نباید میذاشتن؟ که گفتن نه باید 27 میذاشتی. بعضیاشون میگفتن چون دیماه سال 69 هستی دیگه جزو سال 70 حساب میشی و با این حساب تو تازه 26 سالگی رو به پایان رسوندی و وارد 27 سالگی شدی. عدهای هم میگفتن باید 27 میذاشتی چون تو تازه 27 سالگی رو به پایان رسوندی و باید شمع سالی که تموم کردی رو فوت کنی و وارد سال جدید بشی. این 28 رو که گذاشتی یعنی 28 سالگی رو تموم کردی و وارد 29 سالگی میشی. گفتم این عدد روی شمع صرفا یه عدد 26 و 27 و 28 و 29 خیلی فرقی نمیکنن با هم، هر چند این فلسفهی فوت کردن شمع سالی که گذشت واسه من کمی گنگ و نامفهومه. اگه باید عدد سالی که گذشت رو بذاریم پس چرا موقع فوت کردن شمع آرزو میکنیم؟ خب واسه شروع سال جدید آرزو میکنیم دیگه. الغرض ما مثل بقیه نیستیم که خودمونو هفتادی حساب کنیم. :دی
همیشه موقع محاسبهی سنمون دقیقا 14 دی 69 رو تا اون تاریخی که داریم محاسبه میکنیم توی ذهن حساب میکنیم، نه کمتر و نه بیشتر. پس ما به میمنت و مبارکی پس از گذران سالی پر از اتفاقات خوب و با اندکی اتفاقات بد، پس از تجارب مختلف بخصوص کسب تجربهای در خصوص زندگی مستقل و یک نفره در شهری جدا از خانواده، وارد 28 ُمین سال زندگیمون شدیم و مثل بقیه بلد نیستیم فاز غم بگیریم که "یک سال پیرتر شدم" :دی
از دیگر اتفاقات مهمی که در این ماه پر خیر و برکت (دیماه - بخاطر تولد من برکت داره :دی) گذشت، جابجایی و نقل مکان من از اون کلبه به این کلبه بود، یعنی از اون اتاق 5 متری یه گوشهی شهر نقل مکان کردم به یه سوئیت 27 متری یه جای بهتر شهر. که اگه از همه نظر از کلبهی قبلی سرتره (حتی در افزایش کرایه خانه :دی)، اما در آنتندهی افتضاح و اینترنت افتضاحتر دستکمی از اون جای قبلی نداره با این تفاوت که حداقل توی کلبهی قبلی همراه اول اوضاع خوبی داشت اما اینجا هم همراه اول و هم ایرانسل هر دو مریض احوال هستن طفلکیها.
همچنان زندگی رو به صورت تکنفره در این شهر میگذرونم و همچنان روز به روز تجربههای جدید کسب میکنم با این تفاوت که میدونم هر هفته چهارشنبهها از ساعت 2 بعد از ظهر باید منتظر مردی باشم که میاد تا تعطیلات آخر هفته رو با من بگذرونه حالا چه اینجا، چه شهر ما و در کنار خانوادهی من و چه شهر خودشون و در کنار خانوادهی خودشون.
از دیگر تغییر و تحولات این مدت ِ اخیر که البته به دیماه ربطی نداره، تموم شدن ِ درسم در ترم سوم هست که اگر اون دو واحد معرفی با استاد و تحویل کارورزی رو ندیده بگیریم الان من یه فارغ التحصیل به حساب میام. :دی
این بود مختصری از آنچه گذشت، حالا شما چه خبر؟
کتری برقی رو روشن میکنم و برای بار هزارم پرده رو کنار میزنم و حُسنیوسفهام رو نگاه میکنم و بازم تو دلم دعا میکنم حالشون خوب بشه، وجود این 3 تا دلبر، تنها دلیلی بود که راضی شدم یه قسمت از کاغذ رنگیهای چسبیده به شیشهی پنجره رو پاره کنم، مرضیه میخونه: "ای برگ ستمدیده پاییزی، آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی"، کاغذهای یادداشت آخرین مصاحبه رو میذارم روی هم و یه گوشه میذارمشون که بعدا منتقلشون کنم توی آرشیو، میام سراغ وبلاگم و با دلتنگی تاریخ آخرین پستم رو نگاه میکنم، یکم غصهم میشه، اما بیخیال میشم و پنل مدیریت رو باز میکنم. توی دفترچه یادداشت ِ کنار دستم مینویسم: اجارهی کلبه. یعنی که یادم بمونه کرایه خونه رو پرداخت کنم، دقیقا از 8 آبان مرتباً به خودم یادآوری میکنم و مرتباً از یادم میره (حتی خیلی قبلترها میخواستم یه مطالعه داشته باشم بدونم کدوم کلمات فارسی هستن که از تنوین ــًـ براشون استفاده نکنم و اینم یادم رفت) داشتم میگفتم، از 8 آبان تا 26 آبان دقیقاً میشه 18 روز، 18 روز یه چیزی رو یادآوری کردم به خودم و 18 روز یادم رفته. چه غمانگیز.
دوباره یادداشت میکنم که یادم نره قبل از سفر حتما کارهای عقبمونده رو انجام بدم. یکی از دوستام پیام میده که: باید ببینمت و در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم. جواب میدم که فردا از ساعت 19 تا پاسی از شب بیکارم. یه استیکر خنده میفرسته و تشکر میکنه. دوباره دفترچه یادداشت رو برمیدارم و مینویسم که حتما از طیبه بپرسم هوای قم چطوریاست؟ آخه "سرد گفتن" اون طرفیا با "سرد گفتن" ما جنوبیها، تفاوتش مثل سیاهی شب و روشنی ِ روزه!
بعد یادم میاد که سال 95 که پاییز رفته بودم قم اونقدی سرد نشد که پالتو لازم بشم! دفترچه یادداشت رو برمیدارم و روی آخرین مورد که سوال در مورد آب و هواست، خط میکشم. به جاش مینویسم که یادم نره ساعت حرکت اتوبوسها از ترمینال جنوب تهران رو بررسی کنم. یکی از همکارا تماس میگیره و ازم میپرسه واسه فلان خبر کدوم تیتر خوبه؟ میگم بنویس "بابا تو خوبی!" میخنده میگه اخراجم میکنن. میگم پس یه تیتر بزن که اخراجت نکنن. میپرسه واسه آخر هفته برنامهی تالاب حله هستم یا نه؟ میگم دارم میرم تهران و قم. میپرسه چه خبره؟ میگم: ز من نپرس چه خبر، خبر بسیار است متوجه میشه نمیخوام توضیحی بدم. خداحافظی میکنه. مرضیه ساکت شده، آهنگش تموم شد به گمونم. باز بلند میشم میرم پشت پنجره سراغ دلبرام. تو دلم پره غصهست براشون. اگه حالشون خوب نشه چی؟
دوباره میام میشینم پای لپتاپ و مینویسم. سلام.
+ مرسی که جویای حالم بودین، پیامهای پر از محبتتون رو خوندم :)
1- پاییز برای من عجیب خاطرات و حال و هوای خاص ِ وبلاگم رو زنده میکنه، اولین باری که وبلاگنویس شدم پاییز بود، سال 86، چه زود 11 سال گذشت. یازده سالی که زندگیم دچار تغییر و تحولات ِ مثبت و منفی ِ زیادی شد اما وبلاگنویسی رو از خودم دور نکردم. شاید همین حال و هوای پاییزی ِ امروز بعد از ظهر ِ خونمون بود که دلتنگیمو شدیدتر کرد و تصمیم گرفتم بیام و به وبلاگم سری بزنم، اما خوندن چند تا پست ِ نخوندهی شباهنگ که خود کتاب قطوری! بود :دی، بعد از ظهر رو به شب رسوند :))
2- چهارشنبهی هفتهی گذشته بابا و داداشم اومدن بوشهر دنبالم و من رو که از شدت سرماخوردگی نمیتونستم روی پا بایستم برگردوندن به خونه و امروز هشت روزه که هنوز اینجام و کلی کار ِ عقبمونده بوشهر دارم که منتظرن من برگردم و بیان به استقبالم.
3- بالاخره کسریخدمت داداشم اعمال شد و سربازیش تموم شد، بزرگترین نگرانی و دغدغهی این یک سال خانواده و بخصوص پدرم رفع شد و این اتفاق ِ خوب، میون این همه وضع نابسامان ِ مملکت واقعا حس خوبی داشت.
4- با این چند روز مرخصی تحمیلی! دیگه بعید میدونم حتی اگر سایر شرایط هم جور بشه بتونم مسافرت پاییزه رو برم و حالم خوب بشه ولی خب، خدا بزرگه، راهی میذاره جلو پام حتما. مطمئنم. وگرنه تو این اوضاع داغون ِ روحی دوام نمیارم!. مگه نه!؟!
5- مثل کسی میمونه که یه نقشه طراحی کرده و طبق همون میره جلو، اگه چاهی هست، دامی هست قبلا پیشبینی کرده و گرچه ازشون زخم میخوره اما بازم عبور میکنه و میره مراحل بعدی، اما توی مراحل بعدی بازی یه جوری میچرخه، دامها و چاهها یه جوری میشن که نه تنها زخمی میشه که تا مرز سقوط هم پیش میره. شما بودین چیکار میکردین؟ بازی رو استپ میکردین و بیخیال میشدین؟ اگه ادامه میدادین واسه این چاهها و دامها پیشبینی نشدهی مراحل جاری و بعدی چه راهکاری میاندیشیدین؟
یه تریبون آزاد، برای شما.
کامنتهای این پست به تایید نیازی ندارن دیگه حواستون باشه :))
بنویسید از هر چیزی که دوست دارید، خطاب به من، خطاب به خودتون. خاطره تعریف کنید، جک بگید، از وبلاگ من یا نوشته های من بگید، نقد کنید، تعریف کنید، سوال کنید. هرچی هرچی خودتون دوست دارین.
دوست دارم بشنومتون شماهایی که هنوز اینجا رو دنبال میکنید :)
دو نوع جنسیت ِ مردانگی و نگی داریم که هم تعریفشان مشخص است و هم تکلیفشان!
اما جنسیت ِ سوم را که به تازگی توانستهام آن را کشف کنم، "وبلاگنویسی" مینامم و معتقدم انسانها یا مرد هستند یا زن یا وبلاگنویس.
جنسیت ِ سوم را دوست دارم، دنیای خاصّ خودش را دارد، انگار تکلیف آدم را در خیلی از زوایای ارتباط با این جنسیت مشخص میکند، انگار اصول تعریفشده و مشخص بیشتری دارد و به جزییات بیشتری میپردازد.
در جنسیت ِ سوم، مرد یا زن بودن اهمیتی ندارد، رابطه فراتر از ارتباط دو مرد، دو زن، یک مرد و یک زن، یا چند مرد و چند زن با همدیگر است، جنس ِ مشترک ِ این جنسیت، نوشتن است و البته مهمترین رُکن ِ آن.
زمانی که در جنسیت سوم با کسی همصحبت میشوی مرد یا زن بودن او اهمیتی ندارد، چیزی که مهم است مباحث ِ مطرح شده در این همصحبتی و معاشرت است. در این جنسیت نوع قرارها و دیدارها و صحبتها و چالشها و آمدنها و رفتنها معنای دیگری میدهد حتی اگر در ظاهر شبیه هزاران اتفاق معمولی دیگر باشد. اما فقط آدمهایی با جنسیت سوم تفاوت آن را درک خواهند کرد.
پ.ن:
1- در ارتباطم با وبلاگنویسها اکثر اوقات برایم مهم نبوده طرف مقابلی که دارم با او معاشرت میکنم یا وبلاگش را میخوانم مرد است یا زن، مهم این است که "وبلاگنویس" است و این اعتقاد را سعی کردهام به آدمهای مهم و نزدیک زندگیام منتقل کنم، به گونهای که در سوال "فلانی کیست؟ فلانی چه کاره است؟ فلانی زن است یا مرد؟" تنها پاسخ میدهم: "وبلاگنویس است".
2- اعتقاد من این است که وبلاگنویسها، انسانهای خوب، اخلاقمدار و کمیابی هستند، مگر اینکه خلافش ثابت شود.
3- در عمر 12 سالهی وبلاگنویسیام شاهد دوستیها، ازدواجها، لبخندها و کارهای بزرگ و قشنگ زیادی بودهام و قشنگترین دوستیهایم با آدمهایی از همین جنس شکل گرفته است.
4- در مقابل تلخیها، جداییها، رفتنها، اشکها، نامردیها و بیاخلاقیهای متعددی را هم دیدهام ولی به قول ِ جواد خیابانی: "این چیزی از ارزشهای وبلاگنویسی کم نمیکند."
5- در هر صورت نگاه ِ من به وبلاگنویسی، نگاه به یک پدیدهی مقدس است.
6- تمام مطالب ِ این پست صرفا نگاه شخصی بنده است و شما حق دارید مخالف باشید.
7 - و البته یک چیز در بین همهی جنسیتها مشترک است و آن هم این است که بیشتر از اصل ِ ماجرا مجبور میشویم توضیح ارائه بدهیم، مثل پ.نهای این پست که از مطلب اصلی بیشتر شد.
دورهی راهنمایی بودم و ماه رمضان بود، هر سال ماه رمضان که میشد مدرسه یک بعد از ظهر را آش رشته درست میکرد و از روز قبل به دانشآموزان اطلاع میداد که با خودشان ظرف ببرند، من هم آنروز با ذوق، ظرف آش رشتهی داغ را جوری گرفته بودم که ازش چیزی به بیرون نریزد، کوچهها را با احتیاط گذر کردم تا به خانه رسیدم، نزدیک اذان که شد مادرم سفرهی افطار را کمکم پهن کرد، لیوانها، فلاسک آب جوش، خرما، زولبیا، بامیه، نشاسته و ظرف آش. بالای سر ظرف آش نشسته بودم و منتظر بودم صدای "اللهُ اکبر" اذان بپیچد و اولین قاشق را بخورم، بوی آش داغ و پیازداغهایش حسابی مستم کرده بود و ضعف ناشی از روزه حسابی بهم فشار آورده بود، هی چشمم بین صفحهی تلویزیون و ساعت دیواری و ظرف آش میچرخید. ثانیههایی که هر کدام به اندازه یک سال کش پیدا کرده بودند، دست آخر طاقتم طاق شد، ضعف و گرسنگی بر من چیره شد و نتوانستم بیشتر از آن مقاومت کنم، اولین قاشق آش را که به دهانم بردم، به نوک زبانم که خورد و راه گلویم را پیدا کرد، صدای "اللهُ اکبر" اذان پیچید. با حسرت به تلویزیون خیره شدم، فقط دو ثانیه اگر تحمل کرده بودم.
حکایت بعضی از اتفاقات زندگیمان است، درست یکقدمی خط پایان انصراف میدهیم، درست آنجایی که داریم موفق میشویم شکست را در آغوش میگیریم و همان لحظهای که قرار است ماهی صید شود قلاب را بالا میکشیم. یک قدمیهای حسرت.
فرشته اومد و گفت: "بیا اینو تو ماسهها دیدم از انگشتت افتاده بود بیا بذار تو کیفت تا آقاگل نیومده ازت بگیره"، قبل از اینکه انگشتر رو از دست فرشته بگیرم، یکی از اونور ساحل داد زد: "آقاگلللللللللللل بدو برو بانوچه انگشتره رو پیچوند!" سرمو چرخوندم دیدم
حریره! تا بخوام عکسالعملی نشون بدم فرشته انگشتر رو محکم تو مشتش گرفت و شروع کرد به دویدن، حریر هم به دنبالش.
لادن اومد سمتم گفت: "پاشو نوبت منه اسم وبلاگمو بنویسم رو ماسهها" و من بلند شدم بدون اینکه سوال پیش بیاد که خب این همه ساحل و ماسه! چرا دقیقا جای من؟ :دی
سوسن و
حوا از آب اومدن بیرون و صدفایی که تو دستشون رو بهم نشون دادن و گفتن: "اگه میشه بیا کمک کن تو ساحل صدفای بیشتری پیدا کنیم" دنبالشون راه افتادم و همینطور که داشتیم صدف جمع میکردیم
احسان و
آقاگل اومدن کنارمون، آقاگل گفت: "انگشتر من کو؟" اشاره کردم به دو تا نقطهای که خیلی دووووور هنوز در حال دویدن بودن گفتم: "فعلا دارن سرش دعوا میکنن"، احسان گفت: "زود صدفاتونو جمع کنید میخوام امتحان بگیرم"، یهو
هلما اومد و گفت: "من امتحان نمیدم! مگه نگفتم سوالا رو بهم برسون؟" که احسان با تعجب نگاه کرد و گفت: "عجب دانشجوهایی هستین شما، از همکلاسیتون یاد بگیرین که حتی اینجا هم داره درس میخونه" ما سرمونو چرخوندیم و
دکتر سین رو دیدیم که روی یه تیکه سنگ نشسته بود و سرش تو کتاب بود، آقاگل گفت: "اون که خودش استاده"، سوسن گفت: "تازه اونی هم که تو دستشه کتاب درسی نیست"، لادن گفت: "و اصلا هم کتاب نمیخونه، داره عکس میگیره بذاره اینستاگرامش" بعد احسان گفت: "نه منظورم اون یکی همکلاسیتون بود" بعد ما سرمونو چرخوندیم اونوری و
چوگویک رو دیدیم که حسابی سرش تو کتابه. داشتیم متحول میشدیم که بریم صدفها رو یه گوشه بذاریم و مشغول درس خوندن بشیم که
شباهنگ اومد و گفت: "من امتحان میدم اما به شرطی که 4 تا سوال بیشتر نباشه! اگه از 4 تا بیشتر شد باید 44 تا باشه، یا 444 یا 4444 یا." همینطور داشت میگفت که
اَسی از پشت سر دستشو گذاشت رو دهن شباهنگ و رو به احسان گفت: "استاد فرار کن تا بدبختتر نشدیم". احسان کیسهی صدفها رو از ما گرفت!!!! و رفت. اَسی هم دستشو از رو دهن شباهنگ برداشت و گفت: "تا کجا میخواستی پیش بری؟" شباهنگ گفت: "چون حرفمو قطع کردی باید چهار بار ازم عذرخواهی کنی" که در نهایت اَسی بهش قول داد تو عروسی شباهنگ و مراد برقصه و شباهنگ هم دست از سرش برداشت. مونده بودیم بین اینکه بریم درس بخونیم یا صدف جمع کنیم که حریر و فرشته رسیدن بدون اینکه آثار دویدن و نفسنفس زدن در اونها هویدا باشه!!! فرشته خیلی ریلکس گفت: "انگشترت رو گم کردیم" بعد من گفتم: "عیب نداره" O-o که قبل از اینکه خوشحالی کنم حریر گفت: "ولی
جولیک زنگ زد گفت توی سبد رختچرکاش پیداش کرده". و اصلا برای هیچکدوممون هم سوال نشد که انگشتر چطور رفت یه کشور دیگه! بعد صدای
فیشنگار اومد که گفت: برید کنار دکتر داره میاد و ما سرمونو چرخوندیم و دیدیم
آقای صفایینژاد داره میاد، همه دستامونو تدیم و صاف وایسادیم که بیاد رد بشه! که یهو از خواب بیدار شدم.
توضیح: دیشب وقتی پست وبلاگم رو نوشتم و چرخی توی وبلاگای دیگه زدم رفتم تو اتاق و کتابمو برداشتم که بخونم. اما اونقدر سرفه میکردم و گلوم میسوخت که کتاب رو گذاشتم کنارم و با بیحالی چشمام رو گذاشتم رو هم. وقتی به خودم اومدم که با انگشتام روی کتاب توی تاریکی اتاق داشتم اسم بانوچه رو مینوشتم. با اینکه دیشب یکی از شبهایی بود که خیلی دیر موقع خوابم برد اما از همون لحظه که بیاختیار اسم بانوچه رو با انگشتام مینوشتم تا لحظهای که خوابم برد همش فکرام حول محور وبلاگ و پست و نوشتن و دوستای وبلاگی بود. و نوشتهی بالا خوابیه که دیدم :دی
پ.ن: از این دست خوابها خیلی زیاد دیدم، واقعا بعضی وقتها خوابهام اونقدر عجیبغریبه که برای کسی تعریف نمیکنم :دی چند سال پیش خواب دیدم عروسی یکی
از بلاگرهاست و بقیه وبلاگنویسها دارن با اتوبوس میرن شهر محل زندگی
بلاگر مورد نظر که توی جشن عروسیش شرکت کنن، یه بار دیگه هم خواب دیدم با
چند تا از بلاگرها با اتوبوس داریم میریم سفر راهیان نور :))
این روزها 90 درصد آدمها وقتی به من میرسند دیگر از اوضاع کارم نمیپرسند، مسائل و مشکلات اجتماعی شهر را جویا نمیشوند، نمیپرسند فلان خبری که در مورد فلان مدیر منتشر شده است چقدر صحت دارد؟ حتی به شکل عجیبی دیگر ملامت و سرزنشم هم نمیکنند که چرا رفتی یک شهر دیگر تنها زندگی میکنی و دختر که از خانوادهاش دور نمیشود!!! در عوض به محض روبرو شدن با من میپرسند: "تاریخ عروسیتون کِی هست؟" بعد بلافاصله میگویند: "تو تابستون نباشهها، بنداز پاییز که هوا خوب شده باشه" و بعد از آن یکییکی در مورد وسایل خانه میپرسند تا ممطئن شوند که فلان ست ِ میوهخوری، صبحانهخوری، عصرانهخوری و. را خریدهام یا نه. یکی از آنها با تاکید بر اینکه: "من دوازده ساله متاهلم تجربم بیشتره" اصرار دارد من را متقاعد کند که سرویس کاسهبشقابها و ظرفهای غذاخوری باید حتما 24تایی باشد، سِت باشد و دو نوع باشد، یعنی یک سرویس ِ 24تایی برای ناهار و یک سرویس ِ 24تایی دیگر برای شام، که اگر یک وقت مهمانی داشتم که بیشتر از یک وعده در خانهی ما بود، در ظرف ِ تکراری!!! غذا نخورد و فکر نکند یک وقت من بلد نبودهام یا پول نداشتهام که نخریدهام. دیگری میگوید: تلویزیون کوچیک نگیر! و آن دیگری میگوید: دو تا سرویس طلا بخر، یکی برای شب جشن عروسی و یکی هم برای بعدا که رفتین سر خونه و زندگیتون و فامیل میان دیدنتون" یکی دیگر چند تا عکس اسکرینشات شده از صفحهی اینستاگرام را به من نشان میدهد و میگوید: "این مدل لیوانها رو بخر واسه مهمونا، یه مدل دیگه هم هست بگیر واسه استفاده معمولی خودتون" بدون استثناء همه تاکید دارند که از هیچ وسیله و ظرفی سرویس 6تایی نخرم و به کمتر از 24تا رضایت ندهم. یکی دیگرشان هم که به قول خودش حسابی بروز است و میداند چه چیزهایی مُد شده با تحکم میگوید: "واسه جشن عروسی حلقه عقدت رو نندازی انگشتت!!! جدیدا مُد شده حلقه عقد جداست، یه حلقه دیگه هم میخرن واسه عروسی".
و من مُدام سرگیجه میگیرم از تمام زنهایی که همجنس من هستند اما همجنس نیستند!!!
شمام مثل من بیخیالید یا فقط منم که به قول این خانمها زنیّت ندارم؟!!!
خب از اونجایی که شواهد نشون میده گویا من فردا پرواز دارم به تهران و بالاخره امسال هم قسمت شد بریم نمایشگاه کتاب :دی
امسال تصمیم گرفته بودم یا نرم نمایشگاه تهران یا اگه میرم روزهای اول نرم! ولی دقیقا برعکس شد و همین روزهای اول دارم میرم :دی
با این حساب من پنجشنبه نمایشگاهم :)
خُب همونطور که از عنوان مشخصه امسال هم مثل سالهای قبل ختم قرآن داریم اونم به صورت گروهی، دوستانی که قبلا شرکت کردن در جریان روند قرآن خوندن هستن و امسال فقط یه تغییر جزیی داره، دوستانی هم که جدید هستن و در جریان نیستن، براشون توضیح میدم، اول اینکه میتونید از اینجا پستهای مربوط به ختم قرآن سالهای قبل رو بخونید (
ختم قرآن سال 97 -
ختم قرآن سال 96 -
ختم قرآن سال 95) و امسال هم چهارمین سال که خدا این توفیق رو بهمون داده.
خب بریم سراغ توضیحات:
1- اولین انگیزه و هدف ما اینه که قراره با هم قرآن بخونیم و اینکه آیا هر روز یه ختم کامل انجام میشه یا نه اصلا مهم نیست، مهم اینه که توی این ماه مبارک که خوندن قرآن حتی در حد یک آیه، ثوابی چند برابر روزهای عادی داره و این که کِی ختممون کامل میشه به تعداد افرادی که مشارکت میکنن و مقدار سهمیهی روزانهای که برمیدارن بستگی داره، فکر کنم سالهای پیش تا پایان ماه موفق به 15-18 ختم شدیم.
2- با توجه به هدفی که توی شماره 1 دنبال میکنیم پس هیچ اامی وجود نداره که حتما هر نفر روزی یک جزء رو بخونه، بلکه با توجه به وقت و تمایل خود هر فرد میتونه هر چند صفحه که دوست داره بخونه (یک حزب(4-5 صفحه)، دو حزب، سه حزب، یک جزء، دو جزء و.)
3- سالهای پیش سهمیه متغیر هم داشتیم، مثلا خانم ایکس امروز دو حزب میخوند اما فردا وقت آزاد بیشتری داشت و دو جزء میخوند، امسال این سهمیه متغیر رو کمی تغییر و تحول دادیم، چون ما هر روز برنامهی روزانهی قرائت قرآن مربوط به همونروز رو ارائه میدیم پس باید سهمیه هر کس از قبل مشخص باشه که بتونیم برنامه رو بنویسیم، اما برای اینکه شما هم اذیت نشید، به جای اینکه هر روز اعلام کنید که فردا میتونید چقدر بخونید، اول هر هفته سهمیهی مربوط به همون هفتهتون رو اعلام میکنید که مثلا: "من این هفته روزی یک حزب میتونم بخونم و چهارشنبهها سهمیهی هفتهی آیندهتون رو اعلام کنید که هفتهی آینده چقدر میتونید بخونید که من بتونم برنامه رو سر وقت و به موقع آماده کنم و مشخص کنم کی کجا رو بخونه؟
4- البته میتونید سهمیه ثابت هم بردارید که لطفی میشه در حق ما :)
5- هر ختم به نیت یک یا دو ائمه معصوم و یک یا دو نفر از شرکت کننده ها انجام میشه.
6- چون در این مورد سوال زیاد میشه بگم که: دوستان منظور از ختم دستهجمعی قرآن این نیست که دور هم جمع بشیم و با هم قرآن بخونیم، بلکه منظور یک کار گروهی و مشترک هست. هر کس در هر جایی باشه میتونه مشارکت کنه.
7- باز هم اگر سوالی بود بپرسید پاسخ میدم.
8- با توجه به اینکه باید وقت کافی برای نوشتن برنامه باشه، پس خواهش میکنم دوستانی که قصد مشارکت دارن حتما تا عصر روز یکشنبه به من اطلاع بدن (سالهای گذشته حتی روز اول و دوم هم کسانی بهمون ملحق میشدن که البته ما به لیست اضافه کردیم اما مجبور شدیم برنامه رو از اول بنویسیم پس خواهشاً نهایتا تا عصر روز یکشنبه اعلام آمادگی کنید.)
9- در صورت امکان و تمایل این پست رو منتشر کنید.
دوستانی که تا این لحظه اعلام آمادگی کردن:
1- خانم سبحانی
2- عاشق بارون
3- نرگس بانو
4- خانم موسایی
5- آزاده بانو
6- خانم برزویی
7- آقای محدث زاده
8- زهره بانو
9- هانیه بانو
10- خانم نجارنصب
11- خانم کشت ریز
12- الهام بانو
13- آنیتا بانو
14- مینا بانو
15- فاطمه بهمن
16- مریم بانو
17- فائزه بانو
18- اَسی
19- ثریا شیری
20- آقای مددیاصل
21- فرزانه بانو
22- ریحان بانو
23- واران
24- شباهنگ
25- محبوبه شب
26- تو دلی
27- ابوالفضل مهدوی فر
28- نبات خدا
29- فاطمه بانو
30 - نسرین بانو
31- نُوا بانو
32- محبوبه بانو
سلام
با توجه به اینکه ماه رمضان از فردا شروع میشه، دوستانی که دیر اعلام کرده بودند و نتونسته بودیم اسمشونو توی لیست بذاریم میتونن امروز تا قبل از ساعت 18 دوباره اعلام آمادگی کنن و حتما توی کامنت سهمیه ای که هر روز میتونن بخونن بگن چقدر هست.
+ دوستانی که در ختم قرآن مشارکت دارن آدرس کانال مربوط به ختم قرآن رو به صورت خصوصی براشون ارسال میکنم. در صورت صلاحدید شماره موبایلتونو برام بفرستید برای وقتایی که بلاگ باز نمیشه (مثل دیروز) و پروکسی ها و ها هم کار نمیکنن و دسترسی به تلگرام هم نیست.
+ شروع قرائت قرآن از فردا هست. که ما برنامه رو امشب میذاریم توی کانال و اگر بلاگ درست بود توی وبلاگ هم قرار می دیم.
+ کامنت های این پست بسته هست، در پست زیر کامنت بذارید.
خُب همونطور که از عنوان مشخصه امسال هم مثل سالهای قبل ختم قرآن داریم اونم به صورت گروهی، دوستانی که قبلا شرکت کردن در جریان روند قرآن خوندن هستن و امسال فقط یه تغییر جزیی داره، دوستانی هم که جدید هستن و در جریان نیستن، براشون توضیح میدم، اول اینکه میتونید از اینجا پستهای مربوط به ختم قرآن سالهای قبل رو بخونید (
ختم قرآن سال 97 -
ختم قرآن سال 96 -
ختم قرآن سال 95) و امسال هم چهارمین سال که خدا این توفیق رو بهمون داده.
خب بریم سراغ توضیحات:
1- اولین انگیزه و هدف ما اینه که قراره با هم قرآن بخونیم و اینکه آیا هر روز یه ختم کامل انجام میشه یا نه اصلا مهم نیست، مهم اینه که توی این ماه مبارک که خوندن قرآن حتی در حد یک آیه، ثوابی چند برابر روزهای عادی داره و این که کِی ختممون کامل میشه به تعداد افرادی که مشارکت میکنن و مقدار سهمیهی روزانهای که برمیدارن بستگی داره، فکر کنم سالهای پیش تا پایان ماه موفق به 15-18 ختم شدیم.
2- با توجه به هدفی که توی شماره 1 دنبال میکنیم پس هیچ اامی وجود نداره که حتما هر نفر روزی یک جزء رو بخونه، بلکه با توجه به وقت و تمایل خود هر فرد میتونه هر چند صفحه که دوست داره بخونه (یک حزب(4-5 صفحه)، دو حزب، سه حزب، یک جزء، دو جزء و.)
3- سالهای پیش سهمیه متغیر هم داشتیم، مثلا خانم ایکس امروز دو حزب میخوند اما فردا وقت آزاد بیشتری داشت و دو جزء میخوند، امسال این سهمیه متغیر رو کمی تغییر و تحول دادیم، چون ما هر روز برنامهی روزانهی قرائت قرآن مربوط به همونروز رو ارائه میدیم پس باید سهمیه هر کس از قبل مشخص باشه که بتونیم برنامه رو بنویسیم، اما برای اینکه شما هم اذیت نشید، به جای اینکه هر روز اعلام کنید که فردا میتونید چقدر بخونید، اول هر هفته سهمیهی مربوط به همون هفتهتون رو اعلام میکنید که مثلا: "من این هفته روزی یک حزب میتونم بخونم و چهارشنبهها سهمیهی هفتهی آیندهتون رو اعلام کنید که هفتهی آینده چقدر میتونید بخونید که من بتونم برنامه رو سر وقت و به موقع آماده کنم و مشخص کنم کی کجا رو بخونه؟
4- البته میتونید سهمیه ثابت هم بردارید که لطفی میشه در حق ما :)
5- هر ختم به نیت یک یا دو ائمه معصوم و یک یا دو نفر از شرکت کننده ها انجام میشه.
6- چون در این مورد سوال زیاد میشه بگم که: دوستان منظور از ختم دستهجمعی قرآن این نیست که دور هم جمع بشیم و با هم قرآن بخونیم، بلکه منظور یک کار گروهی و مشترک هست. هر کس در هر جایی باشه میتونه مشارکت کنه.
7- باز هم اگر سوالی بود بپرسید پاسخ میدم.
8- با توجه به اینکه باید وقت کافی برای نوشتن برنامه باشه، پس خواهش میکنم دوستانی که قصد مشارکت دارن حتما تا عصر روز یکشنبه به من اطلاع بدن (سالهای گذشته حتی روز اول و دوم هم کسانی بهمون ملحق میشدن که البته ما به لیست اضافه کردیم اما مجبور شدیم برنامه رو از اول بنویسیم پس خواهشاً نهایتا تا عصر روز یکشنبه اعلام آمادگی کنید.)
9- در صورت امکان و تمایل این پست رو منتشر کنید.
دوستانی که تا این لحظه اعلام آمادگی کردن:
1- خانم سبحانی
2- عاشق بارون
3- نرگس بانو
4- خانم موسایی
5- آزاده بانو
6- خانم برزویی
7- آقای محدث زاده
8- زهره بانو
9- هانیه بانو
10- خانم نجارنصب
11- خانم کشت ریز
12- الهام بانو
13- آنیتا بانو
14- مینا بانو
15- فاطمه بهمن
16- آقای میثم
17- فائزه بانو
18- اَسی
19- ثریا شیری
20- آقای مددیاصل
21- فرزانه بانو
22- ریحان بانو
23- واران
24- شباهنگ
25- محبوبه شب
26- تو دلی
27- ابوالفضل مهدوی فر
28- نبات خدا
29- فاطمه بانو
30 - نسرین بانو
31- نُوا بانو
32- محبوبه بانو
33- فرزانه ملکی
34- راضیه بانو
35- صبا بانو
36- مائده بانو
37- زینب بانو
38- نغمه بانو
39- خانم ابول زاده
40- مرد بارانی (آقای سربه هوا)
41- آقای صفایی نژاد
کلیک) - برنامه روز دوم (
یک -
دو ) - برنامه روز سوم (
کلیک) - برنامه روز چهارم (
یک -
دو ) - روز پنجم (
یک -
دو ) - روز ششم (
کلیک) - روز هفتم (
یک -
دو )
همسر صبح زود از خوابگاه خارج شد و برای خودمان و دو همکار خانم و دو همکار آقا صبحانه گرفت، بعد از صبحانه حاضر شدیم و شش نفری به سمت ایستگاه مترو رفتیم، تصمیم داشتیم شب دوم را به هتلی، مسافرخانهای جایی برویم و خودمان را از شر آن خوابگاه بیکیفیت خلاص کنیم. هر ایستگاهی که به مصلای نماز میرسید شلوغتر بود، روز تعطیل بود و فرصتی مناسب که دوستداران کتاب از نمایشگاه بازدید کنند.
ورودی مصلا صف طویلی بود و ونهایی که به صورت رایگان بازدیدکنندهها را نزدیک شبستان میرسانند. گفتم قدم بزنیم اما با مخالفت مواجه شد و در صف ایستادیم. طولی نکشید که سوار ون شدیم و به صورت امپیتری! به نزدیکی شبستان رسیدیم. همان دم در ورودی شبستان بخش ناشران عمومی، از همکاران جدا شدیم و من و همسر از راهروی شماره 1 شروع به گشت و گذار کردیم.
در ابتدا شوق آنهمه کتاب باعث شده بود با آرامش و دقت خاصی تکتک کتابها و تکتک غرفهها را بررسی کنیم، اما وقتی ظهر شد و برای سیر کردن شکممان شبستان را ترک کردیم متوجه شدیم که با این آرامش و با این طمانینه با کمبود وقت مواجه میشویم.
غرفههای عرضهی غذا و خوراکی هرچه به شبستان نزدیکتر بودند قیمتهاشان هم نجومیتر بود. غرفههای نزدیک شبستان ساندویچ همبر معمولی را 30 هزار میفروختند، پلهها را که بالا میرفتی و از غرفههای بالای پلهها قیمت میگرفتی قیمتها به نصف و 15 هزار تومان رسیده بود. هر چند باز هم گران بود و قیمت واقعیاش در شهر 8 هزار تومان بود اما به همان 15 هزار تومان رضایت داده و در سایهی یکی از غرفههای خالی مشغول سرو ناهار شدیم. به همسر گفتم: "پارسال
دکتر و
آقاگل و یکی دو تا دیگه از بچهها رو فرستادیم ساندویچ بخرن، وقتی برگشتن همه متفقالقول بودن که اگه اونجا بودین و میدیدین ساندویچها چطوری درست شدن اصلا نمیخوردین" همسر گفت: "غیربهداشتی بودن؟" گفتم: "گمونم کلا کلمه بهداشت به گوششون نخورده بود"
سمانه رسیده بود. از پلهها پایین رفتیم و سمانه و خواهرش را دیدم. به محض دیدنم گفت: "تو چقد کوچولویییییییی" :))
با سمانه گرم صحبت بودیم و نفهمیدیم چطور سر از راهروی ناشران خارجی درآوردیم، یکبار به خیال خودمان خارج شدیم و وارد راهروی دیگری شدیم اما باز هم ما بودیم و ناشران خارجی!
در نهایت زمانی به ورودی ناشران عمومی رسیدیم که همسر هم به ما ملحق شده بود. سمانه و خواهرش از ما جدا شدند و من و همسر به گشت و گذار و پیدا کردن باقیماندهی لیست مشغول شدیم.
پاهام درد داشت اما دلم نمیخواست نمایشگاه را ترک کنم. بعضی کتابها در نمایشگاه موجود نبود، در نهایت و بعد از پیگیریهای مراجعین، فروشندهی حاضر در غرفه با صدای آرامی میگفت: "اجازه ندادن بیاریم. اما این آدرس رو بگیر مراجعه کن اونجا میتونی تهیه کنی."
تعدادی بازدیدکننده هم بودند که مدام عکاسی میکردند، قیمتها بالا بود و دختری حدودا 14-15 ساله رو به دوستش گفت: "حالا که نمیتونیم کتاب بخریم حداقل چهار تا عکس بگیریم اینستامون آپدیت شه"!
سمانه و خواهرش خریدشان را کردند و برای خداحافظی آمدند، بعد از آن
مجید آمد، کمی درگیر بودیم تا توانست ما را پیدا کند. من و همسر در راهروی 32 بودیم ولی در کمتر از آنی برای پیدا کردن کتابی به راهروی 11 برمیگشتیم و از آنجا به راهروی 1 و دوباره 22 و همینطور چرخشی نمایشگاه را سیر میکردیم.
در آخر خسته و لِه و داغان! گوشهای ایستادیم تا همسر با برادرش تماس بگیرد و اطلاعات کتابی را بگیرد. آدرس دادم مجید آمد. قبلش بهش گفتم: "خسته گوشهی دیواریم!" اینطوری پیدا کردنمان راحت بود. همسر پرسید: "تا حالا دیدیش؟ اومد میشناسیش؟ میتونی راحت پیداش کنی؟"گفتم: "از نزدیک که نه! اما یه زمانی بهش میگفتم فرزندم!!!" مجید خودش ما را پیدا کرد، حالا یا عکسهای اینستاگرامم خیلی بهم شبیه بود که زود ما را پیدا کرد یا اینکه لِهترین و خستهترین مراجعین را جستجو کرده بود و به ما رسیده بود آمد سلام و علیک کرد، کمی ماند و حرف زدیم و رفت! همسر گفت: "فرزندت بود؟" خندیدم و گفتم: "پسر رشید میشه دیگه" :))
خریدمان تمام شد، حالا گفته بودند آن نمایندهی مجلسی که این تور نمایشگاهی زیر سر او بود میخواهد بیاید ما را ببیند! رفتیم طبقهی دوم وارد سالن جلال آل احمد شدیم و روی صندلیها نشستیم. خانم نماینده آمد بچهها اطرافش نشستند. کمی صحبت کرد و حالا نوبت همکاران بود. خستهتر از آن بودم که حرفی بزنم. بچهها همه اعتراض کردند که این چه خوابگاهی بود برایمان در نظر گرفتی؟ عذرخواهی کرد و گفت که شب دوم را جبران میکند و جای دیگری برایمان در نظر گرفته است. در نهایت همه از همدیگر خداحافظی کردند و قرار شد وقتی همه در خوابگاه جمع شدیم مشاور رسانهای نماینده بیاید و ما را به محل اقامت جدید ببرد.
رسیدن به خوابگاه همان و جمع کردن وسایل همان. اینبار مهمانسرایی که قرار بود در آن شب را صبح کنیم بسیار قشنگتر و باکیفیتتر و تمیزتر بود. اما یک عیب بزرگ داشت و آن هم این بود که با وجود ارائهی مدارک شناسایی، اما اصلا اجازه نمیدادند من و همسر در یک اتاق باشیم. هر چه گفتیم چرا؟ گفتند اینجا کلا مفهوم زن و شوهر یک چیز عجیب غریب است و مردا اینور، اونور!!! ما هم دو نقطه خطوار به قوانین تن داده و بالاخره شب را صبح کردیم!
طولانی شد، تا سفرنامهی(3) و دیدار با بلاگر سوم، اینجا را به شما و شما را به خدا میسپارم!
راست میگن شهیدان زندهاند!
+ با طعم شیرین قهرمانی تیم محبوبم، پرسپولیس. :)
کلیک) - برنامه روز دوم (
یک -
دو ) - برنامه روز سوم (
کلیک) - برنامه روز چهارم (
یک -
دو ) - روز پنجم (
یک -
دو ) - روز ششم (
کلیک) - روز هفتم (
یک -
دو ) - روز هشتم (
کلیک) - روز نهم (
یک -
دو ) - روز دهم (
یک -
دو ) - روز یازدهم (
کلیک)
کلیک) - برنامه روز دوم (
یک -
دو ) - برنامه روز سوم (
کلیک) - برنامه روز چهارم (
یک -
دو ) - روز پنجم (
یک -
دو ) - روز ششم (
کلیک) - روز هفتم (
یک -
دو ) - روز هشتم (
کلیک) - روز نهم (
یک -
دو ) - روز دهم (
یک -
دو ) - روز یازدهم (
کلیک) - روز دوازدهم (
یک -
دو ) -
با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، همسر بود، ازم خواست حاضر شوم که با هم برای صرف صبحانه به طبقه پایین برویم. تا حاضر شوم و از اتاق خارج شوم همسر دم در ایستاده بود، وقتی مرا دید چنان ذوق کرد که حس کردم چند سالیست از هم دور بودهایم. بعد از صرف صبحانه وسایل را برداشتیم و از آنجا بیرون زدیم. طبق آدرسی که بلاگر سوم به ما داده بود باید میرفتیم سراغ BRT، تازه فرصتی شد خیابان را ببینیم، از جلوی دانشگاه امیرکبیر گذشتیم و به طرف میدان ولیعصر رفتیم.
کمی پیادهروی کردیم و صحبت کردیم و بعد به سوار BRT شدیم و مسیری طولانی را در پیش گرفتیم تا برسیم به بلاگر سوم. وقتی رسیدیم و از حراست گذشتیم و وارد دفتر شدیم
آقای صفایینژاد به استقبال آمد.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد صفحهی مدیریت وبلاگشان بود که از مانیتور لپتاپ دیدم. خواستم به اشاره به همسر بگویم که: "میبینی؟ مدیر جایی هم باشی و کلی آدم زیر دستت کار کنن اما بازم یادت نمیره که وبلاگتو چک کنی، پس تو هم پسر خوبی باش و برگرد وبلاگتو بروز کن" :دی ولی خب آقای صفایینژاد سر صحبت را باز کرد و مشغول شدیم به حرف زدن. البته که من فاز ِ دخترِ مظلوم و کمحرف برداشته بودم و بیشتر شنونده بودم و به حرفهای همسر و آقای صفایینژاد گوش میکردم. آقای صفایینژاد را اگر بخواهم توصیف کنم، همین بس که او یک مدیر است اما قبل از آن یک وبلاگنویس است. بسیار بسیار انسان شریف و متواضعیست، از آنها که بدون غرور و تکبر و با روی خوش با هر که مقابلشان نشسته باشد برخورد میکنند و همیشه برای کمک کردن آماده هستند.
ظهر شده بود که علیرغم اصرارهای آقای صفایینژاد برای اینکه ناهار را همانجا صرف کنیم خداحافظی کردیم و در حالی که باز هم فشارم به شدت افت کرده بود به پارک ملت رفتیم.
ناهارمان را خوردیم و بعد هم به سمت فرودگاه رفتیم. آنجا کمکم بقیه همسفران را هم دیدیم. اینبار هوا مساعد شده بود و موقع پرواز هواپیما نه کسی ترسید و نه صدای گریهی بچهای بلند شد.
سجاد!
دیروز یکی را دیدم درست عین خودت، یعنی اگر مطمئن نبودم که الان در شهر دیگری نشستهای زیر کولر و سر به سر حوریا میگذاری فکر میکردم که تویی و شاید میپریدم جلویت و میگفتم تو کجا اینجا کجا خان؟ اما تو نبودی و من این را میدانستم و خودش نمیدانست که تا چه حد به تو شباهت دارد. پیراهن قرمزی تنش بود، درست عین همان پیراهنی که وقتی رفتی سربازی از کمد تو به کمد من تغییر مکان داد و آنقدر پوشیدمش که رنگش پرید.
هندوانهای را که مثل توپ فوتبال شوتش میکردیم یادت هست؟ همان که آقای سین، دوست پدر را شگفتزده کرده بود، توپ هندوانه یا همان هندوانهی توپی را آنقدر قِلش دادیم تا رسید به اتاقی که دوست بابا نشسته بود. همان چند ثانیه در خاطرش مانده بود و به بابا گفته بود: دوست دارم به خانهتان بیایم و فقط بازی ثریا و سجاد را نگاه کنم، بس که در حال بازی غرق در عالمی دیگرند». آن دوچرخهی ۲۴ سبز رنگت را یادت هست؟ همان که وقتی خریدی هنوز پلاستیک از دور قطعاتش باز نکرده بودی و به من گفتی تو سوار شو». و تعارف هم که آمد و نیامد دارد و من سوار شدم و مستقیم کوبیدمش به دیوار و هیچی نگفتی، خواستم بگویم دمت گرم، مال دنیا که ارزش ندارد.
به یاد داری مامان فریزر را برای من و تو و صفورا و حوریا پر از بستنی یخی کرده بود؟ پشت در ایستادیم و داد زدیم: بستنیهههه، بیستوپنج تومنیهههه» و همین که سایهی عابری را از پیچ کوچه میدیدیم فوری کلهمان را میبردیم تو و در حیاط را میبستیم که کسی ما را نبیند. فروشنده نبودیم! اما با این وجود شین، مشتری ثابتمان شد! صبحها میآمد، عصرها میآمد، اما بیشتر از آن بعد از ظهرها میآمد، درست همان وقتی که چشمهای بابا تازه گرم خواب شده بود تا با خواب نیمروزی خستگی یک روز کاری را از تن براند، شین در میزد و میآمد که بستنی بخرد. مامان آنقدر برایمان بستنی یخی درست میکرد که نگران تمام شدنش نبودیم و میخواستیم با فروش آن طعم خوشمزهی بستنیها را به اشتراک بگذاریم.
من فوتبال را درست از روزی دوست داشتم که یک روز صبح حوصلهام سر رفته بود و تو بیدار نمیشدی آمدم بیدارت کردم که فوتبال بازی کنیم بعد تو با همان حالت خوابالو بدون اینکه صبحانه بخوری آمدی توی اتاق مهمان و آنقدر توپ را شوت کردیم که هزار بار به مجسمهها برخورد کرد و ۱۰ تا گل هم نوشجان کردی! بعد تازه راضی شدم که بروی صبحانهات را بخوری!
تمام اینها خاطرات پررنگ زندگی من هستند، روزهایی که توی تکتکشان تو حضور داشتهای. مرسی که قشنگترین و بهترین و همراهترین برادر دنیایی.
ما تنها یکبار در این دنیا زندگی میکنیم، که آن هم در چشم به همزدنی به پایان میرسد. همهی ما به شکلهای مختلف خودمان را مجبور میکنیم در شرایطی که دوستش نداریم بمانیم اما ریسک ِ تغییر را به جان نخریم.
کاش یادم بماند که؛ اگر غذایی را دوست ندارم، از خوردنش دست بکشم.
اگر اسمم را دوست ندارم، با انتخاب ِ اسم جدید از تمام اطرافیان بخواهم مرا آنگونه که خودم میخواهم صدا بزنند.
اگر شغلم را دوست ندارم، در اولین فرصت نامهی استعفایم را روی میز رئیس بگذارم و از آن پس بروم سراغ ِ آن شغل و حرفهای که دوستش دارم.
اگر خانهام را، محل زندگیام را، شهرم را دوست ندارم، تمام تلاش و برنامهریزیهایم برای تغییر محل زندگیام باشد.
اگر پیراهنی که هر روز میپوشمش را دوست ندارم آن را به کسی که دوستش دارد هدیه کنم و بعد از آن لباسی بپوشم که دوستش دارم.
اگر دوستانم را، دوست ندارم برایشان آرزوی خوشبختی کنم و نامشان را از گوشی موبایلم پاک کنم.
و اگر هر قسمت از زندگیام را دوست ندارم با ماندن و ادامه دادن عمر ِ کوتاهم را به هدر ندهم.
اما با این وجود، همیشه شرایطی وجود دارد که آدم هر چقدر هم به تغییر معتقد باشد اما انگار که دست و پایش بسته است. گاهی تغییر و به دست آوردن شرایط جدید مساوی است با از دست دادن خیلی چیزها. اینجاست که آدمی پای رفتنش لنگ میزند و میماند بین دوراهی ِ رفتن و ماندن.
در این صورت باید با خودمان دو دو تا چهار تا کنیم که آنچه از دست میدهیم ارزشمندتر است یا آنچه به دست میآوریم؟ اگر برویم حسرت میخوریم یا اگر بمانیم؟
در نهایت اگر مجبور به ماندن هستیم و تصمیم به ادامه دادن داریم، باز هم باید بدانیم که ما تنها یک بار زندگی میکنیم که آنهم در چشم بهمزدنی به پایان میرسد پس باید در شرایطی که هستیم بهترین ِ خودمان باشیم. باید شرایط را جوری مدیریت کنیم که حالمان را خوب کنند. وگرنه آنچه ما به آن زندگی میگوییم یک جور مُردهگی است و بعدها به خودمان و عمرمان و زندگیمان بدهکار خواهیم شد.
البته که گفتن این حرفها آسان است و عمل به آنها دشوار. اما اگر ما به خاطر خودمان و زندگیمان کارهای سخت انجام ندهیم، کسی دلش به حال ما نمیسوزد که بیاید و زندگی ما را گلستان کند.
حال تصمیم با خودمان است، این گوی و این میدان.
ناسلامتی تابستونهها، چرا تابستونامون شکل قدیما نیست دیگه؟ مگه نمیگفتن تابستونه فصل شادی و خنده؟ پس چی شد؟ حوصله دارین یه بازی وبلاگی راه بندازیم؟ البته جدید نیست و یادم هست که قبلا توی یکی از وبلاگها مطرح شده بود اما یادم نمیاد کدوم وبلاگ.
فکر کنید الان 10 سال ِ دیگهست، یه روز عادی و معمولی ِ سال 1408 رو روایت کنید. هر چی جزییات ِ بیشتری از ظاهر و اخلاق و تفکرات ِ اون روزتون بتونید تجسم کنید فکر میکنم جذابتر میشه.
هر کس دوست داشت انجام بده و لینک رو برام بفرسته. :)
ناسلامتی تابستونهها، چرا تابستونامون شکل قدیما نیست دیگه؟ مگه نمیگفتن تابستونه فصل شادی و خنده؟ پس چی شد؟ حوصله دارین یه بازی وبلاگی راه بندازیم؟ البته جدید نیست و یادم هست که قبلا توی یکی از وبلاگها مطرح شده بود اما یادم نمیاد کدوم وبلاگ.
فکر کنید الان 10 سال ِ دیگهست، یه روز عادی و معمولی ِ سال 1408 رو روایت کنید. هر چی جزییات ِ بیشتری از ظاهر و اخلاق و تفکرات ِ اون روزتون بتونید تجسم کنید فکر میکنم جذابتر میشه.
هر کس دوست داشت انجام بده و لینک رو برام بفرسته. :)
سی و دو سالگی (زهرا خسروی)
استرس دارم، مثل تمام وقتهایی که قرار بوده یک کار مهم و بزرگ بکنم، کاری که خودم انتخابش نکردهام و از طرف اطرافیان به من سپرده شده است، حالا اینکه میگویم بزرگ و مهم، از نظر من اینطور است، شاید شما یا هزاران آدم دیگر وقتی در جریان قرار بگیرید با تعجب بگویید: "همین؟" و این یعنی از نظرتان نه آنقدرها مهم است و نه بزرگ.
اما من ترسیدهام، مثل هزاران وقت دیگر، اطرافیان در من ویژگیها و تواناییهایی دیدهاند که خودم ندیدهام، آنها چیزهایی دیدهاند و پیشنهاد دادهاند که وارد مرحلهی بعد شوم و من همان چیزها را ندیدهام و از وارد شدن به مرحلهی بعد ترسیدهام، هراس دارم، ایستادهام یک گوشه و دارم به رینگ ِ مرحلهی جدید نگاه میکنم، احساس کسی را دارم که قرار است وارد رینگ شود و از تمام آدمهای داخل رینگ مشت بخورد و حتی نتواند یک حرکت در راستای دفاع از خود انجام دهد، در حالی که دیگران اینطور فکر نمیکنند.
یکسری پستها هست که ترجیح میدم فعلا بهصورت رمزدار منتشرشون کنم.
رمز پستها به چه کسانی تعلق میگیره؟
1- کسانی که زیر این پست درخواست رمز کرده باشن.
2- کسانی که یا وبلاگنویس ِ آشنا باشند یا آشنای بدون ِ وبلاگ باشند.
توضیح: آشنا بودن چطوری مشخص میشه؟ کافیه کمی از شما شناخت داشته باشم، یعنی وقتی اسمتون رو میبینم با خودم نگم یارو چه مشکوکه، کیه؟ من که نمیشناسمش؟ تا حالا ندیدم اسمشو!
+ لازم به ذکره که، این پستها، چون کمی جنبهی شخصی و زندگیم داره ترجیح میدم به صورت رمزدار باشن (شاید بعد از مدتی از رمز برداشتمشون)
هر چه پیش میرویم از اینکه از شغل دومم تقریبا کنار کشیدم راضیترم. (البته شغل دوم که نمیشود گفت، همین شغل در دو جا در واقع :دی). اینروزها یک خواب راحت برای همسر آرزو شده. کار من شده صبح تا ظهر توی خانه ماندن که مبادا آقای املاکی مستأجری بیاورد برای دیدن خانه و ما نباشیم. و مدام به همسر یادآوری میکنم که فراموش نکند با خودش کارتُن بیاورد برای جمع کردن وسایل. ظهر که میشود ناهار را سر هم میآوریم و در حالی که داریم کارهای عصر را یادداشت و مرور میکنیم همسر از خستگی بیهوش میشود و من تازه فرصت میکنم کمی کتابی بخوانم یا پیامهای گوشی را چک کنم. عصر که میشود هر دو با هم از خانه بیرون میزنیم و به خانه جدید میرویم. نواقص و کم و کاستیها و کارهایی که باید انجام شود و وسایلی که باید خریداری شود را مینویسیم و بعد برمیگردیم و از این خیابان به خیابانی دیگر برای انجام کارهای بعدی.
و باز شب و بیهوشی از خستگی زیاد. من هم که اکثر اوقات از بس خستهام خوابم نمیبرد و نمیدانم این دیگر چهجورش است.
هفتهی گذشته دخترعمویم به دلیل گرفتگی رگهای قلبش در بیمارستان قلب بوشهر بستری بود که علاوه بر کارهای خودمان سر زدن به بیمارستان و بردن چایی و پتو و بالش و شام و ناهار برای همسر دخترعمو هم جزو کارهای روزانهمان بود چون برخلاف اصرارمان بیمارستان را ترک نمیکرد.
حالا که دخترعمو را برای عمل به شیراز بردهاند به برنامهی هفتهی آینده علاوه بر کارهای خانه و سایر کارهایمان، رفت و برگشت از شیراز هم اضافه میشود.
اگر عمل قلب دخترعمو خوب پیش برود و حالش رو به بهبود باشد (که انشاءالله هست) دو هفته بعد پدر و برادر و خواهرم به سفر کربلا میروند و من باید یک روز را به شهر خودمان بروم و حلوا یا شلهزرد درست کنم (که البته خودم درست نمیکنم من تدارکاتچی و ناظر و توزیعکنندهام فقط :دی).
کارهایمان تمامی ندارد انگار. هر روز یک کار جدید درست میشود. این وسط کمر درد من که دو هفته است هیچ روند بهبودی نداشته و فعلا در مقابل اصرارهای همسر برای مراجعه به دکتر مقاومت کردهام، هم شده یک بار روی دوش.
به همسر گفتم دیوارهای خانه را خودمان رنگ کنیم. (یعنی رسما یک کار جدید برای خودمان درست کردم :دی) و بعد به دنبال نقاشی روی دیوار هم هستم. فقط این یکی را کم داشتیم. :/
کامنتهای پست را میبندم چون غرض از نگاشتن این پست کمی ارائه شرح حال در خصوص اینروزها بود. اگر احیانا خواستید حرفی، سخنی، پیشنهادی و یا "خدا قوتی" درج کنید، در پست قبل کامنت خود را درج کنید. با تشکر از شما. مشغلةالملوک.
شاید من و حسن جزو معدود زوجهایی باشیم که مدتی رو با هم زندگی میکنیم و بعد جشن عروسیمون رو میگیریم. که البته این موضوع ممکنه از نظر بعضی افراد که هنوز ارتباط و نزدیکی بیش از حد دختر و پسر در دورهی عقد رو بد میدونن پذیرفته نباشه. اما این عاقلانهترین کاریه که ما داریم میکنیم. تا تابستون بود شرایط گرفتن جشن عروسی رو نداشتیم و هزار کار انجام نشده داشتیم. از جمله مشکل خونه. چون اینجایی که در حال حاضر دارم زندگی میکنم و مدتی هست همسر هم کنارم هست واقعا برای شروع زندگیمون خیلی کوچیکه و فقط به درد یه زندگی مجردی و یکنفره میخوره. قضیه خونه تازه داره درست میشه و ما اگر قرارداد رو نبندیم این خونه با این شرایط رو از دست میدیم و اگر قرارداد ببندیم پس باید اجاره ماهیانهشو پرداخت کنیم و از نظر عقلی هم چنین کاری درست نیست که ما خودمون یه جا داریم با هم زندگی میکنیم و اجاره میدیم و اجاره یه جا دیگه رو هم میدیم، اینم درست نیست که من اینجا باشم و همسر تو خونهی جدیدمون باشه و باز دو تا اجاره بدیم. درسته که شرعاً و قانوناً زن و شوهر هستیم ولی از نظر عرفی هنوز زندگی مشترکمون رو شروع نکردیم. و خب عرف چیه؟ عرف حاصل از سلیقهها و فرهنگهاییه که خود ما مردم ساختیم. من و همسر هم اگر هر دو در شهرهای خودمون بودیم قاعدتا تا قبل از جشن عروسی یا ماهعسل یا هر چیزی که آغاز زندگی مشترکمون رو رسمیت ببخشه با هم همخونه نمیشدیم اما حالا که خانوادهی من، شمال استان و خانوادهی همسر جنوب استان زندگی میکنن و خودمون دو تا بخاطر کارمون مرکز استان هستیم. عقل و منطق میگه خونه رو اوکی کنیم و بریم سر خونهزندگیمون. حالا اگه دلمون خواست جشن عروسی بگیریم (که دلمون میخواد :دی) یا اینکه بریم ماهعسل، بعد از تموم شدن ماه محرم و صفر این کار رو میکنیم.
گاهیاوقات از بعضی همکاران یا فامیلها یا دوستان (البته تعداد کمی) حرفهایی میشنیدم که براشون عجیب بود چطور ما داریم همینالان با هم زندگی میکنیم. که خب برای مدتی کوتاه حسابی ذهنم رو به خودش مشغول کرد. بعد از صحبتهایی که با حسن داشتیم و با خانوادههامون و البته با چند تا از دوستام. به این نتیجه رسیدیم که هیچ قانونی نیست که همخونه شدن ما رو منع کنه.
عرف و فرهنگ زمان قدیم و گاهاً همین زمان چنین چیزی رو نمیپسندید، درست. اما به نظرم عرف قابل انعطافه و ومی نداره یه چیزی به اسم عرف وجود داشته باشه که آدما تحت هر شرایطی خودشون رو مجبور به عملکردن به عرف بدونن. حالا که شرایط خاص و ویژهای داریم عرف برای ما همینکاریه که کردیم.
گاهی وقتا میل عجیبی به تابوشکنی دارم. در قضیه خواستگاری و رسم و رسومات بعدش تا عقدمون هر رسمی که نمیتونست توجیهی برامون داشته باشه و قانعمون کنه رو حذف کردیم. این تابوشکنی و حذف بعضی از رسم و رسومات بهخصوص در شهرهای کوچیک خیلی سخته و با واکنشهایی مواجه میشه. اما وقتی جنبههای منفی بعضی از این رسم و رسومات بیشتر از جنبههای مثبتشون باشه واقعا چرا باید بهشون عمل کنیم؟
تا حالا هرچی تابوشکنی کردم بعدش اصلا پشیمون نشدم و اتفاقا راه برای خیلیها باز شده. یادمه سال 94 که برای اولینبار به تنهایی مسافرت رفتم چقدر انتقاد به من و پدرم شد. چقدر آدمایی بودن که این کار رو یک اتفاق فوقالعاده زشت میدونستن. اما پدرم پشتم ایستاد و ازم حمایت کرد. و این مسافرت رفتنها به من جسارت داد و تجربههای ارزشمندی کسب کردم. حالا که 4 سال از همون روز میگذره میبینم چقدر قُبح و زشتی اینکار کمتر شده انگار. به قول برادر ِ حسن: "گاهی وقتا بعضی آدما برای برانداختن بعضی روشهای غلط باید هزینه بدن تا کمکم برداشته بشه"
به نظرم آدم باید برای اصول زندگیش دلیل داشته باشه که حداقل خودش رو قانع کرده باشه. وقتی شما داری کاری رو انجام میدی که نه از نظر مذهبی، نه فرهنگی نه هیچ جنبهی دیگهای توجیه و قانعت نکرده چرا باید انجامش بدی؟
روزی که تازه توی شهر بوشهر تونسته بودم اتاقی برای خودم اجاره کنم وسیلهی زیادی همراهم نبود. دو تا پتو و یه کولهپشتی و یه زیرانداز. شب که میخواستم بخوابم یه پتو رو پهن کردم و روش خوابیدم، اونیکی رو گذاشتم روم و چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم. حدودا دو، سه شب به همون وضعیت بودم تا بالاخره آخر هفته شد و برگشتم بندر گناوه. در عرض یه روز چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم و یه سری چیزا هم از خونه خودمون برداشتم و بعد به همراه بابا و دو تا خواهرا توی اتاق اجارهایم توی بوشهر چیدیم.
دیماه 97 که میخواستم از اون اتاق به این سوئیت نقل مکان کنم. در به در دنبال کارتن بودم برای جمع کردن وسایل. هیچ به ذهنم خطور نمیکرد در عرض یک سال و 2 ماه اینقدر به وسیلههام اضافه شده باشه که واسه اسبابکشی منو به زحمت بندازه.
حالا که قراره یه ماه دیگه از این سوئیت هم دل بکنم و به خونهی خودمون نقل مکان کنیم یه حس عجیب و غریبی دارم. وسایلم چهار برابر اول شده. منی که با یه کوله و دو تا پتو زندگی یک نفرهی خودم رو شروع کرده بودم حالا نه تنها باید به دنبال کارتنهای بیشتری باشم که دیگه با پراید دوستم و ماشین همسر هم قابل جابهجایی نیستن و باید ماشین باری بیارم تا وسایل رو از اینجا به خونهی جدید منتقل کنه.
امروز با خودم میگفتم: "زندگی همینه، هیچکس کامل نیست، این گذر زمان و تجربههای ریز و درشته که به ما وزن میده و چیزی بهمون اضافه میکنه وگرنه روزی که به دنیا میایم یه نوزاد سبکیم که هر کسی به راحتی میتونه ما رو رو دستاش بگیره"
به لطف ِ شباهنگ ِ سابق، دو تا آدرس دیگه هم پیدا کردم. سایا بارانی و بانوی کاغذی.
ول ِ کن جهان را؛ قهوهات یخ کرد - وبلاگی که به اسم و آدرس سایا بارانی مینوشتم و گویا عمر چندانی هم نداشته، 7 تا 21 اردیبهشت سال 93، توجه شما رو جلب میکنم به پست آخرش که گویا دنبال کتابی بودم و پیدا نکردم و مکالمهای که با دوستم داشتم. واقعا باورم نمیشد اون حرفها رو من زده باشم، چه گاردی گرفتم وقتی دوستم گفته میگم پسرعموم برات کتاب بفرسته. الان بعد از 5 سال اینقدر راحت کتاب سفارش میدیم و اینترنتی میخریم بدون هیچ امضایی. وبلاگنویسی هر چی که نداشته باشه واقعا ما رو رشد داد. این رشد و تغییر رو میشه خیلی راحت و ملموس توی مطالبمون ببینیم.
مدتی پیش نسرین کامنتی رو از من نقل کرد که در اون عشق یا ازدواج رو (دقیق یادم نیست ولی قطعا خودش یادشه و میاد توی کامنتهای پست پایین مینویسه :دی) نقد کرده بودم و کاملا با عینک بدبینی بهش پرداخته بودم. فکر کنم در مورد کوتاه اومدن و کمخرج بودن زن بود که کاملا ردش کرده بودم و گفته بودم زنی که خرج نداره ارج نداره. وقتی اینو مطرح کرد واقعا جا خوردم که این واقعا حرف منه؟! منی که همیشه به قناعت معتقد بودم و به درک متقابل و به خرج حسابشده؟! چی باعث میشه همچین دیدگاهی داشته باشم؟ و بله؛ بعد کاشف به عمل اومد که اون کامنت رو زمانی گذاشتم که درگیر دادگاه و طلاق بودم یا بعد از طلاقم بوده. زمانی که به ازدواج و خواستگاری و زندگی مشترک و همسر و شوهر و "مرد" بدبین بودم و خیلی متنفر بودم. - آدمها موقعیتهای مختلفی رو در زندگی تجربه میکنند. و بر اساس همین موقعیتها دیدگاههای مختلفی هم پیدا میکنن. بارها شده جایی نوشتهای از کسی خوندم یا کسی حرفی زده که مدتی قبل همین حرف رو برعکس گفته یا عمل کرده بود و تا اومدم بهش بگم "پس تو که میگفتی فلان پس چرا بیسار؟" یهو موقعیت هر دو حرف یا کار رو سنجیدم و دیدم زمین تا آسمون متفاوته. این درسته که آدم نباید راهبهراه حرفشو عوض کنه و پرچمی باشه که با جهت باد موقعیتش عوض میشه. اما در مقابل رشد و تغییر نباید هیچوقت گارد بگیریم. باید اجازه بدیم مسیر زندگی ما رو با تجربهتر و پختهتر از قبل کنه و بیان خاطرات و نوشتن افکارمون یکی از مستندات این تغییرات و این رشد هست. چیزی که وبلاگنویسی به ما هدیه داده.
باز هم یک سطرهای شبانهی دیگه - وبلاگی که با آدرس بانوی کاغذی و با اسم بانوچه مینویسم و البته اون گوشهی وبلاگ اسم و فامیل واقعیمم نوشتم. آرشیو سال 91 تا 94 رو داره.
مطمئنا آدرسها و اسامی دیگه هم یه جایی منتظرن که من بتونم آرشیوشون رو به دست بیارم. اما چه کنم که هیچی یادم نمیاد.
کامنتهای این پست رو میبندم، چون ادامهی پست قبل هست و نظراتتون رو اونجا ثبت کنید.
دیشب که داشتم وبلاگ دوستان رو میخوندم با خوندن این پست، به ذهنم رسید که کاش میشد همهمون به مناسبت 16 شهریور روز وبلاگستان فارسی، یه پست مینوشتیم که چی شد وبلاگنویس شدیم و از کِی شروع کردیم و. تصمیم گرفتم 15 شهریور یه پست بذارم و خودم بنویسم و از بقیه هم بخوام بنویسن. اما امروز با خوندن پست شباهنگ و معرفی وب آرشیو که آرشیو وبلاگها رو میاره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بیشتر از دو ساعت رو توی اون سایت چرخ زدم و آدرسهای مختلفی که یادم بود رو امتحان کردم. و در حالی که همیشه فکر میکردم آرشیو قبل از سال 91 رو از دست دادم موفق شدم از سال 88 آرشیوم رو پیدا کنم و توی ابرا سیر میکردم.
من وبلاگنویسی رو یا از سال 86 (احتمالش بیشتره) و یا سال 87 شروع کردم. پاییز بود و احتمالا آذر یا شایدم آبان. متاسفانه یادم نمیاد اسم و آدرس اون وبلاگ چیه. دو سال قبل از اون خواهر بزرگه و دوستش توی سایت بلاگفا یه وبلاگ داشتن و در مورد رشتهشون کامپیوتر توش مطلب میذاشتن. اما دورهی هنرستان بودم که منم دلم خواست وبلاگ بسازم و با یکی از دوستام که مثل خودم چپدست و پرسپولیسی بود و هر دو متولد یک روز و یک ماه و یک سال بودیم نشستیم پشت دو تا سیستم متفاوت از کارگاه کامپیوتر مدرسهمون. چون رشتهی کامپیوتر درس میخوندیم بیشتر کلاسامون بخصوص درسهای تخصصی توی کارگاه کامپیوتر بودیم. یادمه اون روز پشت سیستم اولین وبلاگم رو ساختم و بعدش همون لحظه به وبلاگ دوستم که مدتی زودتر از من وبلاگشو ساخته بود کامنت دادم. و اینطوری شد که اولین دوست وبلاگی من شد راضیه. اونموقع بیشتر در مورد تیم فوتبال پرسپولیس مینوشتم و خاطرات مدرسه رو اونجا یادداشت میکردم. و برای کارهای مربوط به وبلاگنویسیمون اگر اشتباه نکنم به سایت بهار بیست مراجعه میکردیم. از همون زمان تا الان که 12 سال میگذره وبلاگ زیاد عوض کردم. حتی گاهی بین نقلمکان از این وبلاگ به اون وبلاگ شاید چند ماهی وقفه میافتاد اما هرگز ترک نشد و از همون روز اول به دلم نشسته بود. امروز با پست نسرین و توضیحی که داد تونستم وبلاگهای دیگهم رو هم پیدا کنم.
دنیای من - وبلاگی که گرچه به اسم دختر ایرونی داخلش مینوشتم اما همینطوری یه نگاه گذرا به مطالبش که انداختم یه جا دیدم خودمو "مریم" معرفی کردم. و اگه خوندن خاطرات و متن توضیح وبلاگ سمت چپ وبلاگ نبود شاید فکر میکردم وبلاگ خودم نیست. اما با همون نوشتهای که گوشه وبلاگ هست و با خوندن خاطراتی که یادآوریشون لبخند میاره به لبام مطمئن شدم وبلاگ خودمه و بالاخره آدرسش هم یادم بود، بالاخره این موضوع اون زمان یه چیز عادی بود که با اسم واقعی ننویسیم :دی - این وبلاگ از 25 خرداد 88 شروع شده تا آخرای آذرماه همون سال و متنی که پست اول نوشتم نشون میده که قبل از این هم وبلاگ داشتم و خوانندهها منو میشناسن. اما کاش توی متنش اشاره به اسم و آدرس وبلاگ قبلش کرده بودم که الان میتونستم پیداش کنم. همیشه برام سوال بود روز دقیق وبلاگنویس شدنم کِی بوده و با چه نوشتهای وبلاگنویسیم رو شروع کردم.
از ایموجیها و شکلکهایی که گذاشتم، نوع نگارشم و متنهایی که نوشتم و قالب وبلاگ دیگه هیچی نگم که با خوندنشون کلی خندیدم و بعد مثل دیوونهها بغض کردم از دلتنگی.
دلنوشتههای من - وبلاگی که به اسم دخترک بیخیال نوشتم و یکی از آدرسهایی بود که هیچوقت از ذهنم پاک نشده بود، که البته عمر زیادی نداشته در صورتی که من مطمئنم مدت زیادی رو با این اسم وبلاگنویسی کردم پس احتمالا یه وبلاگ به وبلاگهایی که وجود داشتهن اما آدرسشون یادم نمیاد اضافه میشه. - این وبلاگ از 18 تیرماه 88 شروع شده تا 20 آذرماه همون سال. (دو روز. پس مطمئنم باز عوض کردم :دی) و قالب وبلاگم که هنوزم بعد از 10 سال بهم حس خوبی میده.
از همین وبلاگ بود که وبلاگ قبلی رو پیدا کردم و البته اون آدرسی که توی یکی از پستهای همین وبلاگ گذاشتم و نوشتم که در مورد دانشگامونه هر کاری کردم باز نشد.
وبلاگ دختر ایرونی که توی یکی از پستهای همین وبلاگ آدرسشو گذاشتم و نوشتم "وبلاگ دوم من" در صورتی که تاریخ پستهاش قبل از این وبلاگه و باید وبلاگ اولم باشه. همین موضوع باعث میشه بازم برام سوال ایجاد بشه. یا اینکه از نظر اولویت گفتم وبلاگ دومم؟! خدا داند.
وبلاگ سومی که آدرسش رو گذاشتم رو پایین توضیح میدم.
فسقلی چپدست - وبلاگی که از اواخر تیرماه سال 89 شروع شده تا 30 مردادماه همون سال - اسمی که طولانیترین مدت وبلاگنویسیم رو باهاش بودم (البته بعد از بانوچه) - یعنی اگر بخوام اولویتبندی کنم "بانوچه" طولانیترین اسمی بوده که واسه خودم انتخاب کردم، بعدش "فسقلی چپدست" و بعدش "دخترک بیخیال" و بعدش اسمهای دیگه. - از 20 آذر 88 تا آخرای تیرماه 89 معلوم نیست کجا مینوشتم در صورتی که مطمئنم سابقه نداشته اینقدر طولانی وبلاگ ننویسم. پس اسم اینم یادم رفته. - اینجا کمکم عادت کرده بودم توی کدهای قالبها دستکاری میکردم و گاهی قالبهایی که از سایتهای مختلف مثل پیچک و امثالهم بر میداشتیم رو یکم تغییر میدادم و بعضی جاهاشو به سلیقهی خودم عوض میکردم. کاری که به دلیل تنبلی و بیانگیزگی از وقتی اومدم به بیان انجامش ندادم. - اون پست که یه شعر طولانی داره رو هم بخونید اگر دوست داشتید.
دلنوشتهها - وبلاگی که توی وبلاگ دلنوشتههای من آدرسش رو گذاشتم و گفتم پایین توضیح میدم در موردش، انگار بعد از رفتن و تعطیل کردن این وبلاگ، حذفش هم کردم و اونطور که معلومه یکی از خوانندههای وبلاگم برای اینکه آدرسش رو حفظ کنه اومده اونو دوباره ساخته و پست اولش هم که نوشته: منتظره تا صاحبش بیاد. این وبلاگ از 13 مهرماه 90 هست تا 25 دیماه 92 - این وسط بعد از همون پست اول دیگه پستی نداشته تا 13 مردادماه 91 - یعنی بازم چند ماه وقفه (البته این وقفه برای من نیست چون اینجا من نویسندهش نبودم) - دوباره از 3 مهرماه 91 تا 13 تیرماه سال 92 باز غیبش زده و چیزی ننوشته - همهی پستها رمزدار هستن اما 10 شهریور 92 یه پست گذاشته و نوشته رمز همون چیزیه که خودت بهم دادی، در صورتی که من یادم نمیاد هیچوقت تو زندگیم به کسی اونقدر اعتماد داشتم که رمزی چیزی بهش میگفتم و اینم به سوالات بیشمارم اضافه میشه - بعد از شهریور 92 تا دی 92 باز هم نبوده و دیماه فقط یه پست نوشته که بوی گلایه و دلخوری میده که انگار کسی به عشقش جواب مثبت نداده - حالا چرا اینقدر مطمئنم این آدرس قبلش مال من بوده؟ چون این اسم و آدرس رو دقیق یادم هست. حتی ایمیلی به همین آدرس داشتم. اینکه مربوط به چه سالی بود رو یادم نیست اما مطمئنم همچین وبلاگی داشتم و چندین سال بعد از پاک کردنش در حالی که جای دیگه داشتم مینوشتم یه روز یکی بهم کامنت داد و گفت وبلاگمو امانت نگه داشته تا من برگردم. یادم میاد یه پسر بود که ادعا میکرد عاشقم شده و انتظار داشت به اون عشق جواب مثبت بدم و وقتی روی خوش ندید، رفت و رمز هم به من نداد :دی
با ثریا، تا ثریا راه هموار میشود - این وبلاگ از پست 21 شهریور 92 داره که طبق شماره 192 پست مشخصه قبل از این هم پستهای زیادی بوده که نمیدونم چطوری میشه بهشون دسترسی داشت. و آخرین پستی که نشون میده مربوط به 30 شهریور 92 - این وسط نمیدونم چطور میشه باقی پستها رو دید - انگار فقط یه صفحه رو نشون میده و همین یه صفحه رو فقط میشه دید. (پ.ن: اصلا حواسم نیست، توی همین سایت وبآرشیو میشه روز و ماه و سالی که میخوایم آرشیوش رو ببینم رو مشاهده کنیم.)
سطرهای شبانه - وبلاگی که انگار بعد از "ول کن جهان را، قهوهات یخ کرد" طولانیترین زمان رو به خودش اختصاص میده برای عنوان وبلاگ. - انگار از 16 آبان ماه 92 این وبلاگ شروع شده اما بنا به شماره پست که عدد 259 رو نشون میده مشخصه قبول از اون هم پستهای زیادی بود که نمیدونم چطوری میشه بهشون دسترسی داشت. - به اسم آنا توی این وبلاگ مینویسم که یادمه مدتزمان کمی این اسم رو داشتم. - در واقع این وبلاگ رو از فروردین 91 تا دی 92 دارم - فروردین 91 همون تاریخی هست که از بعد از اون 98 درصد آرشیوم رو پیدا کرده بودم و قبلش رو نه. - بعدها آدرس این وبلاگ از شبنویس تغییر کرده بود به نمیدونم چی، شاید banoooche. اما وقتی بلاگفا ترکید و پستهای مربوط به زیر یک سال و همچنین وبلاگهای کمتر از یکسال رو پاک کرد من تونستم با استفاده از همین آدرس shaabnevis مطالب قبل از یک سال رو از 91 تا 92 به دست بیارم. و تغییر آدرس بدم.
و این یکی سطرهای شبانه - وبلاگی که بعد از اینکه بلاگفا برگشت مطالب رو از سطرهای شبانهی shaabnevis بهش منتقل کردم و هنوزم دارمش. و آرشیو 91 تا 94 در اون هست.
و بعدش هم که اومدم بیان و اینجا نوشتم. گرچه بعضی از پستهای بلاگفا (تعداد کمی) رو از اونجا منتقل کردم اینور ولی آرشیو واقعی من در سرویس بلاگ به 8 مرداد 94 برمیگرده.
ثمینا - نقطه بانو - داتمیس - ترنم - توهم - چپ دست - آنشرلی - سمی را - اسمارتیز - ویولت - ارکیده اسمهایی هستند که یادم هست باهاش یه مدت نوشتم. که مطمئنم همین اسمها اون زمانهایی که آدرسشون رو یادم نیست و آرشیوشون رو ندارم رو تشکیل میدن.- یه مدت هم توی بلاگاسکای و پرشین بلاگ و لوکس بلاگ نوشتم که از اونا هم چیز خاصی یادم نیست.
اگر احیانا کسی یادش اومد اون موقعها من با چه آدرسهایی نوشتم بهم بگه ممنون میشم، بالاخره همین که الان یه جورایی آرشیو 88 تا 98 رو دارم خیلی شیرینه اگه آرشیو 86 تا 88 هم یه جور پیدا میکردم که دیگه عالی میشد.
++ یه قالب میخوام یه چیزی تو مایههای قالب فعلی وبلاگم و این و این، خودم حوصله و وقتشو ندارم برم کدها رو یاد بگیرم دستکاری کنم اما اگر کسی وقت و حوصلهشو داشت که اینکار رو برام انجام بده خوشحال میشم.
یکی از دلایلی که دلم برای خانوادههای کمجمعیت میگیرد و دوست دارم همه خانوادهها پرجمعیت باشند و صمیمی و کنار ِ هم، این است که در خانوادهی شش نفرهمان، صمیمیت و شادی وجود داشت. مادرم میگفت: "همان اوایل ازدواج با پدرت قرار گذاشتیم چهار تا بچه داشته باشیم" و با وجود اینکه بچهی اول فقط 15 دقیقه در دنیا بود و بعدش فوت شد، اما پدر و مادرم سر قرارشان ماندند و ما چهار نفر شدیم فرزندانشان.
فاصلهی سنی فرزند اول و چهارم خانواده، شش سال است و همین فاصلهی کم باعث شد از همان بچگی در کنار کلکلها و دعواهای خواهرانه و برادرانه رفیق و همبازی همدیگر هم باشیم. البته رفتار پدر و مادرم هم با ما خیلی خوب و صمیمی بود و آنروزها را که مرور میکنم چیزی جز "یک خانوادهی شاد ایرانی" به ذهنم نمیرسد. آنروزها با همهی کم و کاستیها، با همهی تلخیها و غصهها، بلد بودیم کنار همدیگر شاد باشیم. شاید هم اقتضای سن و سالمان بود که چیزی از ناملایمتیهای روزگار متوجه نمیشدیم. اما آنشبی که مادر 51 سالهام، در بیمارستان قلب بوشهر نفسهای آخرش را میکشید. وقتی روی زمین حیاط بیمارستان زانو زده بودم و میان اشک و گریه دعا میکردم و از خدا شفایش را میخواستم نمیدانم چه حکمتی بود که یکی در ذهنم فریاد کشید: "اگر این شفا به صلاحش نباشد چه؟" دختری مثل من که کاملا به خانواده وابسته بود و در همان خانوادهی شاد ایرانی بزرگ شده بود و برای تکتک اعضای خانوادهاش جان میداد چطور میتوانست در آن شرایط به مصلحت فکر کند؟ چطور میتوانستم بپذیرم که مصلحت چیزی جز شفا و زندهماندن مادرم باشد؟ چطور میتوانستم بپذیرم که مادرم برود و من بمانم و زندگی کنم؟ اما صدایی که توی ذهنم بود مصمم بود. نمیدانم چه شد که همانطور که زانو زده بودم و برایم مهم نبود لباسهایم خاکی شود، سجده کردم، حتی نمیدانم آن لحظه رو به قبله بودم یا نه. اما سجده کردم و از خدا خواستم اگر صلاح مادرم زندهماندن و شفا باشد، خدا او را برای ما حفظ کند. در آن لحظه مطمئن بودم خدا بهترینها را برای مادرم و من و بقیه اعضای خانوادهام میخواهد و در این شکی نداشتم. از ته دل و با اطمینان به مصلحت خدا این دعا را کردم و چند دقیقه بعد خبر پرواز کردن روح مادرم غم عالم را روی سرم آوار کرد. درست است که آنقدر شوکه بودم که از حال رفتم اما بعدش را خوب یادم هست، هر بار که گریه کردم و دلم گرفت و دلم شکست آخرش خودم به خودم گفتم خواست خدا بود.
مادر و پدرم عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند و در تمام آن سالها مثل دو رفیق زندگی کرده بودند. از تاثیر همان زندگی عاشقانه و رفاقت قشنگشان بود که خانوادهام به این شکل به همدیگر عشق میورزیدند اما با خودم فکر میکردم از آنجا که روزگار غیرقابل پیشبینی است شاید مادرم زنده میماند و در روزهای بعد زندگی به کامش تلخ میشد، مثلا یک بیماری دیگر میگرفت، یا زنده میماند و پیر میشد و زمینگیر میشد و به خلقالله محتاج میشد، یادم هست همیشه میگفت: "خدا اون روز رو نیاره که برای انجام کارهای شخصیم محتاج بندهای بشم" و خدا آن روز را نیاورد، واقعا نیاورد.
روزگار پس از مادر سخت و تلخ و فاجعهبار است. اما خواست و صلاح خدا همیشه بهترین است، هنوز هم در این مورد شکی نیست.
دعا خوب است، استمرار در دعا خوب است، اتفاقا باید دعا کنیم که اجابت شویم، اما گاهی اصرار بدون منطق روی یک چیز و پافشاری بیشازحد برای رسیدن به خواستهمان اشتباه است و باید از یک جایی به بعد همهچیز را بسپریم به او که از همهچیز آگاهست.
این را برای نسرین مینویسم و هر کسی که برای مرحلهای از زندگیاش تلاشی کرد و نتیجهای که خواست را نگرفت.
10 سال ِ آینده؛ من در حالی که تارهای کمپشت ِ امروزی ِ روی سرم، چو برگ پاییزی فرو ریختهاند و جلوی سرم به کویری بیآب و علف میماند، برف ِ میانسالی بر دامنهی موهای غریب و تنهای باقیمانده باریده، چشمهایم با دوپینگ ِ عینک مرا یاری میکنند، باز هم ساحل فریبا و آرامشدهندهی بوشهر را به اتفاق ثریا قدم میزنیم و آلبوم ِ مرداد ِ 1398 را ورق میزنیم، از سختیهای زندگی که گذشتهاند خواهیم گفت. از سختیهایی که از آنها ترس ِ طوفان داشتیم اما همچو نسیمی عبور کردند، حرف میزنیم. با هم رمان ِ جدیدی که ثریا در حال ِ نگارش دارد را بررسی میکنیم. ثریا از دغدغههایش برای مجله بلاگستان که حالا پنج ساله شده میگوید و کلی حرفهای خصوصی دیگر که قابل گفتن نیستند.
متن ِ بالا را جناب ِ همسر نوشته است، تصوری از 10 سال ِ آیندهاش که بیشتر حول ِ 10 سال ِ آیندهی من میچرخد. فارغ از اینکه 10 سال ِ دیگر کدام یک از پیشبینیهای همسر درست از آب درآمده و کدام نه! این امیدواریاش برایم جالب است، اینکه توانسته رویاها و اهداف مرا با علاقمندیهایم تلفیق کند و از نوشتن ِ کتاب و مجله بلاگستان حرف بزند باعث خوشحالی ِ من است، این که در ذهن ِ او 10 سال دیگر من حتما یک نویسنده هستم، جای بسی خوشحالی دارد. خوشحالم که تصوری از چهره و ظاهر ِ من در 10 سال ِ آینده ندارد. شاید ریختن ِ موی جلوی سر ِ مردها آنقدرها هم برایشان تلخ و گزنده نباشد بهخصوص که در 10 سال ِ آینده به سن ِ 42 سالگی رسیده باشند، اما حتما شنیدن ِ اینکه اثرات ِ چین و چروک در صورتمان نمایان شده و یک زن ِ 38 سالهی عبور کرده از سن جوانی شده باشیم در کنار ِ خوشیهایش یک حس ِ ناخوشایند هم برای ما زنها دارد.
در هر صورت تصور ِ 10 سال ِ آیندهی همسر جان بهمان چسبیده، باشد که به واقعیت بپیوندد. حتی اگر موهای جلوی سرش ریخت هم ریخت، فدای سرش به نویسندهشدنم میارزد.
1- برای چندمین دفعه اومدم یه سر به وبلاگم بزنم و مطلب جدید بنویسم، کامنتها رو خوندم، تا اومدم جواب بدم و تایید کنم، همکارم زنگ زد و برای انجام یه کاری با هم رفتیم بیرون و ظهر برگشتم خونه. قبلا هم خیلی پیش اومده که اومدم مطلب جدید بنویسم. تا اومدم کامنتها رو جواب بدم و وبلاگهای بروز شده رو بخونم یه کاری پیش اومده که نتونستم بنویسم.
2- از جمله سوتیهای خانهداری من همینبس که دیروز مهمون اومده بود، نشسته بودیم صحبت میکردیم، داشتم از ظرف شکلاتی که جلوم بود برمیداشتم و میخوردم که با اشاره همسر یادم اومد ظرف رو گذاشتم جلو خودم و دارم میخورم اصلا حواسمم نیست که به مهمان تعارف نکردم :/
3- اومده بودم بنویسم که چه سبکمطالبی رو از من و از این وبلاگ میپسندید؟ دوست دارید چجور نوشتههایی با چه سبک و موضوعی اینجا بخونید؟ و اگر نظر و انتقاد و پیشنهاد دیگهای هم داشته باشید خوشحال میشم، بخونم. (نظرات شما به این معنی نیست که هر سبک و موضوعی پیشنهاد بدید قطعا همونطور مینویسم :دی، اما مطمئنم نظرات شما به بهتر نوشتن و بهتر بروز شدن اینجا کمک زیادی میکنه)
4- در ادامهی پستهای تابوشکنی و حتی موازی با اونا، پستهای "نویز" هم قراره نوشته بشن. که احتمالا 20 درصد شما الان فهمیدین قضیه چیه و موضوعش چیه. خواستم بگم پستهای نویز هم رمز داره و رمز اون فقط به افرادی که برای مورد سوم این پست جوابی ارسال کرده باشن و شرایط مندرج در این پست رو داشته باشن، تعلق میگیره. میدونم شاید شرط منصفانهای نباشه ولی نویسنده این وبلاگ دوست داره به زور نظرتون رو بدونه :دی
5- میگن خبر رو وقتی یکی زودتر منتشر کنه بعد رسانههای دیگه اصل همون خبر رو بدون تحلیل و گزارش و پرداختن به جزییات جدید منتشر کنن در واقع خبر سوخته رو منتشر کردن. گرچه این خبر قبلا منتشر شده ولی، بعله من و گندمبانو جان همسایه شدیم و در برخورد اول اونقدررر من حرف زدم که فکر کنم فراریش دادم، چون بعد از اون نه تنها دیگه ندیدمش، که هر پستی هم گذاشته از بوشهر اومدنش اعلام نیتی کرده :دی
لازم به ذکره که من کلا آدم کم حرفی هستم، اینو از اطرافیانم بپرسین بهتون میگن، فقط با آدمایی که احساس راحتی میکنم اینقدر حرف میزنم. از میزان راحت بودنم با گندم همینقدر بگم که برای اینکه مجبور نشم چند بار برم تا آشپزخونه و برگردم، قاطی پذیرایی کردنم، نوشیدنی گرم و سرد رو یه جا آوردم گذاشتم :/
1- برای چندمین دفعه اومدم یه سر به وبلاگم بزنم و مطلب جدید بنویسم، کامنتها رو خوندم، تا اومدم جواب بدم و تایید کنم، همکارم زنگ زد و برای انجام یه کاری با هم رفتیم بیرون و ظهر برگشتم خونه. قبلا هم خیلی پیش اومده که اومدم مطلب جدید بنویسم. تا اومدم کامنتها رو جواب بدم و وبلاگهای بروز شده رو بخونم یه کاری پیش اومده که نتونستم بنویسم.
2- از جمله سوتیهای خانهداری من همینبس که دیروز مهمون اومده بود، نشسته بودیم صحبت میکردیم، داشتم از ظرف شکلاتی که جلوم بود برمیداشتم و میخوردم که با اشاره همسر یادم اومد ظرف رو گذاشتم جلو خودم و دارم میخورم اصلا حواسمم نیست که به مهمان تعارف نکردم :/
3- اومده بودم بنویسم که چه سبکمطالبی رو از من و از این وبلاگ میپسندید؟ دوست دارید چجور نوشتههایی با چه سبک و موضوعی اینجا بخونید؟ و اگر نظر و انتقاد و پیشنهاد دیگهای هم داشته باشید خوشحال میشم، بخونم. (نظرات شما به این معنی نیست که هر سبک و موضوعی پیشنهاد بدید قطعا همونطور مینویسم :دی، اما مطمئنم نظرات شما به بهتر نوشتن و بهتر بروز شدن اینجا کمک زیادی میکنه)
4- در ادامهی پستهای تابوشکنی و حتی موازی با اونا، پستهای "نویز" هم قراره نوشته بشن. که احتمالا 20 درصد شما الان فهمیدین قضیه چیه و موضوعش چیه. خواستم بگم پستهای نویز هم رمز داره و رمز اون فقط به افرادی که برای مورد سوم این پست جوابی ارسال کرده باشن و شرایط مندرج در این پست رو داشته باشن، تعلق میگیره. میدونم شاید شرط منصفانهای نباشه ولی نویسنده این وبلاگ دوست داره به زور نظرتون رو بدونه :دی
5- میگن خبر رو وقتی یکی زودتر منتشر کنه بعد رسانههای دیگه اصل همون خبر رو بدون تحلیل و گزارش و پرداختن به جزییات جدید منتشر کنن در واقع خبر سوخته رو منتشر کردن. گرچه این خبر قبلا منتشر شده ولی، بعله من و گندمبانو جان همسایه شدیم و در برخورد اول اونقدررر من حرف زدم که فکر کنم فراریش دادم، چون بعد از اون نه تنها دیگه ندیدمش، که هر پستی هم گذاشته از بوشهر اومدنش اعلام نیتی کرده :دی
لازم به ذکره که من کلا آدم کم حرفی هستم، اینو از اطرافیانم بپرسین بهتون میگن، فقط با آدمایی که احساس راحتی میکنم اینقدر حرف میزنم. از میزان راحت بودنم با گندم همینقدر بگم که برای اینکه مجبور نشم چند بار برم تا آشپزخونه و برگردم، قاطی پذیرایی کردنم، نوشیدنی گرم و سرد رو یه جا آوردم گذاشتم :/
چقدر تعریف کردن قضیه نویز، بد بود :)) کلا کشور به هم ریخت.
منو بگو میخواستم تازه ماجرای آشنایی و ازدواجم با همسر رو بنویسما
داشتیم اقدام میکردیم واسه کارای عروسی و اینا که با این وضع، اصلا قیمتها قابل پیشبینی نیستن و فعلا دست نگه داشتیم.
چه خوشحالم اینهمه ستارهی روشن توی وبلاگستان میبینم، این اعتراضات و قطعی اینترنت و تحمیل اینترنت داخلی هر چی که بد بود و تلخ، اما این قسمتش که همه برگشتن اینجا خیلی شیرینه :)
با همسر نشسته بودیم به صحبت، یکی او میگفت و یکی من، هر چه میخواستیم حرفی بزنیم که آنیکی را به جنبههای مثبت قضیه آشنا کنیم دیدیم این قضیه که اصلا جنبهی مثبتی ندارد. لیوان را برداشتم تا آخرین جرعه کاپوچینو را بخورم و قبل از آن گفتم: تنها و تنها و تنها جنبهی مثبت این اتفاقات، همین بازگشت ِ بلاگرها به وبلاگهایشان است. همین که تند و تند ستارههای وبلاگها روشن میشود، اتفاق خوبیست.
همسر یک وبلاگنویس است. از همانهایی که به جبر ِ شلوغی ِ برنامهی روزانهاش، وبلاگش را ترک کرده. هر از چندگاهی به وبلاگش سری میزنم. همین که هنوز پابرجاست خیالم راحت میشود.
راستش بحث ما اصلا وبلاگ و وبلاگنویسی نبود، داشتیم در مورد اتفاقات این روزها حرف میزدیم. ما داشتیم مقدمات برپایی جشن عروسیمان را انجام میدادیم. با مزون و آرایشگاه و آتلیه و تالار و. مذاکره میکردیم. یکشبه انگار که از خوابی چند ساله بیدار شده باشیم قیمت بنزین سه برابر شد. مردم شوکه شدند. مدیر تالار و آن آقای عکاس و. همه و همه در شوک فرو رفتند. من و همسر ترسیدیم قرارداد تالار ببندیم، مدیر تالار هم ترسید. چون قراردادی که الان بسته میشد با قیمتهای الان بود. و زمانی که باید اجرا میشد قطعا قیمتها مثل الان نبود. وقتی به فاصله یک شب تا صبح، بنزین سه برابر میشود. در عرض یک ماه، خیلیچیزهای دیگر چند برابر میشود. تمام برنامهریزیهایمان را متوقف کردیم. دغدغهمان چیز دیگری شده بود. خانوادههایمان در شهر دیگری بودند. اگر قرار بود مثل گذشته به آنها سر بزنیم تقریبا ماهی یک میلیون هزینه بنزینمان میشد. یک میلیون بابت قسطهای مختلف و یک میلیون بابت بنزین. اگر از حقوق یک معلم دو میلیون تومان کم شود دقیقا چقدر باقی میماند؟!
من و همسر فقط یک نمونهی خیلیخیلی کوچک از خانوادهها و از جوانهای این مملکت هستیم. درگیر اجاره خانه و قسط و هزار خرج روتین ِ دیگر که در زندگی همهی ما مشترک است. اما، اگر خانوادهای علاوه بر اینها، مریض در خانه داشته باشد چه؟! اگر اصلا حقوقی دریافت نشود چه؟! آن جوانی که ناامید از وضعیت اشتغال از طریق تاکسیهای اینترنتی درآمد کسب میکرد چه؟! آن پدری که با حسابکتاب حقوق و برنامهریزی یک قسط به قسطهای ماهیانهاش اضافه کرده بود چه؟! زمانی میگفتیم در این نقطه از زمین هیچکس نمیتواند برای آیندهاش برنامهای بریزد. حالا اما میگوییم، آینده پیشکش. اینجا برای پنج ساعت ِ بعد هم نمیشود برنامهریزی کرد. پنجساعتی که تو خوابی، اما یکنفر از این خواب غفلت استفاده کرده و بنزینها را گرانتر میکند.
روز ِ آخرین خواستگاری ِ همسر از من، وسط ِ دو تا خواهرها نشسته بودم و آنها هر کدام به روش خود برایم مادری میکردند. اما جای مادرم خالی بود. بعدها برای خرید حلقه و سایر مقدمات ِ عقد، باز هم جای مادرم خالی بود. روز عقد وقتی قرار شد بله را بگویم سرم را انداخته بودم به صفحه قرآن و در دلم م حرف میزدم. جای مادرم بیشتر از قبل خالی بود. "با اجازه پدرم و روح مادرم." را جوری گفتم که بغض صدایم معلوم نباشد و بعد از زیر چادر به پدرم نگاه کردم و دلم قرص شد، اما همچنان جای مادرم خالی بود.
عروس ِ بیمادری بودم که باید میخندیدم و غم ِ دلم را مخفی میکردم. حسن از قبل به مادرش گفته بود: "ثریا مادر نداره، میخوام براش مادری کنی" و مادرش هر بار که مرا دیده بود با محبت و احترام برخورد کرده بود و سعی کرده بود مادرانه برخورد کند. اما هر بار او را دیدم بیشتر از قبل دلتنگ ِ مادرم شدم.
مثل ِ بچهها بیتاب و بیقرار شده بودم و فکر میکردم حق ندارم بعد از گذشت چند سال از فوت مادرم، حالا که مرد دلخواهم را پیدا کردهام، احساس تنهایی کنم و اینچنین بیتاب باشم. اما به مرور زمان فهمیدم جای مادرم با هیچ مرد دلخواهی پر نمیشود، پدرم بهترین پدر دنیاست، سعی کرد در این چند سال برایم مادری کند، خواهرهای خوبم، همسر نازنینم و هر آدم ِ دوستداشتنیای که در زندگیم بوده و هست، یکجوری سعی کرده فراتر از نقش خود هوای مرا داشته باشد، اما واقعیت این است که جای خالی ِ مادرم فقط با حضور خودش پر میشود و بس.
هر کسی جایگاه ِ خودش را دارد و هر چقدر خوب و مهربان باشد، باز هم نمیتواند در ایفا کردن نقش دیگران موفق عمل کند. چون هیچکس نمیتواند جای دیگری باشد و فقط خود مادرم میتواند جای خودش باشد.
با اینحال فکر میکردم با گذشت زمان همهچیز عادی میشود و دلتنگی برای مادرم به هفتهای یکبار تبدیل میشود، اما هر چه گذشت دلتنگیام بیشتر شد.
21 آذر امسال دقیقا یکسال میشود که به عقد مردی درآمدهام که در کنارش دنیا را قشنگتر میبینم، اما طی ِ این یکسال روز به روز بیقراریام برای مادرم بیشتر و بیشتر شده.
حالا که روز به روز به جشن عروسی نزدیکتر میشویم مثل دیوانهها بیقرارم. روزهای نزدیک عروسی ِ خواهرم را به یاد میآورم که از نعمت وجود مادرم بهرهمند بود. مادرم مثل پروانهای میچرخید، خواهرم آنشب شادترین عروس دنیا بود. پدرم را داشت، مادرم را داشت و عشقی که قرار بود تاابد ماندگار شود. اما من با جای خالی مادرم چه کنم؟!
اینکه دختری عروس شود و مادرش را در کنار خود نداشته باشد، به نظرم غمگینترین قصهی دنیاست. و از حالا دارم به شبی فکر میکنم که قرار است در جمع بدرخشم و همه مرا زیرنظر داشته باشند، اما من بیقرار ِ کسی باشم که نیست و هی بغض کنم و لبخند بزنم که کسی متوجه نشود.
راستش دلم اصلا آرام و قرار ندارد. نمیتوانم خودم را گول بزنم.
وقتی در 11 سالگی لباس ِ محبوبم را از دست دادم، تا دو روز شوکه بودم و جای خالیاش اذیتم میکرد اما بعد هزار لباس دیگر، به لباس محبوبم تبدیل شدند.
کتاب ِ محبوبم را یکی از دوستانم از من قرض گرفت و بعد از چند ماه غیبش زد. چند هفته بیقرار بودم اما چند سال بعد همان کتاب را خریدم و بدون هیچ وابستگی به کسی هدیه دادم.
آهنگ محبوبم از گوشیام پاک شد و هر چه گوگل را جستجو کردم دیگر پیدایش نکردم و بعد از چند سال که به صورت اتفاقی شنیدمش به لبخندی بسنده کردم و هنوز هم جزو آهنگهای گوشیام نیست.
و هزاران محبوب ِ دیگری که روزی از دستشان دادم و جایگزینشان آمد و رفت.
اما مادر ِ محبوبم، جز خودش هیچ جایگزینی ندارد، گذشت زمان هم حلال جای خالیاش نیست، روز به روز از بیان حال ِ بدم به دیگران عاجزترم و هنوز جای مادر محبوبم خالیست.
لطفا اگر مادرتان در قید حیات است، فقط یک ثانیه تصور کنید او را از دست دادهاید، زندگی را بدون حضور مادرتان در ذهنتان مجسم کنید، لحظههایی را که میدانید دیگر قرار نیست او را ببینید و صدایش را بشنوید. چه حالی میشوید؟!
پیش از اینها هزاران نفر گفتهاند و تکرار مکررات است اما، لطفا اگر از نعمت مادر هنوز بهرهمند هستید، همینحالا دستش را ببوسید، اگر از شما دور است بهش تلفن کنید، بگویید که دوستش دارید، بگویید که قدرش را میدانید. بگویید که خیلی خوشبختید که یک عروس ِ تنهای دلتنگ ِ مادر نیستید.
شب بود و تاریکی به دریا هم رسیده بود و فقط نور کم جان بیرمقی از چراغهای خستهی پارک روی ساحل افتاده بود، آنطرفتر دو دختر جوان نشسته بودند، یکی سیگار میکشید و هر دو به دریا خیره شده بودند، آنطرفتر از آنها مردی سیهپوش به ستونی تکیه داده بود و گویا از زمین و زمان جدا شده بود و نگاهش چیزی در دریا جستجو میکرد، ساحل به فاصلههای نامساوی میزبان گروههای مختلف انسانهایی بود که وجه اشتراک همهشان دریا بود، دریای خلیج فارس در اینجور مواقع قبلهی آدمهاست، همه روبرویش میایستند و زل میزنند بهش، قبلهی آرزوها، قبلهی خاطرات، قبلهی غصهها، قبلهی رویاها و قبلهی هر احساس دیگری که در انسان شکل میگیرد.
رقص موجها، وصال موجها یکی پس از دیگری به ساحل و برگشتنشان و دوباره از نو آمدنشان، صدای موجها، ماه، ماهی که بر سر دریا ایستاده بود به دلبری و تماشای دلبری کردن، آدمها با احساسات و حس و حال متفاوتی رو به قبلهی موجدارشان نشسته بودند و من میاندیشیدم گاهی کسی را آنطرف آبها جستجو میکنی، گاه در خود آب و گاهی که او کنار تو نشسته و گمشدهای نداری تنها به دریا و صدای دلنشین موجهایش دل میسپری و فکر میکنی که چه زیباست این دلبر تکرار نشدنی.
پست هوپ رو که خوندم سوژه این پست به ذهنم اومد. سوالات ِ ملت (بیشترشون فامیل هستن) از روز اولی که من وارد این حرفه شدم تاکنون:
همین هفته یه مراسم دعا داریم واسه فلانی (یکی از هممحلهایهای مرحوم)، بیا واسه صدا و سیما فیلمشو بگیر! - چرا از بازیهای طنابکشی و والیبال و فوتبال که جمعهها با فامیل دور هم انجام میدیم گزارش نمیگیری؟ - اوه اوه ثریا اومد، بحث رو عوض کنین الان گزارشمونو مینویسه پخشمون میکنن - اسم زن فلان بازیگر چیه؟! و وقتی بگم نمیدونم! با دلخوری میگن اسم خودتو گذاشتی خبرنگار؟ تو که اینو نمیدونی! - اووووه اییییینهمه شماره تو مخاطبین گوشیت داری؟ مدیر فلان، رئیس فلان، اوه فلانی (بازیگر یا فوتبالیست یا هر آدم معروف دیگهای) هم که داری، وای یعنی به همهشون زنگ زدی؟ - تو یعنی صبح تا شب با همکارای آقا میری اینور و اونور؟ - بابات (قبلا که مجرد بودم) و حسن (الان که متاهلم) ناراحت نمیشن بیشتر همکارات مرد هستن!؟ - وای ماموریت خارج از شهر میری؟ - خانوادت ناراحت نمیشن سوار ماشین همکارات میشی؟ - از این که عکست توی سایتها اومده بابات عصبی نشده؟! - قیمت طلا امروز چقدره؟! - این هفته بارون داریم؟! - چرا سرعت اینترنت اومده پایین؟ - آخه این شغل مردونه چی بود تو انتخاب کردی؟! - عکستو دیدم با فلانی (مرد) کنار هم وایساده بودین داشتی مصاحبه میگرفتی (به طعنه میگه که یعنی مچت رو به هنگام انجام یه کار بد (مصاحبه کردن!!!!) گرفتم! - فلانی (بقال سر کوچه) فلان چیز رو گرون میده ببرش تو رومه! (منظورش اینه که علیهش خبر کار کن) - فلانی رو با یه دختره دیدم عکسشو بزن تو سایتتون آبروش بره - یه شغل بهتر نبود انتخاب کنی؟ زن باید بیشتر خونه باشه تا بیرون - حسن ناراحت نمیشه همکارای مرد بهت زنگ میزنن؟ - خانم خبرنگار بیا این جدول رو حل کن برام برنده شم! - تو دیگه چجور خبرنگاری هستی که اینو بلد نیستی؟ (وقتی یه سوال درسی مربوط به فیزیک میپرسن و من بعد از اینهمه سال فاصله گرفتن از مدرسه جوابشو یادم نمیاد!) - هر چی گرون میشه تقصیر شماست - بیا با منم مصاحبه کن (و وقتی میگم راجع به چی؟ میگن هرچی. فقط حرف بزنم) - پسرم امروز توی مدرسهشون توی مسابقه دو اول شده، عکسشو نمیزنین صفحه اول رومهتون؟ - چند تا رومه از دفترتون برام میاری میخوام بزنم پشت شیشهی پنجرههای خونه - به نظرت چرا ترامپ اون حرفو زد؟ - جشن عروسیتون رو تلویزیون هم پخش میکنه؟ (اشاره به اینکه من و حسن هر دو خبرنگار هستیم و ازدواج دو خبرنگار رو حتما همکاران صدا و سیما پوشش میدن) - توی جلسات که میرید تو و حسن مثل زن و شوهرها رفتار میکنید یا مثل همکارا؟ - حسن وقتی میاد خونه و میبینه تو برنگشتی عصبی نمیشه؟! - صدا و سیما بهتون خونه نمیده؟ - شما که خبرنگارید شماره موبایل محمدرضا گار رو هم دارید؟! - یه کمد قدیمی دارم دیگه نمیخوام استفاده کنم تو رومهتون اعلام میکنی هر کی میخواد بیاد بخره؟ تخفیف هم میدم! - فلانی (کارمند فلان بانک یا اداره مثلا) دکمه پیرهنش باز بود، نمیتونی علیهش مطلب بزنی تو رومه؟! - برای دختر فلانی خواستگار اومده، اسم خواستگارش فلانیه، چجور آدمایی هستن!؟ (و وقتی میگم نمیشناسم میگن پس تو چجور خبرنگاری هستی که مردم شهرت رو نمیشناسی؟) و.
البته این پست قرار بود به شکل دیگهای نوشته بشه، ولی ترجیح دادم فعلا به همین شکل این زاویه از موضوع رو روایت کنم تا بعد و زاویهای دیگر.
+ پستهای پسانویز؛ مربوط به روزهای بعد از رهایی تا آشنایی و ازدواج با حسن رو شروع میکنم (به صورت رمزدار)
1- شاید اگه کسی، دو سال پیش، یه گوی جادویی میگرفت جلوم و تمام روزای آذر 97 تا آذر امسال رو نشونم میداد باورم نمیشد این زندگی من باشه. اینقدر که همهچیز دچار تغییر و تحولات شده. تغییری بزرگتر از ازدواج یا شرایط کاری یا هر چیز دیگهای.
2- یه چیزایی واسه یه سری آدما تابو هستن. تابوی جامعه نیستن تابوی شخصی هستن. کاری به اون خط قرمزهایی که درسته ندارم. اما یه چیزایی رو برای خودمون خط قرمز کردیم و حواسمونم نیست که اشتباهه. فکر میکنید چقدر از این تابوهای اشتباهی رو کشف و رفع کردید؟!
3- لطفا اگر قصد سورپرایز کردن من رو دارید خیلی دقت کنید. خیلی خیلی دقت کنید. دیروز همسر میخواست با خریدن جوجهرنگی منو سورپرایز کنه! اونم در حالی که من از این جوجه رنگیها و کلا خیلی از موجودات زنده بخصوص اونایی که کوچیک هستن میترسم. چیزی شبیه معجزه بود که همسر بیخیال سورپرایز شد و قبل خرید باهام تماس گرفت و گفت: جوجه بیارم برات؟! من: جوجه چرا؟! ناهار درست کردم! همسر: جوجه که بخوری نه! جوجه که باهاش بازی کنی! من: از اون جوجه رنگیای کوچولو؟! همسر: آره. من: نههههه بخدا اگه بیاری من از یه در دیگه فرار میکنم! خلاصه که حواستون باشه کی رو چطوری دارین سورپرایز میکنین! یهو دیدین طرف از ترس سکته کرد مُرد!
4- پست بعدی، ادامه همون پستهای رمزدار هست با رمز جدید. شرط رمز گرفتن؟! یا وبلاگ داشته باشید و من بشناسمتان. یا وبلاگ داشته باشید و اگر نمیشناسمتان، مشکوک نباشید. یا وبلاگ نداشته باشید و من بشناسمتان. و جدای همه این شروط، شرط اصلی این است که اصلا طالب گرفتن رمز باشید.
5- به رسم یادگاری نوشتن دوران نوجوانیمون توی دفترخاطرات دوستامون: باقی بقایَت، جانم فدایَت.
دنیا را بدون مردها میخواستم. حالم با دنیای خودم خوش بود و تعجب میکردم که چطور بعضی از دوستانم نمیتوانند بدون حضور هیچ مردی خوشحال باشند؟! نمیتوانستم درک کنم که دختری شادیاش را مشروط به حضور مردی در کنار خود کند. حالم با دنیای خودم خوش بود، مسافرت میرفتم، کتاب میخواندم و روزهایی که فرصت کافی داشتم میرقصیدم. به نظرم زندگی تا بهابد همانقدر زیبا ادامه پیدا میکرد و نیازی نبود کسی را به زندگیام راه بدهم.
تو آمدی، آهسته و آرام. درست مثل سایهی صبح. نه هیاهویی نه قال و مقالی، هیچکس صدای آمدنت را نشنید. به شکلی آمده بودی که هیچچیز به هم نخورد. هیچ خفتهای از خواب بیدار نشود و آب از آب تکان نخورد. حالم با دنیای خودم خوش بود و آمدنت را نفهمیده بودم. تو مرا به خودم، به تو، به دنیای قشنگ دیگری متوجه کردی و من ترسیدم، وهم برم داشت، چطور میتوانستم دنیای امنم را ترک کنم و با یک غریبه به دنیای دیگری بروم؟!
مقاومت کردم، دستور دادم خودم تمام دیوارهای شهر ِ دلم را محکمتر کند. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم از ورودت به دنیای خودم جلوگیری کنم. تو فقط صبوری میکردی، لبخند میزدی، رفتن را بلد نبودی، آمده بودی بمانی و مقاومت من هدفت را از یادت نبرد.
تو آرام و آهسته آمده بودی و هیچکسی در هیچ کجای دنیا متوجه آمدنت نشده بود و من با لشکرم در دنیای خودم به مقاومت مشغول بودم. تو صبورتر بودی، ایستادی، راه را نشانم دادی، گفتی دیوارهای بتنی را رنگ بزنیم. گفتی آسمان را ببینیم، خورشید را، ماه را و ستارهها.
مقاومت در هم شکست. لشکریان همه به سرزمین قلبم پناه بردند، هنوز هم هیچکس متوجه آمدنت نشده بود.
تو آمدی، آهسته. چنان که اول ِ یک صبح پاییزی به همسایهات صبح بهخیر گفته باشی! همینقدر آرام. همینقدر معمولی. با آمدنت هیچ اتفاق تازهای در جهان نیفتاد! آب از آب تکان نخورد، اما در دلم. بگذار اینگونه بگویم: تو آمدی، نه برای متحول کردن جهان بیرون، تو برای تکان دادن ِ جهان ِ درونم آمدی. و خوش آمدی.
عنوان: آهنگ بغض دریا - عارف
1. آرایشگر هر کار جدیدی که انجام میداد یهکم عقب میایستاد کارش رو نگاه میکرد و با ذوق میگفت: وای چه خوب شدی، چه پوستت خوبه، چه آرایش قشنگ میشینه بهش. و انتظار داشت من بگم: واااای آره پنجه طلای کی بودی تو! اما من فقط به کسی که توی آینه بود نگاه میکردم و تو دلم میگفتم: آخر شب کی میخواد اینا رو بشوره!
2. بهش گفته بودم میخوام مثل عقد آرایشم خیلی ملایم باشه که در آخر موقع اعتراضم به اینکه: رژم زیادی پررنگه گفت: بابا ناسلامتی عروسی، نمیشه معمولی باشه که!!! و نه اینجا و نه اونجایی که گفتم لنز نمیخوام زیربار نرفت و برخلاف میلم بازم لنز برام گذاشت. هم میدونستم چشمام حساسه و اشک میاد هم اینکه خودم و همسر عقیده داشتیم که رنگ چشم خودم بهتره و با لنز کلا یه آدم دیگه میشم. اینهمه تغییر کلافهم میکرد.
3. دوستام زنگ میزدن و پیامک میدادن (از چند روز قبل) و مدام استرس داشتن. من اما حتی اون موقعی که فهمیدم کار ناخن رو باید روز قبلش انجام میدادم و نداده بودم هم استرس بهم وارد نشد و همچنان بیخیاااال نشسته بودم و لحظهشماری میکردم کارم تموم بشه و از آرایشگاه بیرون بیام.
4. آرایشگر میگفت عروسانه رفتار کن تا اینهمه زحمت برباد نره. اما من تو فکر بودم کی میشه برم برقصم پس؟!
5. فیلمبردار دختر مهربونی بود که وسطای کار گفت شما خیلی عروس و داماد خوبی هستین. خیلی حس خوبی بهتون دارم.
6. وقتی دو خانوم عکاس هم بهمون گفتن که شما دو تا خیلی خوبین و اذیتمون نکردین من و همسر به این نتیجه رسیدیم که ما فقط یه دونهایم که محض نمونهایم احتمالا و به خوبی ما دیگه نیست در جهان و خوشبحال آرایشگر و تیمش، فیلمبردار و تیم عکاسی و همه و همه که ما سر راهشون سبز شدیم اصلا.
7. توی آتلیه اونقدر خسته بودیم و خوابمون میاومد که دوست داشتیم بعد از عکاسی بریم خونه بگیریم بخوابیم و بذاریم خانوادههامون با مهمونا توی جشن خوش باشن و بزنن و برقصن. آخرشم خانومای عکاس با رنگارنگ و کاپوچینو سعی کردن انرژی ما رو برگردونن.
8. تصمیم گرفتیم عکس سرمجلسی نداشته باشیم. تا به جای یه عکس هولهولکی ِ بزرگ که قراره یکی بگیره بالای سرش و باهاش برقصه و بعد بره رو دیوار اتاقمون. صبر کنیم و بعدا از بین عکسهایی که گرفتیم اونی که بیشتر دوست داریم رو خودمون انتخاب کنیم و با سایزی که خودمون دوست داریم بزنیم رو دیوار اتاقمون.
9. اینقدر دوردور کردیم و تشریفاتیه میگفت نه هنوز زوده نیاین تالار که بنزین لازم شدیم و با همون وضعیت رفتیم پمپبنزین. از نگاههایی که چرخید سمتمون نگم براتون. کارگرای مهربون پمپ بنزین هم به محض دیدن ما همسر رو که داشت پیاده میشد مجبور کردن بشینه توی ماشین تا خودشون کارمونو انجام بدن.
10. بعدش اونقدر حوصلمون سر رفت که تصمیم گرفتیم بریم محل کار دوستم ببینیمش که بالاخره آقای تشریفاتی و خانم فیلمبردار رضایت دادن و گفتن بیاین.
11. از دم در ورودی صدای نیانبان بوشهری رو که شنیدم توی این فکر بودم که موقع پیاده شدن چطوری راه برم که قر ندم و اصلا کی میشه بریم توی سالن خانوما و من بتونم برم وسططط!
12. یه رفت و برگشت مسخره روی فرش قرمز انجام دادیم و آتیش بازی مسخرهتری انجام شد و همه مهمونا اومده بودن توی محوطه به استقبال ما و بعد اومدن دورمون حلقه زدن و دَوّاره رقصیدن. هی با چشم و ابرو به خواهرم اشاره میکردم که: منم میخوااااام.
13. موقع ورود به سالن ِ خانوما، هر کی هر چی در چنته داشت از گل و شیرینی و نقل گرفته تا هر چیز نرمولک ِ رنگیرنگی ِ کوچولویی که داشتن رو سرمون ریختن و من در حالی که داشتم گوش میدادم که مطمئن شم آهنگ: "لیلی و مجنون اومدن، شیرین و فرهاد اومدن، مثل دو تا دسته گل، عروس و داماد اومدن" داره پخش میشه چشمم به یکی از شکلاتای کاکائویی که رو سرمون ریختن و جلوی پام فرود اومد خشک شد و با پا کشوندمش زیر دامن لباسم! بعد در حالی که خانوما کِل کشان، دستمالتوریهای رنگی رو بالای سرمون میچرخوندن من اون شکلات رو آروم آروم با پام به جلو هدایت کردم که اون کلاهی که موقع عقد سرم رفت ایندفه سرم نره و بتونم شکلات بخورم! اما خوشحالیم دیری نپایید که رسیدیم به یکی دو پله مزخرف ِ مسخره که جایگاه عروس و داماد رو بالاتر از جایگاه ِ رقص و صندلیای مهمونا قرار میداد و حالا لحظهای بود که باید از شکلات کاکائویی ِ محبوبم دل میکندم.
14. ما نشستیم، همسر شنل رو به طرز ِ نابلدانهای برداشت که همونجا دلم واسه اون تاج و شینیون ِ بدبخت سووووخت :)) البته خراب نشد خودم حس کردم یکم شُل شد شاید. بعد به جای اینکه حرص بخورم با نیش باز گفتم: آخ آخ مدل موهام! بعد هرهرهر! :/ نشستیم و چشمم به پیست رقص بود که خواهرام، دوستام، فامیلامون، همکارامون و فامیلای داماد داشتن میرقصیدن و آاااخ که چقدر خودمو کنترل کردم نپرم وسط.
15. به خواهرم و دوستم از قبل گفته بودم من پنج دقیقه میشینم اگه اومدین منو بکشونین وسط که هیچی وگرنه من خودم میامااااا ولی مگه فیلمبردار اجازه داد؟ گفت باید برنامه ماست و عسل انجام بشه! حالا هر چی بگم الان میل ندارم مگه گوشش به این حرفا بدهکار بود؟! یه نمایش ِ فرمالیتهی عقد برگزار شد و بعد در حالی که داشتم خواهرم رو تهدید میکردم که یا بیا منو ببر وسط پیست رقص یا خودم میام روی همتونو کم میکنم :دی اومدن و من و داماد رو بردن وسط. و همه دورمون رقصیدن.
16. همسر که نگاش همش پایین بود و معذب بود بالاخره فیلمبردار رضایت داد و رفتن بالا برای خوشآمدگویی به آقایون و حالا کی میخواست من رو از وسط پیست ِ رقص بیاره بیرون؟ :دی
17. موقع رقص چاقو. من منتظر بودم خواننده آهنگی که انتخاب کرده بودیم رو پلی کنه که دیدیم داره یه چیز دیگه میخونه با هزار مکافات همسر بهشون خبر داد که آهنگ "میگن اسمش ثریاست" رو میخوایم که توی فلش بهتون دادیم. که یهو دیدم خودش شروع کرد به خوندنش و آاااخ نگم که چقققدر بد میخوند. حقیقتش رقصم نمیاومد. باز با هزار زحمت گفتیم لطفا آهنگ فلش رو پلی کن (خیلی محترمانه گفتیم نخون براااادر!) که یهو اون یکی آهنگ پلی شد و: "یکی تو کنج ِ قلبمه که زندگیم به نامشه عزیز دلم ثریا" من :| وار وایساده بودم ببینم کِی این خواننده از رو میره و بالاخره آهنگ خودمو پخش میکنه که بالاخره همهچی اوکی شد و آهنگ پخش شد و من شروع کردم به رقصیدن و داماد شروع به خوندن کرد که میکروفون اوکی نشد و صداش واضح نبود از اول قرار بود همخونی کنه که بیشتر به لبخونی شبیه شد.
18. از قبل هماهنگ کرده بودیم که موقع رقص چاقو من با پول گول نخورم :دی، دیدین موقع رقص ِ چاقو داماد به عروس پول میده که چاقو رو بهش بده؟! من و همسر هر دو از اینکار خوشمون نمیومد. قرار شد هر دو بار پول رو رد کنم و دفه سوم داماد یه سورپرایزی رو کنه که من با ذوق بگیرمش و چاقو رو بهش بدم. نظر جفتمون روی آیسپک بود :)) اما منصرفمون کردن و نهایتا تونستیم روی یه شاخه گل رز بنفش به توافق برسیم با بقیه :)) البته همسر واقعا سورپرایزم کرد و به جای یه شاخه گل یه دستهگل با سه گل ِ بنفش بهم داد. (عکس دستهگل خودم و دستهگل بنفش)
19. اون لحظه اول که داماد پول در آورد بهم بده و با رقص گفتم نمیخوام، همکارم که جلو نشسته بود گفت: بگییییر! دفه دوم هم که قبول نکردم داد میزد: ثریا بگییییییر حیفه :))
20. کیک رو که برش دادیم، آهنگ هنوز تموم نشده بود نتونستم آروم وایسم باز رفتم رقصیدم، داماد هم اومد ادامه لبخونی رو کرد فیلمبردار غش کرده بود از خنده، گفت باباااا یکم استراحت کنین. :دی
21. موقع کادوها خیلی خسته شدم. صف طولانی بود. خسته شده بودم، دلم میخواست دو برابر مبلغ کادوها بدم به فیلمبردار اجازه بده برقصم :))
22. موقع شام جلوی دوربین و بعد از یه نمایش مسخره همسر نشست غذاشو خورد! بعد هم میگفت من که شام نخوردم هنوز گشنمه! :دی
23. من میلی به خوردن شام نداشتم، چند قاشق واسه فیلم خوردم اما بعدش یه اتفاقی افتاد که کلا اشتهام کور شد. آهنگ "پدر جونمه، پدر عمرمه، پدر دینمو و ایمونمه" رو انتخاب کرده بودم با یه متن داده بودم که خواننده اون متن رو بخونه و بعد آهنگ رو از فلش پخش کنه. توی اون متن از پدرم بخاطر اینکه پنج سال برام هم پدری کرده بود و هم مادری کرده بود تشکر کرده بودم که خوانندهی خیلیخیلی عزیززززززززز متن رو با بیاحساسی تمام خوند و بعد هم به جای پخش آهنگ پدر ِ شهیاد. خودش یه آهنگ پدر خوند که خیلی هم غمگین بود :| بعد چند دقیقه دیدم دوستم گریهکنان از سالن رفت بیرون. یادم افتاد پدرش چند ساله فوت شده و یادش افتاده. خیلی ناراحت شدم. کلی بغلش کردم و قربون صدقهش رفتم و براش توضیح دادم که چقدر این روزها برای من و خانوادهم سخت بوده که مادرم نیست. غم نگاه پدرم یادم نمیرفت، سفارشی که به خواهرام کرده بود که حواستون به ثریا باشه امشب غصه نخوره. گریههای خالهم که چشمش به من میفتاد و واسه مادرم گریه میکرد و خودم که با رقص میخواستم جلوی گریه کردنم رو بگیرم. دوستم آروم شد.
24. از اول تا آخرش فیلمبردار بهم میگفت لبخند بزننننن. اما دلم هوای مادرم رو کرده بود. البته واقعا دست ِ خودمجان درد نکنه. اونقدر خوب کنترل کردم که هیچکس متوجه نشد.
25. آخرای مجلس که مهمونای غریبهتر رفته بودن مردا اومدن پایین و عکسای خانوادگی شروع شد.
26. بعدش هم توی محوطه و باز هم رقص دَوّاره و اینبار من و همسر هم همراهیشون کردیم.
27. دیدم یکی دیگه از دوستام داره گریه میکنه. بعدش میگفت تو زندگی سختی داشتی. اون لحظه که داشتی با همسرت میرقصیدی و چشمت به پدر و برادرت میافتاد و لبخند میزدی گریهم گرفت و از ته دل آرزو کردم که خوشبخت بشی و اون همه سختی جبران بشه.
28. بعدش میخواستیم بریم خونه که یه صف طولانی ماشین پشت سرمون اومد و توی مسیر به ماشینهای غریبهای که با شادی ما شادی میکردن و کودکی توی ماشینشون بود بادکنک دادیم.
29. رسیدیم خونه و یکم کنارمون موندن و بعد یکییکی همه رفتن.
30. نمیدونم دقیقا چقدر شد ولی فکر کنم بیشتر از 40 دقیقه همسر زحمت و پشتکار به خرج داد تا تونست گیرههای موهام رو در بیاره.
31. در حالی که داشتیم خونه رو مرتب میکردیم و منتظر بودیم اذان صبح رو بگن، نماز بخونیم و بخوابیم همسر با خوشحالی از بالکن اومد توی خونه و گفت: ثریا بارونه. و چی از این قشنگتر؟
32. در تاریخ 21 آذر 97 بله گفتم و شدیم عضو مهم زندگی همدیگه. 21 آذر 98 با یه جشن به زندگی مشترکمون رسمیت بخشیدیم.
اما چند نکته:
* شب عروسی سعی کنید خوش بگذرونید، بیخیال ِ کلاسگذاشتن و لاکچری بازی بشید. شب ِ عروسی دیگه تکرار نمیشه نذارید بعد از این شب یه سری فیلم و عکس بمونه که توی همشون شما مثل یک ربات یک سری حرکات نمایشی اجرا کردید. اگر دوست دارید برقصید، برقصید. اگر دوست دارید بشینید و هی سلفی بگیرید، اینکار رو بکنید. حتی اگر گشنتون بود شامتون رو تا آخر بخورید. اون شب مال ِ شماست و قرار نیست از روی یک سناریویی که همه انجام میدن رفتار کنیم و خیلی از کارهایی که دلمون میخواد رو با استدلال "ضایعست"، "بهمون میخندن"، "کلاسمون میاد پایین" انجام ندیم.
** حساس نباشید. هر چقدر هم برنامهریزی کنید و مدیریت داشته باشید. باز هم خیلی اتفاقا و برنامهها خارج از خواست شما انجام میشه و اگر قرار باشه بخاطر اونا بقیه مراسم رو حرص بخورید شبتون رو خراب کردید. سعی کنید در برابر هر اتفاقی فقط بخندید حتی اگر خواننده سورپرایزتون رو خراب کرد و آهنگی که مدنظرتون بود رو پخش نکرد :/
*** من برای اینکه راحت باشم، بعد از عکاسی، کفشم رو با یه صندل ِ سفید ِ پاشنهمبلی تعویض کردم. خیلی رقصیدم و بپربپر کردم (موقع رقص ِ عربی یه جوری پریدم که دوستم گفت میفتیا گفتم نترسسس :)) ) /عرب نیستیم ولی آهنگای عربی دوست داریم :دی / سعی کنید چیزی بپوشید که خودتون توش راحت باشید. جدا از بحث رقص. پوشیدن کفشی که خیلی قشنگه اما توش راحت نیستید فقط شبتون رو خراب میکنه. کفش عروس واقعا پیدا نیست، یکی از فامیلامون شب عروسیش که هم رقصیدن رو میخواست هم میخواست حتما کفش عروس داشته باشه موقع رقص افتاد زمین!
**** ناراحتیها و کدورتها رو دور بریزید. اگر از دست کسی خیلی ناراحت هستید و دیدنش براتون ناخوشاینده دعوتش نکنید. اما اگر به هر دلیلی دعوت شد سعی کنید حداقل همون یک شب کدورت و ناراحتی رو بیخیال بشید و اونو هم مثل عزیزانتون نگاه کنید. نه بخاطر اون، بخاطر خودتون که اون شب باید به هر قیمتی شده بهتون خوش بگذره.
***** اونقدر نرقصید که عرق کنید، اگر هم رقصیدید و عرق کردید به حرف دوستتون گوش کنید و جلوی کولر نایستید، اولا که توهم زدید و آرایشتون خراب نمیشه دوما فردای عروسی تا دو هفته سرما میخورید و دهنتون سرویس میشه، از ما گفتن بود :/
****** و در آخر اینکه اگر به عنوان مهمان یا میزبانی به جز عروس توی مراسم بودید حتما یه دونه شکلات کاکائویی بردارید به عروس بدید بخدا خیلی دلش میخواد :(
1. آرایشگر هر کار جدیدی که انجام میداد یهکم عقب میایستاد کارش رو نگاه میکرد و با ذوق میگفت: وای چه خوب شدی، چه پوستت خوبه، چه آرایش قشنگ میشینه بهش. و انتظار داشت من بگم: واااای آره پنجه طلای کی بودی تو! اما من فقط به کسی که توی آینه بود نگاه میکردم و تو دلم میگفتم: آخر شب کی میخواد اینا رو بشوره!
2. بهش گفته بودم میخوام مثل عقد آرایشم خیلی ملایم باشه که در آخر موقع اعتراضم به اینکه: رژم زیادی پررنگه گفت: بابا ناسلامتی عروسی، نمیشه معمولی باشه که!!! و نه اینجا و نه اونجایی که گفتم لنز نمیخوام زیربار نرفت و برخلاف میلم بازم لنز برام گذاشت. هم میدونستم چشمام حساسه و اشک میاد هم اینکه خودم و همسر عقیده داشتیم که رنگ چشم خودم بهتره و با لنز کلا یه آدم دیگه میشم. اینهمه تغییر کلافهم میکرد.
3. دوستام زنگ میزدن و پیامک میدادن (از چند روز قبل) و مدام استرس داشتن. من اما حتی اون موقعی که فهمیدم کار ناخن رو باید روز قبلش انجام میدادم و نداده بودم هم استرس بهم وارد نشد و همچنان بیخیاااال نشسته بودم و لحظهشماری میکردم کارم تموم بشه و از آرایشگاه بیرون بیام.
4. آرایشگر میگفت عروسانه رفتار کن تا اینهمه زحمت برباد نره. اما من تو فکر بودم کی میشه برم برقصم پس؟!
5. فیلمبردار دختر مهربونی بود که وسطای کار گفت شما خیلی عروس و داماد خوبی هستین. خیلی حس خوبی بهتون دارم.
6. وقتی دو خانوم عکاس هم بهمون گفتن که شما دو تا خیلی خوبین و اذیتمون نکردین من و همسر به این نتیجه رسیدیم که ما فقط یه دونهایم که محض نمونهایم احتمالا و به خوبی ما دیگه نیست در جهان و خوشبحال آرایشگر و تیمش، فیلمبردار و تیم عکاسی و همه و همه که ما سر راهشون سبز شدیم اصلا.
7. توی آتلیه اونقدر خسته بودیم و خوابمون میاومد که دوست داشتیم بعد از عکاسی بریم خونه بگیریم بخوابیم و بذاریم خانوادههامون با مهمونا توی جشن خوش باشن و بزنن و برقصن. آخرشم خانومای عکاس با رنگارنگ و کاپوچینو سعی کردن انرژی ما رو برگردونن.
8. تصمیم گرفتیم عکس سرمجلسی نداشته باشیم. تا به جای یه عکس هولهولکی ِ بزرگ که قراره یکی بگیره بالای سرش و باهاش برقصه و بعد بره رو دیوار اتاقمون. صبر کنیم و بعدا از بین عکسهایی که گرفتیم اونی که بیشتر دوست داریم رو خودمون انتخاب کنیم و با سایزی که خودمون دوست داریم بزنیم رو دیوار اتاقمون.
9. اینقدر دوردور کردیم و تشریفاتیه میگفت نه هنوز زوده نیاین تالار که بنزین لازم شدیم و با همون وضعیت رفتیم پمپبنزین. از نگاههایی که چرخید سمتمون نگم براتون. کارگرای مهربون پمپ بنزین هم به محض دیدن ما همسر رو که داشت پیاده میشد مجبور کردن بشینه توی ماشین تا خودشون کارمونو انجام بدن.
10. بعدش اونقدر حوصلمون سر رفت که تصمیم گرفتیم بریم محل کار دوستم ببینیمش که بالاخره آقای تشریفاتی و خانم فیلمبردار رضایت دادن و گفتن بیاین.
11. از دم در ورودی صدای نیانبان بوشهری رو که شنیدم توی این فکر بودم که موقع پیاده شدن چطوری راه برم که قر ندم و اصلا کی میشه بریم توی سالن خانوما و من بتونم برم وسططط!
12. یه رفت و برگشت مسخره روی فرش قرمز انجام دادیم و آتیش بازی مسخرهتری انجام شد و همه مهمونا اومده بودن توی محوطه به استقبال ما و بعد اومدن دورمون حلقه زدن و دَوّاره رقصیدن. هی با چشم و ابرو به خواهرم اشاره میکردم که: منم میخوااااام.
13. موقع ورود به سالن ِ خانوما، هر کی هر چی در چنته داشت از گل و شیرینی و نقل گرفته تا هر چیز نرمولک ِ رنگیرنگی ِ کوچولویی که داشتن رو سرمون ریختن و من در حالی که داشتم گوش میدادم که مطمئن شم آهنگ: "لیلی و مجنون اومدن، شیرین و فرهاد اومدن، مثل دو تا دسته گل، عروس و داماد اومدن" داره پخش میشه چشمم به یکی از شکلاتای کاکائویی که رو سرمون ریختن و جلوی پام فرود اومد خشک شد و با پا کشوندمش زیر دامن لباسم! بعد در حالی که خانوما کِل کشان، دستمالتوریهای رنگی رو بالای سرمون میچرخوندن من اون شکلات رو آروم آروم با پام به جلو هدایت کردم که اون کلاهی که موقع عقد سرم رفت ایندفه سرم نره و بتونم شکلات بخورم! اما خوشحالیم دیری نپایید که رسیدیم به یکی دو پله مزخرف ِ مسخره که جایگاه عروس و داماد رو بالاتر از جایگاه ِ رقص و صندلیای مهمونا قرار میداد و حالا لحظهای بود که باید از شکلات کاکائویی ِ محبوبم دل میکندم.
14. ما نشستیم، همسر شنل رو به طرز ِ نابلدانهای برداشت که همونجا دلم واسه اون تاج و شینیون ِ بدبخت سووووخت :)) البته خراب نشد خودم حس کردم یکم شُل شد شاید. بعد به جای اینکه حرص بخورم با نیش باز گفتم: آخ آخ مدل موهام! بعد هرهرهر! :/ نشستیم و چشمم به پیست رقص بود که خواهرام، دوستام، فامیلامون، همکارامون و فامیلای داماد داشتن میرقصیدن و آاااخ که چقدر خودمو کنترل کردم نپرم وسط.
15. به خواهرم و دوستم از قبل گفته بودم من پنج دقیقه میشینم اگه اومدین منو بکشونین وسط که هیچی وگرنه من خودم میامااااا ولی مگه فیلمبردار اجازه داد؟ گفت باید برنامه ماست و عسل انجام بشه! حالا هر چی بگم الان میل ندارم مگه گوشش به این حرفا بدهکار بود؟! یه نمایش ِ فرمالیتهی عقد برگزار شد و بعد در حالی که داشتم خواهرم رو تهدید میکردم که یا بیا منو ببر وسط پیست رقص یا خودم میام روی همتونو کم میکنم :دی اومدن و من و داماد رو بردن وسط. و همه دورمون رقصیدن.
16. همسر که نگاش همش پایین بود و معذب بود بالاخره فیلمبردار رضایت داد و رفتن بالا برای خوشآمدگویی به آقایون و حالا کی میخواست من رو از وسط پیست ِ رقص بیاره بیرون؟ :دی
17. موقع رقص چاقو. من منتظر بودم خواننده آهنگی که انتخاب کرده بودیم رو پلی کنه که دیدیم داره یه چیز دیگه میخونه با هزار مکافات همسر بهشون خبر داد که آهنگ "میگن اسمش ثریاست" رو میخوایم که توی فلش بهتون دادیم. که یهو دیدم خودش شروع کرد به خوندنش و آاااخ نگم که چقققدر بد میخوند. حقیقتش رقصم نمیاومد. باز با هزار زحمت گفتیم لطفا آهنگ فلش رو پلی کن (خیلی محترمانه گفتیم نخون براااادر!) که یهو اون یکی آهنگ پلی شد و: "یکی تو کنج ِ قلبمه که زندگیم به نامشه عزیز دلم ثریا" من :| وار وایساده بودم ببینم کِی این خواننده از رو میره و بالاخره آهنگ خودمو پخش میکنه که بالاخره همهچی اوکی شد و آهنگ پخش شد و من شروع کردم به رقصیدن و داماد شروع به خوندن کرد که میکروفون اوکی نشد و صداش واضح نبود از اول قرار بود همخونی کنه که بیشتر به لبخونی شبیه شد.
18. از قبل هماهنگ کرده بودیم که موقع رقص چاقو من با پول گول نخورم :دی، دیدین موقع رقص ِ چاقو داماد به عروس پول میده که چاقو رو بهش بده؟! من و همسر هر دو از اینکار خوشمون نمیومد. قرار شد هر دو بار پول رو رد کنم و دفه سوم داماد یه سورپرایزی رو کنه که من با ذوق بگیرمش و چاقو رو بهش بدم. نظر جفتمون روی آیسپک بود :)) اما منصرفمون کردن و نهایتا تونستیم روی یه شاخه گل رز بنفش به توافق برسیم با بقیه :)) البته همسر واقعا سورپرایزم کرد و به جای یه شاخه گل یه دستهگل با سه گل ِ بنفش بهم داد. (عکس دستهگل خودم و دستهگل بنفش)
19. اون لحظه اول که داماد پول در آورد بهم بده و با رقص گفتم نمیخوام، همکارم که جلو نشسته بود گفت: بگییییر! دفه دوم هم که قبول نکردم داد میزد: ثریا بگییییییر حیفه :))
20. کیک رو که برش دادیم، آهنگ هنوز تموم نشده بود نتونستم آروم وایسم باز رفتم رقصیدم، داماد هم اومد ادامه لبخونی رو کرد فیلمبردار غش کرده بود از خنده، گفت باباااا یکم استراحت کنین. :دی
21. موقع کادوها خیلی خسته شدم. صف طولانی بود. خسته شده بودم، دلم میخواست دو برابر مبلغ کادوها بدم به فیلمبردار اجازه بده برقصم :))
22. موقع شام جلوی دوربین و بعد از یه نمایش مسخره همسر نشست غذاشو خورد! بعد هم میگفت من که شام نخوردم هنوز گشنمه! :دی
23. من میلی به خوردن شام نداشتم، چند قاشق واسه فیلم خوردم اما بعدش یه اتفاقی افتاد که کلا اشتهام کور شد. آهنگ "پدر جونمه، پدر عمرمه، پدر دینمو و ایمونمه" رو انتخاب کرده بودم با یه متن داده بودم که خواننده اون متن رو بخونه و بعد آهنگ رو از فلش پخش کنه. توی اون متن از پدرم بخاطر اینکه پنج سال برام هم پدری کرده بود و هم مادری کرده بود تشکر کرده بودم که خوانندهی خیلیخیلی عزیززززززززز متن رو با بیاحساسی تمام خوند و بعد هم به جای پخش آهنگ پدر ِ شهیاد. خودش یه آهنگ پدر خوند که خیلی هم غمگین بود :| بعد چند دقیقه دیدم دوستم گریهکنان از سالن رفت بیرون. یادم افتاد پدرش چند ساله فوت شده و یادش افتاده. خیلی ناراحت شدم. کلی بغلش کردم و قربون صدقهش رفتم و براش توضیح دادم که چقدر این روزها برای من و خانوادهم سخت بوده که مادرم نیست. غم نگاه پدرم یادم نمیرفت، سفارشی که به خواهرام کرده بود که حواستون به ثریا باشه امشب غصه نخوره. گریههای خالهم که چشمش به من میفتاد و واسه مادرم گریه میکرد و خودم که با رقص میخواستم جلوی گریه کردنم رو بگیرم. دوستم آروم شد.
24. از اول تا آخرش فیلمبردار بهم میگفت لبخند بزننننن. اما دلم هوای مادرم رو کرده بود. البته واقعا دست ِ خودمجان درد نکنه. اونقدر خوب کنترل کردم که هیچکس متوجه نشد.
25. آخرای مجلس که مهمونای غریبهتر رفته بودن مردا اومدن پایین و عکسای خانوادگی شروع شد.
26. بعدش هم توی محوطه و باز هم رقص دَوّاره و اینبار من و همسر هم همراهیشون کردیم.
27. دیدم یکی دیگه از دوستام داره گریه میکنه. بعدش میگفت تو زندگی سختی داشتی. اون لحظه که داشتی با همسرت میرقصیدی و چشمت به پدر و برادرت میافتاد و لبخند میزدی گریهم گرفت و از ته دل آرزو کردم که خوشبخت بشی و اون همه سختی جبران بشه.
28. بعدش میخواستیم بریم خونه که یه صف طولانی ماشین پشت سرمون اومد و توی مسیر به ماشینهای غریبهای که با شادی ما شادی میکردن و کودکی توی ماشینشون بود بادکنک دادیم.
29. رسیدیم خونه و یکم کنارمون موندن و بعد یکییکی همه رفتن.
30. نمیدونم دقیقا چقدر شد ولی فکر کنم بیشتر از 40 دقیقه همسر زحمت و پشتکار به خرج داد تا تونست گیرههای موهام رو در بیاره.
31. در حالی که داشتیم خونه رو مرتب میکردیم و منتظر بودیم اذان صبح رو بگن، نماز بخونیم و بخوابیم همسر با خوشحالی از بالکن اومد توی خونه و گفت: ثریا بارونه. و چی از این قشنگتر؟
32. در تاریخ 21 آذر 97 بله گفتم و شدیم عضو مهم زندگی همدیگه. 21 آذر 98 با یه جشن به زندگی مشترکمون رسمیت بخشیدیم.
اما چند نکته:
* شب عروسی سعی کنید خوش بگذرونید، بیخیال ِ کلاسگذاشتن و لاکچری بازی بشید. شب ِ عروسی دیگه تکرار نمیشه نذارید بعد از این شب یه سری فیلم و عکس بمونه که توی همشون شما مثل یک ربات یک سری حرکات نمایشی اجرا کردید. اگر دوست دارید برقصید، برقصید. اگر دوست دارید بشینید و هی سلفی بگیرید، اینکار رو بکنید. حتی اگر گشنتون بود شامتون رو تا آخر بخورید. اون شب مال ِ شماست و قرار نیست از روی یک سناریویی که همه انجام میدن رفتار کنیم و خیلی از کارهایی که دلمون میخواد رو با استدلال "ضایعست"، "بهمون میخندن"، "کلاسمون میاد پایین" انجام ندیم.
** حساس نباشید. هر چقدر هم برنامهریزی کنید و مدیریت داشته باشید. باز هم خیلی اتفاقا و برنامهها خارج از خواست شما انجام میشه و اگر قرار باشه بخاطر اونا بقیه مراسم رو حرص بخورید شبتون رو خراب کردید. سعی کنید در برابر هر اتفاقی فقط بخندید حتی اگر خواننده سورپرایزتون رو خراب کرد و آهنگی که مدنظرتون بود رو پخش نکرد :/
*** من برای اینکه راحت باشم، بعد از عکاسی، کفشم رو با یه صندل ِ سفید ِ پاشنهمبلی تعویض کردم. خیلی رقصیدم و بپربپر کردم (موقع رقص ِ عربی یه جوری پریدم که دوستم گفت میفتیا گفتم نترسسس :)) ) /عرب نیستیم ولی آهنگای عربی دوست داریم :دی / سعی کنید چیزی بپوشید که خودتون توش راحت باشید. جدا از بحث رقص. پوشیدن کفشی که خیلی قشنگه اما توش راحت نیستید فقط شبتون رو خراب میکنه. کفش عروس واقعا پیدا نیست، یکی از فامیلامون شب عروسیش که هم رقصیدن رو میخواست هم میخواست حتما کفش عروس داشته باشه موقع رقص افتاد زمین!
**** ناراحتیها و کدورتها رو دور بریزید. اگر از دست کسی خیلی ناراحت هستید و دیدنش براتون ناخوشاینده دعوتش نکنید. اما اگر به هر دلیلی دعوت شد سعی کنید حداقل همون یک شب کدورت و ناراحتی رو بیخیال بشید و اونو هم مثل عزیزانتون نگاه کنید. نه بخاطر اون، بخاطر خودتون که اون شب باید به هر قیمتی شده بهتون خوش بگذره.
***** اونقدر نرقصید که عرق کنید، اگر هم رقصیدید و عرق کردید به حرف دوستتون گوش کنید و جلوی کولر نایستید، اولا که توهم زدید و آرایشتون خراب نمیشه دوما فردای عروسی تا دو هفته سرما میخورید و به غلط کردن میافتید، از ما گفتن بود :/
****** و در آخر اینکه اگر به عنوان مهمان یا میزبانی به جز عروس توی مراسم بودید حتما یه دونه شکلات کاکائویی بردارید به عروس بدید بخدا خیلی دلش میخواد :(
کلهم از دیرباز و قدیمالایام و روزگاران قدیم، یادگاری و هر آنچه که خاطرهسازی میکرد رو دوست داشتم. چندین سال پیش توی وبلاگم توی بلاگفا از خوانندههای وبلاگم خواستم که به مناسبت فرا رسیدن تولدم :دی یه یادگاری از خودشون برام بذارن. یکی تصوری که از من داشت رو نقاشی کشیده بود، حالا یا به شکل خودم، یا حتی یه خط بنفش، یا گل قرمز. هر چیزی که منو تو ذهنشون میاورد نقاشی کرده بودن. یکی صداشو ضبط کرده بود و تبریک گفته بود، یکی یه یادداشت کوچولو نوشته بود و عکسشو فرستاده بود که اون یادگاری رو با دستخط خودش داشته باشم و خلاصه هر کی هر چی تو آستین داشت توی طبق اخلاص گذاشت و به من یادگاری داد که خیلی برام ارزشمند بود. امسال اینو حتی توی کانالم هم گفتم و تا امروز چند نفر فرستادن. اما چون هر کسی گرفتاریای خودش رو داره تا یک هفته بعد از تولدم هم اگر بفرستید خوشحالم میکنید. تولدم 14 دیماه هست. میتونید یادگاریتونو تا 21 دیماه بفرستید.
در همین راستا، اینو ببینید، به دیوار هال ِ خونمون نصب کردیم، هر کی مهمونمون میشه ازش میخوایم که برامون یادگاری بنویسه. قبلا یه تابلوی کوچیکتر بود توی خونه مجردیم. امسال بزرگتر و شکیلترش کردیم :دی البته توی عکس زیاد خوب و واضح نیست. فعلا فقط پسرعمهی همسر برامون یه یادگاری نوشته. بقیه هم که اومدن عجلهای اومدن و رفتن و نشده. هم فرداشب و هم پسفرداشب یه عالمه مهمون دارم که از ذوق اینکه تکتکشون اونجا برام یادگاری بنویسن از الان چشمام قلبقلبیه.
و ایضاً اینو هم ببینید، کارت دعوت عروسیمونه که برای اینکه یادگاری داشته باشیم چاپ کردیم روی شاسی. شما هم آدم خاطرهباز و خاطرهسازی هستین؟
گفته بودم که به نشونهها ایمان دارم. وقتی هم شب عروسیم، هم شب تولدم خدا بارون رحمتشو فرستاد قلبم پر از آرامش شد. الان که نصف روز تولدم گذشته و هنوز آسمون اینجا ابریه و صدای بارون میاد دارم برای تکتک شماهایی که اسمتون توی ذهنم رد میشه دعا میکنم. تولد امسالم رو یه جور متفاوتی گذروندم که حسابی سر ذوقم آورد. گرچه فکر میکردم امسال بخاطر دور بودن از خانواده تنها میمونم. اما خانوادهم دو شب قبل از تولدم خودشون رو رسوندن و سورپرایزم کردن. و دیشب هم همکارام با هماهنگی همسر اومدن و سورپرایزم کردن. روز تولد برای من روز خیلی خاصی هست. و در طول سال تا رسیدن به روز تولد بعدی یادم میمونه که کی یادش بوده و کی یادش نبوده :دی (عکس)
29 سالگی قشنگی رو شروع کردم و دوست دارم با این آرامش ِ امروزم دعا کنم؛
خدایا مردم کشورم رو به آرامش و خوشبختی برسون. خدایا یه کاری کن هر روز دلامون به همدیگه نزدیکتر بشه، دشمن نتونه با پلیدی بینمون فاصله بندازه، جوری که تحمل تفاوت دیدگاه همدیگه رو نداشته باشیم و مخالفتمون رو با فحش و تهدید نشون بدیم.
خدایا به مردم مجاهد کشورم، به اونایی که جونشون رو کف دستشون گذاشتن و برای امنیت ما شب و روز تلاش میکنن توان و سلامتی بده و روح سردار سلیمانی رو با شهدای کربلا محشور کن.
خدایا به مردم کشورم، به خانوادهم، به دوستام سلامتی و پول حلال و دل شاد بده و کاری کن که جوری عمل کنیم که ازمون راضی باشی. الهی آمین.
+ عکسهای بیشتر (احتمالا) و رونمایی از یادگاریهاتون در پستهای بعدی انشاءالله. (هنوز برای ارسال یادگاریهاتون فرصت هست)
قرار بود این پست، رونمایی از یادگاریهای ارزشمند شما به مناسبت تولدم باشد که گذاشتم برای بعد. این روزها با این اتفاقاتی که افتاده هیچ حال خوشی ندارم. دوست داشتم بنویسم که چقدر اینروزها کودک درونم فعالتر است اما باز دارم توی سرش میزنم چون دل و دماغ ندارم. اینکه چطور میشود که دل و دماغ نداشته باشم اما کودک درونم فعال باشد بحثی جدا میطلبد.
این یادداشت در خصوص دغدغههای این روزهایم که مرتبط با حال و هوای این روزهای جامعه است، نوشته شده و طولانیست. یا مخالف عقیده شماست که ممکن است خاطرتان مکدر شود یا شبیه دیدگاه شماست که یحتمل تکرار مکررات است. پس اگر حوصله و اعصاب خواندنش را ندارید. چشمهایتان را خسته نکنید.
لینک یادداشت:
قرار است مملکتمان را آباد کنیم، نه آب
+ میون ِ اینهمه اتفاق ِ تلخ، یه خبر ِ خوب شنیدم و الان خوشحالم.
+ قراره به کمک چند تا از وبلاگنویسها یک حرکت ِ نه چندان جدید رو انجام بدیم امیدوارم حال و هوای وبلاگنویسا کمی تغییر کنه و بهتر بشه.
+ پست رونمایی از یادگاریها به زودی منتشر میشه.
برای شروع اولین گفتوگو با وبلاگنویسها، بدون تعارف با شهداد گپوگفتی داشتیم. لقب زیاد داره، ولی توی فضای بیان به اسم
فابرکاستل میشناسنش، اسمش رو توی این فضا زیاد عوض کرده ولی در نهایت باز برگشته به همین اسم، چون احساس میکنه بقیه با اسم فابرکاستل بیشتر باهاش راحتن، خودش میگه: "مُتولد فصلِ بهارم و ماه اُردیبهشت، و خب چند ماه دیگه بیستونهسالگیم رو فوت میکنم."
چند نکته:
1- بعد از چند سال این دوباره اولین سری مصاحبه با وبلاگنویسهاست پس همین اول کار بگم که نواقص رو ببخشید و پیشنهاداتتون رو از من دریغ نکنین :دی
2- سوالات خاصی که دوست دارید از وبلاگنویسان خاصی پرسیده بشه رو به صورت کامنت خصوصی برام بفرستید.
3- این مصاحبه خیلیوقته آمادهست ولی خیلی گرفتار بودم و نشد که منتشر بشه، پس این تاخیر رو ببخشید.
4- پیشاپیش بابت طولانیبودن مصاحبه عذر میخوام هر کاری کردم نشد خلاصهتر بشه.
5- بعضی سوالا در همه مصاحبهها مشترکه، اما تعدادی از اونها رو میشه تغییر داد.
بانوچه: کدوم شهری؟
فابرکاستل: در حال حاضر؟!
بانوچه: زادگاه، جایی که بزرگ شدی و در حال حاضر!
فابرکاستل: سیاوش قمیشی توی آهنگاش یک متنی داره که میگه: "بیسرزمینتر از باد"، دقیقا به من اشاره داره.
بانوچه: الان این جزو جوابایی بود که قراره بپیچونی؟!
فابرکاستل: نه، بذار میخوام کامل بگم که خودت دربیاری بچهی کجام. دستت رو باز بذارم واسه انتخاب[میخندد] در شهرِ ساری به دنیا اومدم، و کلا توی قائمشهر بزرگ شدم، پدرم آذریِ و اصالتش برمیگرده به شهر مهربان، یکی از شهرهای زیرمجموعهی سراب، ولی مادرِ پدرم اصالتش برمیگرده به باکو، یکی از شهرهای آذربایجان؛ مادرم بابلی هست و خب از سمت مادری مازنی محسوب میشم؛ پس تا اینجا دورگهام؛ کاردانی توی دانشگاه ساری بودم، کارشناسی توی دانشگاه آمل؛ خدمت سربازی هم توی کردستان سپری کردم؛ بعد خدمت اومدم تهران و سه سال دور از خانواده توی این شهر زندگی کردم، و الآن چند وقتِ که اومدم مشهد، و قراره یکسالِ آتی رو توی این شهر زندگانی کنم.
بانوچه: تحصیلاتت و شغلت چیه؟
فابرکاستل: تحصیلات دانشگاهیم حسابداری بازرگانی بوده و خب توی این رشته هم چهارسال کار کردم که دو سال فیکس ازش توی بیمهام، سابقه ثبت شده؛ ولی خب به خاطر اینکه حسابداری، شغل خیلی خشکی برای من محسوب میشد، از این کار اومدم بیرون و الآن تقریبا بیشتر درگیر مباحثِ کامپیوتری هستم. در حال حاضر دیجیتال مارکتینگ یک موسسهی مهاجرتی رو توی مشهد به عهده دارم.
بانوچه: میگن وبلاگنویسا اکثرا درونگرا هستن، تو هم همینطوری؟
فابرکاستل: من آدمِ پیچیدهای هستم؛ نمیشه یک نظرِ ثابت نسبت به من ارائه داد، چون وقتی که مطمئن شدی کامل من رو شناختی، یک انقلابی جلوی چشمت میکنم که به داشتههای خودتم نسبت به من شک کنی، فقط در این حد میتونم بهت بگم که احساساتم توی اراده و اختیاراتِ خودم هست، و قابلیتِ تغییر هر چیزی رو توی خودم دارم.
بانوچه: چی شد که تصمیم گرفتی فابرکاستل بشی، این اسم از کجا اومد؟
فابرکاستل: بعد اینکه از خدمت سربازی ترخیص شدم، دوماهِ تمام داشتم به این فکر میکردم که با چه اسمی شروع کنم، اوایل اسمای دیگهای توی ذهنم بود ولی هنوز ازش مطمئن نبودم، یک روز صبح طبق معمول سَرکار بودیم، یکی از بچهها رفته بود یک سری وسایل از لوازم تحریر خریده بود، نایلکسی که دستش بود، تبلیغاتِ فابرکاستل روش طرح خورده بود، اونجا بود که این اسم نظرم رو جلب کرد و حس کردم که این اسم چقدر میتونه علاوه بر گوشنوازی، چشمنواز هم باشه.
بانوچه: و تا حالا نشده که دوست داشته باشی دیگه این اسم رو نداشته باشی؟
فابرکاستل: نه اصلا، همیشه دوستش داشتم.
بانوچه: زمان بلاگفا هم بودی؟ بلاگفا رو بیشتر دوست داشتی یا بیان؟!
فابرکاستل: اتفاقا از بلاگفا شروع کردم. با پنلِ بیان بیشتر حال میکنم، بلاگفا کمبود زیاد داشت. ولی از لحاظ قالب و محتوایی بلاگفا کاملتره به نظرم.
بانوچه: سقوط یک شوالیه تو رو یاد چی میندازه؟! ( اشاره به عنوان این پست )
فابرکاستل: خودم؛ این موضوع برمیگرده به گذشته؛ شوالیه سمبل یک انسان بزرگِ که همیشه سعی میکنه حامی باشه، به عنوان یک قهرمان و یا سمبلِ ملی، و خب همچین فردی رو در نظر بگیر که سقوط براش رقم میخوره، و من کسی بودم که بعدِ گذر زمان دیگه نبودم، و اینطوری سقوط یک شوالیه کلید میخوره.
بانوچه: این سقوط به لحاظ بزرگ بودنش توی زندگیت باعث شد اولین پست وبلاگت باشه؟ یا صرفا یه همزمانی بوده؟!
فابرکاستل: در واقع من زمانی ظاهر شدم توی بیان که یک متولد شده از دل خاکستر بودم، اگر بخوام اسمی برام خودم بذارم فکر میکنم ققنوس نزدیکترین اسم برای من باشه، و من سالهاست که یاد گرفتم چطوری از دل نیستشدنهام دوباره شروع کنم و استارت بزنم.
بانوچه: ازدواج کردی؟ اگه نه؛ در صورتی که روزی ازدواج کنی به همسرت میگی که وبلاگنویس هستی؟ و اگه آدرس وبلاگت رو بخواد، بهش میدی؟
فابرکاستل: نه هنوز؛ ولی خب مشکلی با نوشتههام ندارم، به هر حال هر کسی گذشتهای داره و خب وقتی انسان به این سن میرسه قطعا یکسری شکستهایی هم توی زندگیش داشته و تجربه کرده، طبیعتا اون هم موارد مشابهای رو با خودش داشته، اما مهم اینه گذشته، به بعد از زندگیِ مشترک منتقل نشه، حتی اگر روزی در کنار همسرم قرار بگیرم بهش تاکید خواهم کرد که گذشتهها گذشته، و تولد من زمانی اتفاق میافته که دست من درون دستهای تو گره میخوره، چون گذشتهی من، حال من و آینده من از این به بعد تو خواهی بود و بس.
بانوچه: و اگه ازت بخواد دیگه ننویسی؟
فابرکاستل: توی وبلاگ، قبول میکنم ولی حقیقتا نمیتونم دست از نوشتن بردارم، حداقلش توی دفترم مینویسم.
بانوچه: نظرت در مورد ه کسره چیه؟
فابرکاستل: چیزِ خوبی ِ، ولی خب من ساختارشکنی رو بیشتر دوست دارم!
بانوچه: اگه بدونی همسرت وبلاگنویسه واکنش تو چیه؟! و اینکه تحت چه شرایطی ممکنه ازش بخوای که دیگه وبلاگنویسی نکنه؟
فابرکاستل: یکی اهل قلم باشه دوست دارم، اگر عالی بنویسه که بیشتر دوست دارم، اما اگر احساس کنم کمی میلنگه، کمکش میکنم بهتر بنویسه و اگر توی زندگیم احساسِ خطر کنم، مانعش میشم که دست از وبلاگنویسی برداره.
بانوچه: قدیمیترین وبلاگت که الان توی ذهنت هست.
فابرکاستل: اولین وبلاگم رو که همون سالها بعد از چندین ماه فعالیت حذف کردم. سالِ هشتاد و چهار یا هشتاد و پنج. ولی خب قدیمیترین وبلاگی که از من موجودِ یک وبلاگ به اسم "بیا تو باحاله"، توی بلاگفاست، که هنوزم سرپاست ولی خب دیگه توش پستی قرار نمیگیره.
بانوچه: یا خدا، از اون عنوان رسیدن به فابرکاستل یه پیشرفت خییییییلی بزرگه
فابرکاستل: [میخندد]خب من از اول نمینوشتم، اولین بار که توی وبلاگ دست به قلم شدم، تقریبا اواخرِ دهه هشتاد بود. چیزی حدود چهار تا پنج سال فقط از مطالب بقیهی وبلاگها استفاده میکردم.
بانوچه: تاثیرگذاترین کامنتی که دریافت کردی چی بود؟!
فابرکاستل: سوالاتِ سخت؟ من کلا چیزی به اسم حافظه ندارم. تنها زمانی که یک اتفاق به روحم رسوخ کنه یادم میمونه در غیر اینصورت فراموش میکنم.
بانوچه: پس هیچ کامنتی نداشتی که بره توی روحت
فابرکاستل: کمکاریِ بقیه بوده در واقع. کامنت تعریفی زیاد داشتم ولی موثر نه.
بانوچه: تا حالا در فضای وبلاگ نویسی دوستی پیدا کردی؟ اگه آره یادته اولینش کی بود؟ هنوز مینویسه؟ هنوز دوستین؟
فابرکاستل: صد البته دوست زیاد داشتم، ولی خب اون زمان سنها کم بود، وقت واسه وقت تلف کردن زیاد بود، تا اینکه دیگه زمان مهم شد، رفاقتها پاشید. ولی خب یک دوست قدیمی از دوران وبلاگ نویسی دارم. فکر کنم مرز دهسال رو رد کردیم. هنوز با هم کم و بیش در ارتباطیم. ولی نه مثل گذشته.
بانوچه: پنل مدیریت وبلاگت رو باز می کنی و با 50 تا ستاره روشن روبرو میشی، اون 10 تا وبلاگی که اول از همه باز میکنی کدوما هستن؟
فابرکاستل: بذار ببینم بهت بگم چون حافظه ندارم خیلیها دیگه نمینویسن ولی خب اگر فرض بگیریم اینا همشون روشن باشن اینا هستن، البته ذکر میکنم ترتیب خاصی ندارن فقط وبلاگهایی هستن که اول میخونمشون.
نیمه سیب سقراطی -
Supercalifragilisticexpialidocious –
همینه که هست –
تخیلات ِ رامنشدنی –
ویتا –
نخستین شهروند مریخی –
دختری از نسل حوا –
فعل و انفعالات مغزم –
حرفای ستارهدار -
http://cherknevism.blog.ir/
بانوچه: برای انتخاب قالب وبلاگت چقدر حساسیت به خرج میدی و چه نکاتی خیلی برات مهمه؟!
فابرکاستل: خیلی، اینکه خاصِ خودم باشه و خب بُعدهای تفکراتیم رو توش پیاده میکنم
بانوچه: میتونی راجع به قالب فعلیت توضیح بدی؟
فابرکاستل: مُبهمنویسم، و الباقی رو به دنیای از ابهام دعوت میکنم.
بانوچه: از تعطیل شدن کدوم وبلاگ خیلی ناراحت شدی؟!
فابرکاستل: هوووم، بذار فکر کنم
ریرا و
بدمَست ریرا که کلا پاک کرد. بَدمستم مسدود شد. (از درستبودن آدرسها مطمئن نیست)
بانوچه: تا حالا کدوم یکی از وبلاگنویسها رو خارج از فضای مجازی دیدی؟
فابرکاستل: هوووم، بذار فکر کنم پریسا، که اونم وبلاگش رو حذف کرده.
بانوچه: تا حالا دورهمی وبلاگی شرکت نکردی پس
فابرکاستل: هرگز.
بانوچه: به نظرت روزی میرسه که دوست داشته باشی شرکت کنی؟ کلا نظرت در مورد این دورهمیها چیه
فابرکاستل: آدما تغییر میکنن، نمیدونم چی قرارِ پیش بیاد.کلا دورهمیها باحاله، ولی اینکه وارد جمعی بشی که اولینبار از نزدیک دیدیشون خیلی باید حس سختی باشه.
بانوچه: پس در حال حاضر دوست نداری شرکت کنی
فابرکاستل: ترجیح میدم ناشناخته باقی بمونم.
بانوچه: یه تعریف یه خطی ساده از وبلاگ؟!
فابرکاستل: دنیایی پُر از رمز و راز
بانوچه: در روز یا هفته چند ساعت وقت میذاری واسه وبلاگ؟ و معیارت برای تولید محتوا توی وبلاگت چیه؟! همینطور برای خوندن و دنبال کردن وبلاگ ها؟!
فابرکاستل: خیلی اهل خوندن نیستم، یک مقدار از حوصلم خارجِ، واقعا یک پُستی بلند باشه مخم نمیکشه واسه خوندنش و این حقیقتا دست خودم نیست، توی متن خوندن خیلی بیحوصله هستم، وبلاگهایی که مدام دنبال میکنن، کوتاه نویسن، یکی از علتهایی که وبلاگت توی لیست دهتاییهام نبود همین بود! تو رو میذارم واسه وقتی که حوصلم بیاد![میخندد] اینکه کاملا ایده و طرح مال خودم باشه خاص خودشون باشه.
بانوچه: میدونی اگه چهار تا آدم دیگه مثل خودت باشن مصاحبتو نمیخونن؟
فابرکاستل: من خودم کوتاه نویسم، وبلاگهای کوتاه هم میخونم! توی دنیای خودمون، خودمون رو درک میکنیم. ولی خب سعی میکنم اونایی که بلند مینویسن هم، اگر حقیقتا قلمشون خاصِ خودشون باشه رو بخونم.
بانوچه: گفتی دوست نداری دورهمی وبلاگی شرکت کنی، پس وبلاگ نویس ِ خاصی هم نیست که دوست داشته باشی ببینیش، درسته!؟
فابرکاستل: ماورای باورهای ما، ماورای بودنها و نبودنهای ما، آنجا دشتیست. فراتر از همهی تصوراتِ راست و چپ، تو را آنجا خواهم دید. چشمها به دنبال حقیقت هستند، ولی خب چند نفری هستند که دلم بخواد ببینمشون، ولی اسم نمیتونم بگم، به دلایلی که خودشون میدونن.
بانوچه: فابرکاستل یه هویت مبهم هست که انتخابش کردی تا کسی تو رو نشناسه، با وجود سانسورهایی که داری، فکر میکنی فابرکاستل چقدر به شخصیت حقیقی تو نزدیکه؟!
فابرکاستل: حقیقتش رو بخوام بگم، فابرکاستل یک بُعد از تمام بُعدهای منه؛ اما تمامِ من نیست، کسایی که با من چت کردن توی جاهای دیگه، فهمیدن که چقدر منعطفتر هستم و چقدر متفاوتتر از شخصیت اصلیم توی بیان هستم، ولی این تفاوت به این معنی نیست که من نباشه، این من توی وجودم هست ولی در کنار الباقیِ منها.
بانوچه: وبلاگ نویسی چقدر روی زندگی حقیقیت تاثیر داره!؟
فابرکاستل: به نظرم برعکسِ، زندگیم توی وبلاگنویسم تاثیر گذاشته. هر چی تجربیاتم بیشتر شد خط فکریم تغییر کرد و خب نوشتارم رو تحت شعاع قرار داد و خب به نظرم این طبیعیتره.
بانوچه: اگه به عقب برگردی بازم وبلاگ نویس میشی؟
فابرکاستل: قطعا. ولی خب زودتر شروع میکنم.
بانوچه: چه دلیلی ممکنه باعث بشه از وبلاگ نویسی خداحافظی کنی؟
فابرکاستل: همین الانشم خیلی فعال نیستم، ولی خب پیچیدگی زندگیم اگر بیشتر بشه شاید بیخیالش شم، فعلا که با وجود همهی کاستیها، گاهی مینویسم.
بانوچه: به نظرت چه راهی داره که حداقل یکم رونق به وبلاگ نویسی برگرده؟ و تو به نوبه خودت حاضری چه کاری انجام بدی؟
فابرکاستل: بحث سر اینه که خیلی از وبلاگنویسها هستند چون بقیه هستند، وقتی بقیه میرن اونها هم میرن، در صورتی که خیلیها هنوزم تازه دارن میان و میشه با اونها هم مراوده کرد، انگیزه واسه هر کسی یک جور تعریف شدهست، من میگم اگر میخوای وارد چیزی بشی، اون چیزی که باعث ورودت میشه انگیزهست، اما اون چیزی که باعث میشه موندگار بمونی هدفِ، باید دید هدف هر کسی از زندگی چیه، اما خودم به شخصه اگر بخوام کاری کنم سعی میکنم چالش بذارم.
بانوچه: مثلا چجور چالشی؟
فابرکاستل: باید دید توی اون زمان، چه چالشی بین بقیه میگیره دیگه خودت تو کاری و میدونی باید زمان و شرایط رو تحلیل کرد ولی در کل قطعا چالش نویسندگی خواهد بود.
بانوچه: بزرگترین آرزوت چیه؟! (نه فقط در وبلاگنویسی)
فابرکاستل: جایزهی نوبل ادبیات
بانوچه: اگه به 15 سالگی برگردی و دوباره فرصت زندگی داشته باشی. چه چیزی رو تغییر میدی. (چه کاری رو انجام میدی یا چه کاری رو انجام نمیدی)
فابرکاستل: من فکر میکنم هیچ چیز توی زندگی اتفاقی نیست، من گذشتم رو قبول کردم، کامل و جامع، پس دست نخورده باقیش میذارم.
بانوچه: به این وبلاگها از نظر محتوا، قالب، ارتباط نویسنده با خواننده و هماهنگی عنوان وبلاگ با محتوای وبلاگ، چه نمرهای میدی؟ وبلاگ فیشنگار، وبلاگ ول کن جهان را، قهوهات یخ کرد!، وبلاگ دردانه. صرفا نمره عددی نباشه. میتونی به جای گفتن یه عدد نظرت رو بگی
فابرکاستل:
فیشنگار: قالبش که معمولیِ، صرفا فقط چیزی رو انتخاب کرده که ساده باشه، صرفا فیشنگار تفکراتش مذهبیِ، ولی خب آدم بستهای نیست، صرفا به دنبال اینه که بتونه تفکراتش رو توی این مبحث رشد بده، از همینرو وبلاگش کامنتمحورِ، یعنی یک بحثی رو باز میکنه و اجازه میده بقیه نظر بدن و اون نظرات رو به چالش میکشه، یعنی اگر بخوام تفکرات رو سه قسمت کنم، مذهبی، بیطرف، فلسفی، توی دستهی مذهبی قرارش میدم، افرادی هم که مشارکت میکنن توی همون حیطه هستند، ارتباطشم به نسبت محوریتی که داره خوبه، عنوانشم به محتواش میاد، کسی که به دنبال شکار مطالب جدیده و اونهارو به نگارش درمیاره.
ول کن جهان را، قهوهات یخ کرد!: ارتباط که نگم برات، دیگه دلبرِ بیان و اهل بیانی، قالبت خاص خودته و به شکلی که دوست داشتی تغییرش دادی، اسم و عنوانتم کاملا مرتبط با زندگی خودته، کسی که سعی میکنه خود واقعیشو بنویسه، به دور از ریا و دورویی.
دردانه: فکر کنم دو سه دفعه خوندمش، اونم مثل خودت روزانه نویسه، ولی خب اون بیشتر همهچیش رو به مرز نمایش گذاشته، در قالب عکس و اینجور چیزا، خیلی ت رفتاریش با تفکرات من سازگاری نداشت، برای همین دنبال نکردم نوشتههاش رو، هر چقدر که من پنهان بودم اون رودرروی من بود، و خب این تضاد شاید برای اونم به چشم اومده، چون همونطور که من نمیخونمش اونم من رو نمیخونه]میخندد[، قالبش اوایل خیلی به چیزی که خودش میخواست نزدیک بود، اما الان میبینم یک محیط ساده رو انتخاب کرده، عنوانشم نمرهای بهش نمیدم، چون باید محتواش رو بخونی تا عنوان رو بفهمی.
بانوچه: یه هدیه به دوستانی که این مصاحبه رو میخونن بده. (پیشنهاد بانوچه: عکستو بذار اگه دوست نداری چهرهت دیده بشه یه عکس بذار که چهرهت مشخص نباشه - یه ویس کوتاه از خودت بذار، مثلا شعری، متنی، چیزی بخون - یه چیزی بنویس روی کاغذ و عکس دستخطت رو بفرست - لینک یکی از بهترین پستهات رو به ما هدیه کن و.) کاملا به سلیقه و انتخاب خودت. این دیگه تیر آخر بود.
فابرکاستل: بذار فکر کنم، میتونم یک موزیک هدیه کنم؟ یا حتما باید از خودم باشه؟
بانوچه: نه هیچ مشکلی نداره.
فابرکاستل: این همهی مَن نیست، اما سعی کردم مراعات بقیه رو هم بکنم. ( هدیه فابرکاستل:
موزیک )
بانوچه: مرسی که وقت گذاشتی و با حوصله جواب دادی.
فابرکاستل: خواهش میکنم، ببخش اگر نتونستم به همهی سوالاتت جواب بدم
دوستان عزیز، یه مسابقه متنخوانی توی کانالم گذاشتم که البته یادم رفته بود و یکم دیر اینجا دارم اطلاعرسانی میکنم. چون تا پنجشنبهشب وقت داره. یه متن گذاشتم توی کانالم و هر کسی دوست داره شرکت کنه، اون متن رو میخونه و صداشو ضبط میکنه و برام میفرسته. صداها با شمارهگذاری و بدون درج اسم گوینده توی کانال قرار داده میشن. پنجشنبهشب مسابقه به پایان میرسه و تمام آثار برای هیئت داوران ارسال میشه. اونا بررسی میکنن و برنده اول رو انتخاب میکنن. یک نظرسنجی هم توی کانال قراره میگیره که براساس نتیجه اون نظرسنجی برنده دوم از رای اعضای کانال یا بهقولی گفتنی، آراء مردمی انتخاب بشه. و بعد به هر دو برنده جایزه میدیم.
+ آدرس کانالم در تلگرام:
@SorayaShiri98
+ سوال دیگهای اگر داشتین راه ارتباطی با من در قسمت بیوی کانالم هست. :)
پنجره باز بود و هوایِ خُنکی به داخلِ اُتاق میاومد؛ نشسته بودم لبهی پنجره، و با تبسمی به لب، بیرون رو تماشا میکردم؛ کمی سَردم بود اما، قصد نداشتم پنجرهی اُتاق رو ببندم؛ از اون بالا آدمایی رو میدیدم، که توی شهرک، در حالِ رفتوآمد هستند؛ پیاده و سواره، یکنفره و چندنفره. هر کدومشون یک پوششِ متفاوت داشتن و، مقصدی متفاوتتر. با خودم فکر کردم لابد هر کدوم قصهی مخصوص به خودشونو دارن؛ یکی شاده، یکی غمگین، یکی عجوله، یکی کاملا خونسرد، یکی اُمیدواره، اون یکی نااُمید و در نهایت. از خودم پرسیدم: داستانِ تو چیه؟! بیهوا لبخندی زدم و طبق معمول بدون اینکه حتی ذرهای نیاز به فکرکردن باشه، چیزی از درون، زیر گوشم، آروم نجوا کرد: داستانِ من، خودمم؛ انگار که از قبل هم جواب این سوال رو میدونستم.
آره؛ داستانِ من، خودم بودم؛ خودی که گم شده بود، و به هوایِ پیداکردنش خیلی جاها سَرک کشیدم؛ خودی که این چندسال از عُمرم رو بخاطر گمشدنش، هدر رفته میدیدم. خودم که گم شد، انگار هویتم از دست رفت؛ تنها با یک لایهی رویی که تلفیقی از ویژگیهای چند آدم مُختلف بود، سعی داشتم خودم رو عادی نشون بدم؛ حتی خندههامم دیگه از ته دل نبود؛ حتی از اینکه بحرانم رو کسی متوجه بشه میترسیدم. لبهی پنجره نشسته بودم و نگاهم به مردمی بود که درونِ شهرک در تکاپو بودند؛ جالب بود که هیچکدوم رو نمیدیدم؛ حتی بین اون غریبهها هم دنبالِ خودم میگشتم. سالها طول میکشه تا بفهمی پشتِ تمامِ خندههای از ته قلبت، دروغ نهفتهست؛ اینکه بفهمی تو هم مثل بقیه آلوده به دروغ هستی و روی این حقیقت همیشه سَرپوش میذاشتی، تا مبادا کسی ظاهر شه، و از دروغ بودنِ حقیقتت پرده برداره؛ مثل تمام وقتایی که جلوی عزیزانت شاد بودی، یا اینکه جلوی آینه به خودت لبخند میزدی؛ تنها به این خاطر که نمیخواستی توی دید اطرافیانت، بیهویت به نظر برسی.
این دنیا پُر از دروغه و ما، تا خرتلاق توی این باتلاق غرق هستیم؛ کسی دستِ یاری به سمتمون دراز نمیکنه، چون هممون همرنگ هم هستیم؛ اینکه من کی هستم، دیگه برای کسی حتی خودمم اهمیتی نداره؛ تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که چشمامون رو ببندیم و بدون فکرکردن بهش زندگی کنیم، مثل تمام شبهایی که تا صبح بیخیالی طی کردیم و چشمامون رو روی همهچیز بستیم؛ فردا که برسه دیروز تنها یک خاطره است، و خاطرات خوب بلدند چطور در درازمُدت، بدیها رو بشورند و خوبیها رو بولد کنند؛ دردا که محو شند تنها دلتنگیه که باقی میمونه؛ چه فرقی میکنه این دلتنگی برای خودم باشه یا دیگران؛ تا زمانی که این نقاب هست ما تنها آدمهای پُشت نقابیم، پس زندگی میکنیم هر چند دیگه حتی برای خودمونم غریبهایم.
+ متنی مشترک از من و فابرکاستل.
+ پیشنهاد میکنم اینروزها که همهچی دگرگون شده و استرس و وحشت تو فضای جامعه پر شده هر کسی در توان خودش قدمی کوچیک واسه سرگرمشدن و تزریق حال خوب به بقیه برداره. اصلا شما هم یه متن مشترک با یکی دیگه از وبلاگنویسا بنویسید :)
داشتم با یکی از دوستان گفتگو میکردم راجعبه اتفاقات اخیر، اینکه با اینهمه اتفاقی که برایمان افتاده نسلهای آینده از ما چه تصوری خواهند داشت؟ اصلا کسی اینهمه بلا و بدبختی را باور خواهد کرد؟
یاد یک خاطره افتادم، اوایل سال ۹۷، یکی از دوستان مجازی نادیدهام تصمیم داشت برای اولینبار به بوشهر بیاید و برای اولینبار مرا خارج از فضای مجازی ببیند. برای اینکه بتواند خانوادهاش را به این سفر چهار روزهی یکنفره راضی کند سعی داشت با روایتکردن زندگی من برای مادرش، کمی حس اعتماد و آسودهخاطری در او به وجود بیاورد و اجازه سفر را بگیرد.
فرزانه زندگیام را اینگونه روایت کرده بود: ثریا دختر خوبیست، مادرش را از دست داده و بعد از آن با مردی که هیچ شباهتی به همدیگر نداشتهاند عقد کرده، اما بعد از همدیگر جدا شدهاند و او به جای اینکه از زندگی ناامید شود، بعد از این دو بحران بزرگ به بوشهر آمده و یک زندگی مستقل را تشکیل داده است، رابطهاش با خانواده خوب است اما در یک شهر دیگر زندگی میکند و حالا خبرنگار است و زندگی خوبی دارد و یک مرد خوب در زندگیاش پیدا شده و عاشق همدیگر شدهاند». و عکسالعمل مادر دوست من چیزی نبود، جز: مطمئنی بهت راست گفته؟ اینها که گفتی بیشتر شبیه رمانهای م.مودبپور است بنظر میرسد دوستت زیادی کتاب میخواند و یک قصهای برایت تعریف کرده». این را که از زبان دوستم شنیدم بی اختیار پشت تلفن خندهام گرفت. او از این ناراحت بود که اجازه سفر ندارد و من از این میخندیدم که چقدر زندگیام به رمانها شبیه شده است. البته مادر فرزانه حق داشت، وقتی خودم هم به اتفاقاتی که در عرض بیست و چند سال از سر گذرانده بودم فکر کردم و روایت یکدقیقهای فرزانه از زندگیام را مرور کردم برایم غیرقابل باور شد. چطور میشود یک عمر زندگی را در یک دقیقه روایت کرد و کسی باور کند؟ آنهمه زمینخوردنها و احساسات و ناامیدیها و بلندشدنها و لبخندها و امیدواریها در روایت کوتاه زندگی جا مانده بودند، همین چاشنیهایی که یک زندگی را باورپذیر میکردند.
اگر نسل آینده هیچکدام باور نکنند که اینهمه اتفاق تلخ از سیل و آنفولانزا و گرانی یکشبه بنزین و شهادت سردار سلیمانی و سقوط هواپیما گرفته تا این کرونای منحوس که آخر سالی به جان ما و آرامشمان افتاده همه در عرض یک سال رخ داده باشد، حق دارند. آخر چه کسی باور میکند یک سال بتواند اینقدر بلاخیز باشد؟
* عنوان از علیرضا آذر
سلام آقای لیون.
امیدوارم حالتان خوب باشد، قرار است نامهای برای شخصیت کارتونی محبوبمان بنویسیم، این یک چالش وبلاگی جدید است برای این روزهایی که حال هیچکسی خوب نیست، نه حال ما و نه حال آدمهای اطرافمان و نه حال کل جهان.
راستش یک لحظه با خودم گفتم این نامه را برای جودیابوت بنویسم یا حتی آنشرلی، که طبق گفتهی اطرافیانم خیلی به من شباهت دارند، در علاقه و عادتشان به نوشتن، در خیالپردازیهایشان و در عشق داشتن به همهچیز دنیا.
بعد خواستم برای جو و جولی نامه بنویسم، همان دوقلوهای افسانهای که وحدت و روابط قشنگشان من را یاد ارتباط بین خودم و برادرم میاندازد و کارهای عجیبغریبی که با هم همکاری همدیگر انجام میدادیم.
و یکییکی تمام شخصیتهای کارتونی محبوبم از ذهنم گذشتند اما یک نفر همچنان اول لیست بود و آنهم شما بودید، شمایی که در زمان کودکی از شدت علاقه اسمتان را روی خودم گذاشته بودم.
قضیه از آنجا شروع شد که قرار شد من و خواهران و برادرم هر کدام یکی از شخصیتهای کارتونی را انتخاب کنیم و اسمش را روی خودمان بگذاریم. خواهر بزرگه که همیشه به فرزند ارشد بودنش افتخار میکرد و مثل همه فرزندان ارشد یک روحیه "فرماندهی" داشت بدون معطلی گفت: "من زورو هستم". خواهر دومی که روحیه لطیفتر و متفاوتتری داشت انتخابش "پسر کوهستان" یا همان "پپرو" بود و من بیشک و تردید شما را انتخاب کردم و برادرم هم شخصیت کارتونی "ماسک" را انتخاب کرده بود.
علاقه زیادی به شما داشتم، از شجاعتتان، از به دل ترسها و موقعیتهای خطرناک زدنتان، از امضا زدن پای تمام کارهایتان و. از همه کارهایتان خوشم میآمد و البته هنوز هم میآید. آنزمان بدون اینکه بدانیم چند سال بعد واژهای به نام "کراش" ورد زبانها میشود روی شما کراش داشتم. البته شخصیت واقعی دنیای واقعی که رویش کراش داشتم مجید اخشابی بود. اما خب شما عشق اول من بودی و عشق اول کلا چیز دیگریست مگر نه؟!
خلاصه که روی شما کراش داشتم وقتی که کراش مُد نبود.
آن خانم خبرنگاری که همه جا همراه شما بود، آیندهی من بود حالا که فکرش را میکنم چقدر برایم هیجانانگیز است. که چندین سال قبل بدون آنکه بدانم چند سال بعد به خبرنگاری علاقمند میشوم به کارتونی علاقه داشتم که یک زن خبرنگار پر انرژی در آن بود هر چند بیشترش بخاطر وجود شما بود.
آقای لیون ِ عزیز این روزها دلم عجیب میخواهد شما باشید، یا من بتوانم دکمه "آلن لیون" بودنم را روشن کنم و بتوانم جلوی خلافکارها و آدمبدها بایستم و نقشههایشان را نقش برآب کنم، دلم میخواهد میتوانستم قدرت قشنگکردن دنیا را داشته باشم و کاش میتوانستم حال خوب به آدمها هدیه بدهم. اینروزهایی که در قرنطینه میگذرد فهمیدهام لبخند آدمها حتی آنها که غریبه هستند و هیچ ارتباطی با هم نداریم چه چیز ارزشمندی بوده و ما بیتفاوت از کنار آن میگذشتیم.
آقای لیون ِ عزیز، برای حال ِ دلمان دعا کنید با آن امضای مخصوص ِ قشنگتان.
+ دعوت میکنم از دوستان عزیزم "هوپ"، "حریر"، "دردانه"، "قاسم صفایینژاد" و "میرزا مهدی" برای شرکت در این چالش آقاگل.
با هر بار رفتن کسی از زندگیمان حفرهای در قلبمان ایجاد میشود؛ یک جای قلبمان سوراخ میشود و هیچ بُتُن و سنگریزهای نمیتواند به شکل اول در بیاوردش؛ شاید فوراً دست به کار شویم تا جای خالی ِ نبودنش را جور ِ دیگری پر کنیم؛ آدم ِ جدیدی را بنشانیم سر جای او و بگوییم جایش را پر کن.
روزها میرود و آدم جدید میشود یک دوستداشتنی ِ جدید؛ جای آدم قبلی را پر نمیکند اما جوری کنارمان میماند که تحمل یک حفره در قلبمان را سادهتر میکند؛ بعد، یک روزی میرسد که او هم میرود؛ حفرهی جدیدی ایجاد میشود و. حالا توی قلبمان دو حفرهی بزرگ داریم از دو آدم ِ دوستداشتنی که از زندگیمان رفتهاند.
این چرخه ادامه دارد. آدمها میآیند که جای خالی ِ آدم ِ قبلی را برایمان پر کنند، اما میشوند جزیی از وجودمان، میشوند عزیز ِ دلمان، کاری میکنند که زخم حفرهی قبلی ِ توی دلمان گرچه خوب نمیشود اما قابل تحمل میشود؛ بعد وقتی میروند حفرهی خالی ِ رفتنشان میشود زخم ِ روی زخم؛ میشود درد ِ روی درد؛ میشود غصه روی غصه؛ ما میمانیم و حفرهای که پر نشد و بزرگتر هم شد.
باز هم آدم جدید، دلبستگی ِ جدید، حفرهی جدید و اینگونه میشود که تار ِ سفید لابلای موهایمان پیدا میشود، زیر چشمهایمان گود میافتد، دستانمان میلرزند، شبهایمان گریهدار میشود، دلنوشتههایمان غم دارند و برق ِ نگاهمان، هر روز کم فروغتر میشود.
این آمدن و رفتن ِ آدمها از زندگیمان، مصداق ِ بارز ِ همان شتریست که در ِ خانهمان میخوابد؛ اجتنابناپذیر و غیر قابل ِ پیشگیری. یعنی اگر بخواهی جلوی حفرههای جدید را بگیری، باید نگذاری آدم ِ جدیدی وارد زندگیات شود و این تنها با حبس کردن ِ خودمان در یک غار عمیق ِ تنهایی امکانپذیر است؛ غار ِ عمیقی که شاید از ایجاد ِ حفرهی جدید جلوگیری کند، اما حفرهی قدیمیمان را آنقدر عمیقتر میکند که یک روز بیصدا میمیریم. داشتم میگفتم این آمدن و رفتنها، آش ِ کشک ِ خاله است، نمیشود جلویش را گرفت، خود ِ ما هم آدم ِ جدید ِ خیلی از زندگیها میشویم. اما کاش، یادمان باشد حالا که برای ورود و خروجمان از زندگی ِ دیگران، هیچ اختیاری نداریم، لااقل یکجوری برویم که حفرهی ایجاد شده از رفتنمان درد ِ کمتری داشته باشد.
+ ثریا شیری | از کانال: https://t.me/sorayashiri98 |
بچه که بودم، بابا یک دوربین فیلمبرداری داشت که ضبط اکثر مناسبات فامیلی را انجام میداد البته بدون درآمدزایی و همینطور مرامی. از فیلم بدرقه و استقبال از حاجی و کربلاییهای فامیل و محل گرفته تا فیلم عروسی و تولد. دستکم ده مراسم عروسی را به یاد دارم که در آنها مامان به جای اینکه مثل باقی مهمانها، یک گوشه نشسته باشد در حال فیلمبرداری بوده. وقتی برنامههای مهم قسمت آقایان هم میرسید فوری دوربین را به بابا میرساند که هیچ صحنه مهمی از دست نرود.
نوجوان بودم که من و برادر و خواهرها به راحتی با دوربین فیلمبرداری کار میکردیم و از یک جایی به بعد به وسیلهای برای سرگرمیمان تبدیل شد. البته که بابا هیچوقت جلوی اینکار ما را نمیگرفت چون معتقد بود باید به استعدادهایمان فرصت شکوفایی بدهیم. قضیه از آن جایی شروع شد که یک روز ظهر تابستان، آبجی صفورا هنرنماییاش گل کرد و تصمیم گرفت هندوانه را به سبک نقش خشایار در سریال زیر آسمان شهر بخورد! همانقدر با سر و صدا و متشنجکننده اعصاب! آبجی حوریا دوید از توی اتاق دوربین فیلمبرداری را آورد و از او فیلم گرفت. بعد همینطور از هنرنماییهای دیگرمان هم فیلمبرداری کردیم. بابا و مامان خواب بودند و حوصلهمان سر رفته بود یک نوار فیلم مربوط به استقبال از حاجی ِ همسایه هم توی دوربین بود که البته دیگر نیاز نداشتند. چون که فیلمشان را به سیدی تبدیل کرده بودیم و تحویلشان داده بودیم. بعد تصمیم گرفتیم که یک فیلم بازی کنیم. نویسنده هم آبجی حوریا بود که البته سناریو را همانطور شفاهی به ما میگفت. هر سکانس که تمام میشد قصه سکانس بعدی را میگفت. همینقدر راحت!
برای تیتراژ ابتدایی و انتهایی فیلم، روزهای اول که هنوز مبتدی! بودیم اسامی و نقشها و مسئولیتها را روی کاغذ مینوشتیم و به همدیگر میچسباندیم که به یک نوار کاغذی بزرگ تبدیل شود و بعد دور یک چوب آن را میچرخاندیم. بعد دوربین را روبروی دیوار تنظیم میکردیم و با آغاز فیلمبرداری کاغذ را آرام به پایین میکشیدیم و کاغذ میچرخید و باز میشد و یکییکی هر اسم و مسئولیتی از بالای دوربین وارد کادر میشد و به پایین میرفت. موسیقی متن؟ صدای زنده خودمان که با دهان آهنگ میزدیم و البته سایه سرهایمان که روی دیوار افتاده بود!!! روزهای بعد که کمی کارکُشته! شدیم همه عوامل و نقشها را با کامپیوتر نوشتیم و آهنگ هم از کامپیوتر پِلِی میکردیم و دوربین از صفحه کامپیوتر فیلمبرداری میکرد.
در آن تابستان حسابی سرگرم شده بودیم و کار هر روزمان این بود که یکدور سناریو را با هم مرور کنیم و بعد شروع کنیم. از فیلم دوم به بعد، آبجی حوریا سناریو را روی کاغذ پیاده میکرد و نقشها را تعیین میکرد و آبجی صفورا هم فیلمبردار و کارگردان بود. مامان هم با خوراکی و بستنی در آنروزها حسابی از ما پذیرایی میکرد. آنقدر سرگرمی جدید به ما و پسر و دخترهای عمه و عمو و دایی چسبیده بود که چند فیلم کوتاه در همان روزها بازی کردیم و شبها همان فیلم را از تلویزیون خانه برای خانوادههایمان پخش میکردیم.
یکی از این فیلمها "س مثل سیاوش" بود که آخر فیلم به این نتیجه رسیدیم که وقتی نقش اول فیلم، من در نقش "نگین" هستم چرا اسم فیلم باید نام یکیدیگر از کاراکترها باشد؟ پس اسم فیلم را خیلی شیک به "ن مثل نگین" تغییر دادیم. یکی از همانروزها که سر فیلمبرداری همین فیلم بودیم، میز و صندلی را گذاشته بودیم توی حیاط نزدیک باغچه که مثلا در پارک فیلمبرداری شده است بعد مامان از آنطرف داشت گلهای باغچه را آب میداد ما هم حسابی خوشحال بودیم که ببین بارانمان هم جور شد. حالا این که باران در یک روز کاملا آفتابی تابستان آنهم وقتی هیچکدام از بازیگران خیس نمیشوند چقدر غیرطبیعیست، مسئلهای بود که سعی میکردیم بهش فکر نکنیم. قصه فیلم این بود که دختر ساده و خوبی مثل نگین که من باشم و دوستم که دخترعمه بود در یک گروه پخش مواد مخدر که سر دسته آنها سیاوش (پسرعمو) و دوستانش که برادر و پسردائیام بودند وارد شدهاند. یک روز توی پارک دور میزی نشستهاند و در حال پاستور بازی کردن با آهنگ پسزمینه "چشمون من تو رو میخوان، خواب رو بهونه میکنن / تو عالم خیالشون تو رو نشونه میکنن" با صدای شیلا هستند که ناگهان مامور نیروی انتظامی سر میرسد و همه فرار میکنند. راستش قرار نبود فیلم به این زودی به انتهایش برسد. یعنی قرار نبود در آن قرار توی پارک مامور نیروی انتظامی سر برسد و همه متواری شوند، سناریو چیز دیگری بود کلا. اما ظهر بود و بابا از محل کارش به خانه برگشته بود. در حیاط که باز شد و بابا با لباس نیرویانتظامی سوار بر موتور وارد حیاط شد ما همه فرار کردیم. فیلمبردارمان به جای اینکه کار ضبط فیلم را متوقف کند اول دوربین را به در حیاط میبرد که مامور نیروی انتظامی وارد میشود و بعد از ما فیلم میگیرد که در حال جیغ زدن از روی صندلیها بلند میشویم و بعد دوربین فرار سیاوش را فیلمبرداری میکند که دوستانش را رها کرده و دست دو بازیگر فیلم یعنی من و دخترعمه را گرفته و دارد فرار میکند. همین جا فیلم به پایان میرسد. یک پایان باز که دیگر ادامه ندارد و همین فیلم ناتمام را هر شب برای خانوادهها پخش میکردیم و باز به سکانس آخر که میرسیدیم باز مثل روز اول از خنده رودهبُر میشدیم. آن فیلم آخرین فیلم گروه هنری "سیما فیلم" شد که رئیسش آبجی صفورا بود. چون بعد از آن مهرماه رسید و مدرسهها باز شد.
نمیدونم چندمین روز قرنطینهی ماست. آمارش از دستم در رفته. توی این مدت جز یهبار که همکارم آقای صاد به خونهمون اومد و بعد از رفتنش با مواد ضدعفونیکننده به مبل حمله کردم، دیگه کسی به دیدنمون نیومده. هفته گذشته هم پدر و برادرم که برای انجام یه کار اداری به بوشهر اومده بودن به دیدنم اومدن اما پاشون رو از چارچوب در داخلتر نذاشتن. فاصلهمون یکمتری میشد، پنجدقیقهای ایستادن، ابراز دلتنگی کردن و بعد از ارائه توصیههای بهداشتی لازم خداحافظی کردن و رفتن. مابقی روزها نه کسی اومده و نه کسی رفته. تنها ارتباطم با آدمهای آشنای زندگیم از طریق تماس صوتی تلفنی و تصویری بوده. هر چه از روزهای قرنطینهم میگذره و دلتنگیم برای خانواده بیشتر میشه، عصبانیتم از هموطنایی که قرنطینه رو شکستهن هم بیشتر میشه. جالبه هر کدوم توجیهی برای این کارشون دارن، توجیهی که شاید فقط خودشون رو قانع میکنه.
امسال اولین سفره هفتسین خونه مشترک ما بود و اولین نوروزی که لحظهی سالتحویلش رو کنار خانوادهم نبودهم. از دلتنگی لحظه تحویل سال چیزی نمیگم، همینقدر بگم که تصور اینکه لحظه تحویل سال تنها و در خونه خودمون باشیم رو نمیکردم و چون اولین سالیه که توی خونه مشترکمون هستیم طبیعتا مواد و ابزار لازم برای تدارک یه سفره هفتسین بینقص هم مهیا نبود. نمیخواستم از بیرون چیزی بخرم و باید یه جوری با هر چه که توی خونه بود سر و تهش رو هم میآوردیم. سرکه، سیب و سکه در خونه موجود بود. به جای سبزه قرار بود سبزی بذاریم و ساعت و سیبزمینی. از حبه سیر داخل شیشه خیارشور هم برای سین هفتم استفاده کردیم و هفتسینمون تکمیل شد. این مدیریت بحران! تجربه متفاوت و البته کمی شیرینی بود که مقدار زیادی دلتنگی چاشنیش شده بود.
قسمت سخت ماجرا اونجا بود که بعد از تماس تصویری با خانوادههامون، حالا باید با دایی و خاله و عمو و. تلفنی صحبت میکردیم و عید رو تبریک میگفتیم. افرادی مثل من که سر جمع دو جمله تعارفی بیشتر بلد نیستن اینجور مواقع یا لال میشن یا سوتی میدن. همین چند وقت پیش وقتی دوستم با من تماس گرفت که بابت فرستادن بسته پستی تشکر کنه بعد از استفاده از کلماتی مثل: "خواهش میکنم"، "قابلتو نداشت"، "کاری نکردم"، "یه هدیه ناقابل بود"، "امیدوارم خوشت بیاد"، دیگه کلمه کم آوردم اما دوستم هنوز داشت تشکر میکرد و باید چیزی میگفتم: "به پای جبران محبتهای شما نمیرسه". که گفتم و یعد از گفتنش و سکوتی که حاکم شد فهمیدم چی گفتم. خیلی ریلکس مکالمه رو ادامه دادیم تا قطع کرد و بعد خودمو انداختم زمین و حالا نخند کی بخند. تازه نتونستم آبروداری کنم و به دوستم پیام دادم که تو چطور متوجه این سوتی بزرگ نشدی که اونم گفت متوجه شده و چون دیده من به روی خودم نمیارم به گوشاش شک کرده :))
حالا باید زنگ میزدم به خاله و دایی و زنعمو و. و چقدر سخت بود. آسونترین راه این بود که مکالمه رو در حالی انجام بدم که گوشی روی حالت اسپیکر هست و هر چیزی که میگفتن و کم میاوردم یه نگاه به حسن میکردم و اون تقلب میرسوند. لحظات نفسگیری بود که خدا رو شکر به سلامتی ازشون عبور کردم.
گرچه این روزهای قرنطنیه سخت و تلخ میگذره و واسه من و خیلیای دیگه همراه با دلتنگی هست. اما جنبههای مثبتی هم داره. مثلا امشب برای اولینبار در عمرم اقدام به پختن نون کردم که نتیجه مهم نیست نیت مهمه :دی
+ عیدتون مبارک، براتون سال خوبی آرزو میکنم. پر از اتفاقات قشنگ، پر از عشق، پر از پول و برکت و سلامتی و دوستی و موفقیت :)
توی این مدت چند نفرتون مرتب پیگیر بودید که جریان گفتوگو با بلاگرها به کجا میرسه. مدتی خیلی درگیر بودم و امکان اینکه بتونم برای طرح سوالات وقت بذارم عملا نبود. نمیخواستم یک مشت سوال کلیشهای و کلا تکراری باشه. اما خب فرصتش نشد و بخاطر پیگیریهاتون، تصمیم گرفتم توی این روزها که اکثرمون وقت فراغت بیشتری داریم، سعی کنم گفتوگوها رو ادامه بدم. هر چند بعضی از سوالات در همه مصاحبهها قراره تکرار بشه، اما اون وسطا سعی کردم سوالاتی هم بنویسم که مربوط به اون وبلاگنویس خاص باشه، همچنان پیشنهادات و انتقاداتتون رو پذیرا هستم، حتی اگر سوال خاصی هم مدنظر داشتید بگید و بپرسید توی کامنتهای همین پست، اون وبلاگنویس مورد نظر میاد و جواب میده. در ادامه گفتوگو با وبلاگنویسها، بدون تعارف با نسرین گپوگفتی داشتیم. نسرین ِ وبلاگ زمزمههای تنهایی اهل تبریزه و آخرین فرزند یک خانواده شش نفرهست که 28 اردیبهشتماه سال 67 به دنیا اومده و تحصیلاتش در رشته ادبیات بوده و در حال حاضر هم معلم ادبیات هست.
بانوچه: چه اتفاقی تو رو وبلاگنویس کرد؟
نسرین: اتفاق نبود یه دعوت بود. اون روزایی که مشغول نوشتن تو سایت کتابخوان حرفهای بودم، دوستای خوبی پیدا کردم، یکی از همین دوستان خوب، که از حسن اتفاق هم دانشگاهی و هم دوره در اومدم باهاش، منو سوق داد به سمت جدیتر نوشتن و اینجوری شد که مهر ٩٢ اولین وبلاگم"آخارسوزلر" افتتاح شد.
بانوچه: "آخارسوزلر" معنیش چی میشه؟
نسرین: حرفای جاری
بانوچه: چه اتفاقی ممکنه باعث بشه که وبلاگنویسی رو ترک کنی؟
نسرین: نمیدونم بازم بستگی به مسیر زندگی داره، شاید وقتی نوشتن دیگه م نکنه، شاید موندن دیگه لذت سابق رو نداشته باشه. شاید یه جایی برم که کلا قید بلاگر بودن رو بزنم.
بانوچه: آیا هدف واقعی و هدف وبلاگنویسی شما یکی هستن؟ تا حالا به چه میزان به هر کدوم رسیدی؟
نسرین: به نظرم اغلب وبلاگ نویس ها در کنار اهداف دیگه، یه نگاه ویژهای هم به نویسندگی دارن، الان مهمترین دغدغه منم تقویت این بعده. هدفم از بلاگر بودن در درجه اول تخلیه روانیه. اینجا امن ترین بخش فضای مجازی منه. شاید برای همینه که خیلی دوست ندارم آدمهای واقعی زندگیم وارد فضای بلاگم بشن چون از قضاوت شدن بدم میاد.
هنوز اول راهم به نظرم چون داستان نویس شدن یه مسیر سخت و پیچیده است.
بانوچه: دهم خرداد 94، وبلاگ بیانت رو با پستی شروع کردی که خلاصهش نشون میده مثل خیلی از وبلاگنویسای دیگه به زور به اینجا کوچ کردی، حالا که چند سال گذشته احساست از اینکه توی بیان داری مینویسی چیه؟
نسرین: خیلی حس خوبی دارم، تو بیان مسیر خوبی طی کردم، رفقای خوبی داشتم، چالشهای خوبی رو پشت سر گذاشتم، از نسرینِ بیان خیلی بیشتر از نسرینِ بلاگفا راضی ام.
بانوچه: در قسمت درباره من وبلاگت نوشتی: "من سال نود و هشت جایی قرار میگیرم که توی دور دست ترین رویاهام هم برام غیر قابل تصور بود." به اون جایی که فکر میکردی قرار میگیری، رسیدی؟ یکم برامون توضیح بده.
نسرین: نوشتن سال ٩٨ برام جدیتر شد، الان کتابم در انتظار انتشاره، اگه کرونا نبود احتمالا همه چیز خیلی بهتر و سریعتر پیش میرفت. نه، اونجایی که قرار بود برسم نرسیدم ولی تا حد زیادی پیش رفتم. رویای بزرگم هنوز محقق نشده ولی مقدماتش فراهم شده.
بانوچه: اون گوشه وبلاگت نوشتی که فکر میکنی بقیه وبلاگنویسها دوستت ندارن، چرا همچین احساسی در تو شکل گرفته؟
نسرین: راستش اون متن رو روزی نوشتم که خیلی سرخورده بودم، ولی بعد چون همه خوششون اومد دیگه متن ثابت وبلاگ شد. خیلی آدم محبوبی نیستم بین وبلاگنویس ها، البته خیلی هم شناخته شده نیستم. شاید حس اون روزا رو الان نداشته باشم ولی همچنان معتقدم اونقدری که من بلاگرها رو دوست دارم اونا منو دوست ندارن
بانوچه: جلوی اسم نویسنده توی وبلاگت نوشته که تو 517 تا پست داری، اما آمار و ارقام جلوی موضوعات وبلاگت رو که جمع بزنی 508 تا میشه، یکم توضیح راجع به محتوای اون پستهایی که نوشتی و توی هیچکدوم از این دستههای موضوعی قرار نگرفتن بده.
نسرین: بیشترش مربوط به تنبلی اینجانبه که یادم میره برچسبها و موضوعات رو مرتب کنم قبل از انتشار پست.
اما یه تعدادی هم دچار وسواسم نسبت به درجه بندی شون.
بانوچه: آرمانشهر وبلاگنویسی چه ویژگیهایی داره؟
نسرین: به نظرم آرمان شهر من زمانی شکل میگیره که بتونم نوشتههایی داشته باشم که ارزش چاپ داشته باشن. مخاطب وسیع داشته باشن، از کل ایران خونده بشم و بازخورد بگیرم.
بانوچه: از بستن و رفتن کدوم وبلاگ و وبلاگنویس بیشتر از بقیه ناراحت شدی؟
نسرین: من کلا از رفتن همه کسایی که میشناسمشون ناراحت میشم، از ماری جوانا، تا مترسک، از هولدن تا جولیک. قلبم به درد میاد واقعا.
بانوچه: سابقه تعطیلکردن وبلاگ رو داری، چی باعث شد یه مدت وبلاگ رو تعطیل کنی و چی باعث شد برگردی؟
نسرین: بستن وبلاگ یه حرکت انتحاریه، وقتی اوضاع روحیم خوب نباشه، شروع میکنم به کم کردن دایره روابطم، پیج اینستاگرام و وبلاگ همیشه مورد تهدید هستن توی این شرایط.
دلیل برگشتنم، این بود که هم اوضاع یکم بهتر شد و هم دوستان خوبی دارم که بهم انگیزه دادن.
بانوچه: کدوم وبلاگنویسا رو بیرون از فضای مجازی دیدی و کدوما رو دوست داری ببینی؟
نسرین: من هلمای سکوت من صدای تو رو دیدم و آشنای غریب رو و زهرای بینام رو دیدم.
خیلیها رو دوست دارم ببینم. فرشته، خودت، شباهنگ، مصطفا، و
بانوچه: پنج تا وبلاگ که بین حجم زیاد وبلاگهای بروز شده، خوندنشون رو توی اولویت میذاری کدوما هستن؟
نسرین: لافکادیو، آقاگل، غمی، فرشته، پری.
بانوچه: پنج تا وبلاگنویسی که بعد از هر بار پستگذاشتن دوست داری کامنتشونو زیر پستت ببینی کدوما هستن؟ تا حالا این خواسته محقق شده؟ ویژگی این وبلاگنویسا چیه که منتظر کامنتشون هستی؟
نسرین: غیر از دوستای صمیمی ام که همیشه مشتاق نظراتشون هستم، کامنت کسایی که تو نوشتن صاحب سبک و اندیشه هستن برام مهمه.
مخصوصا تو پستهایی که جدی تره برام.
لافکادیو، غمی، لنی، زهرا خسروی، حمیدواشقانی، زهرای آرزوهای نجیب،خورشید.
اغلب شون میخونن و کامنت میدن ولی بعضی هاشون تا حالا کامنت ندادن متاسفانه.
بانوچه: اینا نظر چند وبلاگنویس در مورد شماست، فکر میکنی تا چه اندازه به این ویژگیهایی که نام بردهن نزدیکی؟
"قبلا متوقعتر بود - دختری به شدت صادق و مهربونه - قلمش روانتر شده به نسبت اوایل آشناییم باهاش - یه تُرک دختر به معنای واقعیه.
نسرین: لطف دارن دوستام، امیدوارم که واقعا صادق و مهربون باشم و قلمم روانتر شده باشه. دقیقا میتونم بگم پشت هر کدوم از این واژهها کی نشسته اما درباره اینکه قبلا متوقع تر بودم. این یعنی هنوزم متوقع هستم ولی نه مثل قبل. من از کسایی که برام مهمن بله توقع دارم، اغلب هم این توقع رو به زبون میارم. البته توقع من بیشتر در حوزه نوشتههامه اینکه خونده بشم و بازخورد بگیرم.
بانوچه: ویژگیهای شخصیتی شما، تا چه اندازه ویژگیهای شخصیتی دنیای وبلاگنویسیتو تشکیل میدن؟! به عنوان مثال اگر در دنیای واقعی آدم زودرنجی هستی، آیا اینجا هم همین ویژگی رو داری و از هر حرفی و کامنتی زود رنجیده خاطر میشی؟
نسرین: من شخصیت متفاوتی خارج از وبلاگ ندارم، یعنی نود درصد همینم که تو وبلاگ میبینید. شاید یکم بداخلاق و بی حوصله تر از فضای بلاگ باشم. من بیشتر از کسایی زود میرنجم که دوستشون دارم، اگه کسی مخاطب عادی باشه و حتی فحش بده خیلی برام مهم نیست، ولی کسایی که خاص و مهم هستن برام خیلی زود دلخور میشم از تغییر لحن و ادبیات شون. خدا رو شکر خیلی وقته بازخورد بد ندارم تو وبلاگ.
بانوچه: حرف آخر با خوانندهها؟
نسرین: امیدوارم جوابام خستهکننده نبوده باشه، ممنونم از تو ثریای عزیز بابت تلاشت و زحماتت. و اینکه لطفا هیچ وقت وبلاگ تون رو رها نکنید. ماها کلی خاطره لابهلای نوشتههای شما جا گذاشتیم. لطفا بیرحم نباشین.
بانوچه: یه هدیه به خوانندهها؟
نسرین: فکر میکردم تهش یه هدیه به خودم میدین یه کتاب خوب چطوره؟
بانوچه: ما اینجا هدیه نمیدیم هدیه میگیریم اونم نه واسه یه نفر واسه هر چند نفری که میخونن این مصاحبه رو. کتاب عالیه، پس یه معرفی کوتاه در موردش بنویس.
نسرین: عزاداران بیل مجموعه داستانی است از غلامحسین ساعدی، نابغۀ معاصر ما.
ساعدی عزاداران بیل را در توصیف روانکاوانۀ جامعه ایران در دوران حکوت گذشته به نگارش در آورده است. ملتی که در تیرهروزی دست و پا میزنند و درگیر خرافههای بیپایه و اساسند. عزادارن بیل را میتوانیم نمونهای بارز از رئالیسم جادویی به شمار بیاوریم.
بیل روستایی است که در آن فضای مرگ و فاجعه بر تمام حوادث ، رویدادها و شخصیتها، سایه افکنده است.
بوی اضطراب و دلهره ناشی از ترس و واهمههای غریب و ناآشنا از همه جا به مشام میرسد. در این محیط، شخصیتها یک به یک مطرح شده و با مرگ آنها داستان به اتمام میرسد. هر چند که اهالی بیل این تباهی شوم و غیر قابل گریز را به روی خود نمیآورند ولی مدام با آن درگیر هستند؛ به نحوی که این چشم به راه بروز فاجعه بودن امکان هرگونه علاقه و وابستگی را از اهالی سلب کرده و آنان را بشدت از این تعلق خاطر، گریزان نموده است. انتخاب نام قهرمان اصلی داستان یعنی مش اسلام، نمادین است. مغز متفکر تمام این داستانها اسلام است. اوست که راهکار ارائه میدهد و مردم را هدایت میکند.
در بیل همه تنها هستند و فقط فاجعه و تباهی است که هرازچندگاهی آنها را دور هم گرد میآورد. فاجعههایی مثل مرگ ، قحطی و گرسنگی و برخورد با ناشناختهها و رویدادهای تلخ دیگر، که همه آنها عواملی هستند که اهالی بیل را از محدودههای تنگ تنهایی و فردیت نابالغ و نابارور خود بدر میآورند و آنان را نسبت به هم و سرنوشت مشترکشان حساس می کند. با این حال در فضای قصههای عزاداران بیل هیچ گونه پیوند مشخص و استواری میان آدم ها دیده نمیشود.
لینک دانلود کتاب: کلیک
ممنون از نسرین عزیز و شمایی که وقت گذاشتید و این مصاحبه رو میخونید :)
یه روز بلاگفا یهو ترکید. بدون هیچ توضیحی. و بعدش هم هیچ دلجوییای صورت نگرفت. اینروزها گرچه فضای وبلاگنویسی خیلی خلوته و مثل اون زمانها نیست ولی همینایی که کم و بیش دارن مینویسن زخمخورده هستن و واقعا دیگه تحمل یه سونامی دیگه رو ندارن.
به دعوت آقای صفایینژاد قراره راهکارهایی برای حل مشکلات بیان ارائه بدیم. من هم مینویسم هرچند مواردی که توی ذهنم بود رو دوستان گفتن و تکرار مکرراته و انتشار این پست بیشتر به منظور تایید پیشنهادات دوستان هست.
من به عنوان یک وبلاگنویس، بخاطر کمک به بیان و حل مشکلاتش، بخاطر حفظ این فضا که کلی خاطرات خوب برامون رقم زده حاضرم اگر کمکی از دستم برمیاد انجام بدم.
- در خصوص درآمدزایی از طریق فروش امکانات و تبلیغات موافقم اما باید قشر محصلی که درآمدی ندارند هم لحاظ بشه و قیمتها به نحوی انتخاب بشه که کسی بخاطر درآمدنداشتن وبلاگش رو تعطیل نکنه و بره. اگر تبلیغات بیشتر بشه فکر میکنم حتی بیشتر از خرید امکانات از سمت کاربران بتونه راهگشا باشه.
- در این فضا، قطعا افراد زیادی هستن که دانش و هنری دارن اما امکانات و فضای عرضه و درآمدزایی از اون رو ندارن. اگر بیان بتونه با فراهمآوردن بستری برای فروش بیشتر و یکجورهایی کمک در بازاریابی به این افراد کمک کنه، درصدی از سود فروش به بیان تعلق بگیره.
- قالبهای آماده بیان میتونن متنوعتر و بهتر بشن، به این صورت که بیان میتونه با دریافت هزینه، یک قالب اختصاصی شخصی به کاربر سفارشدهنده بده. کاری که الان خیلیها دارن انجام میدن.
اسم شخص خاصی رو نمیبرم، ولی لطفا هر کس این پست رو خوند، اگر ایدهای داشت در این پویش شرکت کنه. حتی اگر ایدهای نداشتید شرکت کنید. این یک پویش هم برای همفکری و هم تعیینتکلیف هست.
در ادامه گفتوگو با بلاگرها، اینبار پری بدون تعارف به سوالاتمون جواب داد، پری که با اسم هلما توی وبلاگ سکوت من، صدای تو مینویسه و طبق اون نوشتهی زیر اسم وبلاگش، فکر کنم دنبال خوبی و مهربونی بوده که خودش هم اینقدر خوب و مهربون شده چون معتقده که: هر چیز که در جستن آنی، آنی!
پری صالحی که 28 بهمن سال 72 در استان آذربایجان شرقی به دنیا اومد تا آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت باشه، به قول خودش به شدت خانوادهدوست و باباییه. تحصیلاتش کارشناسی تجهیزات پزشکیه و خیلی براش مهم بود که توی معرفیش حتما گفته بشه که "عمه" شده :)
بانوچه: چی شد که وبلاگ نویس شدی؟ و قراره چی بشه که دیگه وبلاگ نویس نباشی؟
هلما: خیلی اتفاقی وارد دنیای وبلاگ شدم، مسیری که طی کردم، دوستهایی که پیدا کردم تشویقم کرد به ادامه دادنش و دغدغه ی نوشتنی که درونم به وجود آمد و آرامشی که از نوشتن و خواندن وبلاگ پیدا کردم باعث ثباتش شد.
دوست ندارم وبلاگ نویسی رو کنار بزارم. فعلا که هستم در خدمتتون یعنی دلیلی برا وبلاگ نویس نبودن برام وجود نداره.
بانوچه: از زمانی که وبلاگنویس شدی تا زمانی که سایت بیان رو برای نوشتن انتخاب کردی چقدر زمان بُرد؟
هلما: مرداد ماه سال 91 وقتی درمورد زله ورزقان_اهر (از شهرهای آذربایجان شرقی) سرچ میکردم رسیدم به چندتا وبلاگ. آدرس هاشون رو یادداشت کردم هرازگاهی خوندم تا اینکه شهریور ماه تو بلاگفا با پیشنهاد نویسنده یکی از وبلاگهایی که خواننده اش بودم برا خودم یه وبلاگ ساختم. به پیشنهاد رامین صاحب وبلاگ عقاید یک رامین
یه مدت دوران دانشجویی وبلاگنویسی رو کنار گذاشتم ولی کماکان خواننده وبلاگ بودم. تا اینکه حس کردم نمیتونم از دنیای وبلاگ دل بکنم، تصمیم گرفتم مجدد بنویسم، چون دوستام (نرگس و رامین) کوچ کرده بودن بیان، منم اومدم بیان.
بانوچه: چه فلسفه و معیاری برای انتخاب عنوان و اسم نویسنده وبلاگت داشتی؟
هلما: اوایل که تو بلاگفا شروع به نوشتن کردم، محافظه کارتر بودم و شاید هم محدودیت های بچگانه برا خودم داشتم بخاطر همون دوست نداشتم با اسم واقعیم بنویسم. اسم "هلما" رو تو تلویزیون شنیده بودم هم آهنگین بودنش و هم معنیش به دلم نشسته بود با این اسم نوشتم، بعدترها تو بلاگفا نظرسنجی کردم که اکثریت خوانندهها(همون چند نفر اکیپ پایه) هلما رو ترجیح دادن و منم به نظرشون احترام گذاشتم.
درمورد اسم وبلاگ.
هوووم واقعیت اینکه من وقتی برا کاری ذوق دارم دوست دارم زود انجام شه، برا همین زود یه اسم انتخاب کردم تا بعدترها تغییرش بدم که ندادم. ولی خیلی هم بی ربط به خودم نیست، سکوت و صدا جفتشون در وجود من درهم تنیده شدن، طوری که سکوتم رو پشت پُرحرفی هام قائم میکنم.
بانوچه: اولین پستت رو با "بسمالله." شروع کردی. این کلمه چقدر در زندگی واقعیت به کار برده میشه؟
هلما: هرروز و هرلحظه. روز اول کاری خودکار گرفتم دستم و زیرلب گفتم بسمالله، همزمان چهارجفت چشم گِرد شده زُل زدن بهم. اسم خدا بهم آرامش میده، تصور کردن دنیا بدون معبود خیلی ترسناکه.
بانوچه: تو یه زمانی دوست داشتی وارد ت بشی، ولی قیدشو زدی، میشه بگی بین اون خواستن و این نخواستن چه چیزهایی تغییر کرد؟
هلما: من هنوز هم ت رو دوست دارم ولی متاسفانه شرایط موجود در جامعه ام منو مجبور به عقب نشینی میکنه. اگه بهت بگم من از ت زخم خوردم شاید برات خنده دار باشه ولی واقعیته.
آرمان های ی من در اینجا محکوم به نابودی اند.
بانوچه: این نظر چند تا وبلاگ نویس در مورد توئه، چه توضیحی در موردشون داری؟
مهربون، خوش خنده، خوش قلب، دل به نشاط، رفیق، پایه، آدمی که برای خیلیا سنگ صبوره ولی کم پیش میاد غصههاش رو رو سر کسی هوار کنه. باهاش همیشه خوش میگذره، حس میکنم گاهی دوست داره مرموز باشه، وقتی حالش بده مخفی میشه و کمتر مینویسه.
هلما: اگه بگم خوشحالم که دوستای بلاگرم خیلی خوب میشناسن منو، از نشونه های خودشیفتگیه؟!
اول اینکه دوستان نظر لطفشونه و زوم کردن رو خصوصیات مثبتم.
واقعیت اینکه معتقدم نباید زندگی رو سخت گرفت و مهربونی و خوش خنده و حتی پایه بودن از ضروریاته برا راه اومدن با زندگی.
یه چیزی بگم بخند، با خودم به خودمم خوش میگذره
من معتقدم همه آدمها خوبن مگر اینکه خلافش ثابت شه، پس فرصت دوستی به خیلیا رو میدم ولی با تعداد معدودی رفیق میشم.
شایدم از خصوصیات بدمه که سخته برام حرف زدن در مورد غصه هام.
مرموز بودن. موافقم باهاش :)))
وقتی حالم بده تمرکز کافی هم ندارم بخوام باشم هم نمیشه.
پایه ام ولی نه برای هرکاری، کلا آدم راحتی ام میتونم با جون و دل پایه باشم، میتونم ریلکس کنار بکشم.
بانوچه: دوست داشتی وبلاگنویسا به کدوم یکی از ویژگیهات اشاره کنن، که نکردهن؟
هلما: وقتی نظرشون رو دیدم شوکه شدم، خوشحال شدم که ویژگی های مثبت زیادی از من میشناسن.
و اما ویژگی ای که اشاره نکردن میتونست نکته سنج بودن باشه.
بانوچه: فکر میکنی محتوای وبلاگت تا چه اندازه به اون هدفی که براش داشتی نزدیک شده؟
هلما: من بلاگر خفنی نیستم ولی تا جایی که تونستم تلاش کردم پشت هر پستم حرفی باشه که مخاطبم رو به فکر کردن وادار کنه. میدونی من روزانه نویسی میکنم و بنظرم زندگی در روزمرگی هامون جریان داره. به مرور زمان و کسب تجربه سعی میکنم بهتر بنویسم. راضیم از خودم.
بانوچه: پنل مدیریت وبلاگ رو باز می کنی و با 50 تا ستاره روشن از وبلاگهای بروز شده مواجه میشی، اون 10 وبلاگی که میذاری توی اولویت که بخونیشون، کدومان؟
هلما: عقاید یک رامین Green Is the warmest colour خیالپرداز ِنادان خورشید شب ول کن جهان را، قهوه ات یخ کرد دو کلمه حرف حساب حریری به رنگ آبان تخیلات رام نشدنی دردانه همراز خورشید شد ده تا؟!!!
برای همه اشونم دلیل دارم
(بانوچه: یازده تا شد ولی شما به روی خودتون نیارین)
بانوچه: تا حالا کدوم وبلاگ نویسا رو از نزدیک دیدی و کدوما رو دوست داری از نزدیک ببینی؟
هلما: عقاید یک رامین، نرگس (پاکنویس)، نسرین (زمزمه های تنهایی)، محمود بنایی (گاه نگاری های یک مهندس)
خیلیا رو دوست دارم ببینم: لیلا (وبلاگ آچالیا، دیگه نمینویسه) حریر واران آقاگل صخره (دیگه نمینویسه) بانوچه و حتی همسر محترمش حاج مهدی و خانم بچههاش :)) حورا مریم فرشته شباهنگ فروزان حامد سپهر مستور تد (نمینویسه خیلی وقته) مسعود شاهزاده شب جانان (فقط میخونه وبلاگها رو) به من باشه و امکانش باشه از حامیان دورهمی بلاگی ام
بانوچه: چه حرفی برای وبلاگنویسایی که بستن و کلا رفتن، داری؟
هلما: امیدوارم نوشتن رو از بیخ و بن کنار نگذاشته باشن و حتی شده در دفترچه یادداشتی بنویسن، دوست دارم برگردن، دنیای وبلاگ با نویسنده هاش سرپاست. آقاگل میگه ذکات خوندن نشر کردنشه، منم از حرفش وام میگرم و به دوستان میگم: ذکات ایده ها و پست های ننوشته اتون نشرشه برگردین و ذکاتش رو بدین لطفا.
بانوچه: خانوادهت میدونن وبلاگ داری؟
هلما: پدرم و خواهرم میدونن ولی بهشون آدرس ندادم، هرازگاهی بعضی از پست هام رو براشون میخونم. و اگر روزی ازدواج کنم به همسر آینده خواهم گفت، حتی یکی از شرط هام خوندن واو به واو وبلاگمه.
بانوچه: اگه بخوای از دل یکی از تلخترین اتفاقات زندگیت، سه تا نکته مثبت رو به خودت یادآوری کنی، اونا چیا هستن؟
هلما: فکر کنم ترین اتفاق زندگیم رو همه کسایی که وبلاگم رو میخونن بدونن. با اختلاف از دست دادن تنها دوستم تو دنیای واقعیه، رفتن "مهدیه" تو اوج جوونی ترین اتفاق زندگیمه.
نمیدونم بشه گفت نکته مثبت یا نه ولی "محکم تر شدم". "قدر زندگی رو بهتر از قبل میدونم" بخصوص وقتهایی که مامان و بابا مهدیه بهم متذکر میشن که لبخندم شده دلخوشیشون. "واقع بین تر شدم".
بانوچه: توی فضای وبلاگنویسی چه کاری کردی یا حرفی زدی که بعدش بینهایت از خودت ناراحت شدی؟
هلما: بچه خوبی ام، اصلا بهم میاد کار بد کنم و حرف بد بزنم؟!
شوخی میکنم. حضور ذهن ندارم راستش ولی خیلی کم پیش اومده که جوگیر شم و فکر نکرده پستی بنویسم و یه مدت بعد بخاطر نوشتنش ناراحت شم. و بعضی وقتها حس کردم ناخواسته زیادی با یه تعدادی صمیمی شدم (سوءتفاهم نشه لطفا، منظورم دوستای فعلیم نیستن)، نمیتونم خوب توضیح بدم یه چیزی شبیه به ورود به حریم خصوصی و اینا.
بانوچه: حرف آخر؟
هلما: خدایا چنان کن سرانجام کار // تو خشنود باشی و ما رستگار.
و اینکه از همه خواهش کنم برا خشنودی و رستگاری، لطفا خودمون هم با خدا همکاری کنیم. کار سختی هم نیست، مهربون باشیم، تلاش کنیم برا بهتر زندگی کردن، بد هیچ کس رو نخواییم در یک کلام "زندگی رو زندگی کنیم".
بانوچه: هدیه؟
هلما: به به رسیدیم به قسمت خوشمزه هدیه
هدیه دادن و هدیه گرفتن جفتش حالمو خوب میکنه.
میتونم یه شعر بخونم آخر مصاحبه تقدیم همه مخاطب هایی که مصاحبمون رو میخونن بکنم.
مرسی از هلمای مهربون :)
و در چهارمین مصاحبه با وبلاگنویسها کمی بدون تعارف گپ و گفتی با قاسم صفایینژاد از وبلاگ پژوهشگر داشتیم. قاسم صفایینژاد وبلاگنویس 33 سالهای که دکتری مدیریت رسانه از دانشگاه تهران داره و بنیانگذار و مدیرعامل نشر صاد هست سابقه وبلاگنویسی طولانیای داره و 11 ساله که ازدواج کرده و در حال حاضر یه دختر 5 ساله داره. هر چند خودش معتقد بود که ومی نداره اینا رو بنویسم اما ومش رو مصاحبهکننده تعیین میکنه :دی
بانوچه: چه شد که وبلاگ نویس شدید؟
صفایینژاد: از کودکی به نوشتن علاقه داشتم. حتی در دوره دبستان یک بخشی از اوقات فراغت من به تمرین نستعلیق میگذشت و نوشتن کلمات در گوشه دفترها و کتابها. حدودا ۱۲ سالم بود که در بسیج نوجوانان مسجد محلهمان، یک دوهفتهنامه دو صفحهای را به عنوان سردبیر راه اندازی کردم. الحمدالله هفتهنامه اثرگذار بود و طرفدار پیدا کرد و سال بعد نشریه بسیج نوجوانان، تبدیل به ماهنامه مسجد شد و بیش از ۱۵۰ صفحه به صورت مداوم منتشر میشد. این اتفاقات برای سال ۷۷ و ۷۸ هست که هنوز فضای مجازی در ایران جدی نشده بود. کم کم که اینترنت در ایران گسترش یافت، اولین جایی که برای نوشتن پیدا کردم همین وبلاگ بود. قبلا در پست تاریخ شخصی وبلاگ پژوهشگر» توضیح دادهام که یک وبلاگی داشتم به نام آواز خاموش در یک سرویس وبلاگ نویسی که اسمش را یادم نیست و کلا تعطیل شد. از آنجا به بلاگفا مهاجرت کردم و نام همان مجله مسجدمان را بر روی وبلاگ گذاشتم: بینش سبز. و اتفاقات پس از آن که در همان پست آمده است.
بانوچه: برای اسم وبلاگ، اسم نویسنده وبلاگ و محتوای اولین پست وبلاگ چه معیارهایی رو لحاظ کردید؟
صفایینژاد: از سال ۹۰ اسم وبلاگ را پژوهشگر گذاشتم. حس کردم برای نوشتن باید پژوهش بیشتری کنم و مطالب مفیدتری ارائه کنم. همیشه سعی کردهام پست بیهدفی منتشر نکنم و به هر حال به نوعی جملهای از آن به درد حداقل یک نفر بخورد. بنابراین محتوای اولین پست و پستهای بعدی برایم تفاوتی نمیکند. اسم نویسنده هم که همیشه اسم واقعی خودم بوده و به نظرم زمانی که فعالیت افراد در فضای مجازی هم با نام واقعی باشد، محیط بهتری را تجربه خواهیم کرد. البته این نظر مخالفانی دارد که دلایل آنها هم قابل احترام است.
بانوچه: تاریخ اولین پست شما برمیگرده به اردیبهشت سال 86، در حالی که محتوای اولین پست بیانگر شروع یک وبلاگ نیست، پس اولین پست شما کجاست و چه بلایی سرش اومده؟!
صفایینژاد: سر اولین پست بلایی نیومده. اولین پست همین بوده. چون ۲ سال قبل از این در وبلاگ دیگری مینوشتم و تا وقتی که اون سرویس دهنده کار میکرد، لینک وبلاگ قبلی هم در وبلاگ جدید بود، در واقع این وبلاگ ادامه آن حساب میشود که متاسفانه پستها از دست رفته است. اما اولین پست فعلی هم خیلی بیراه نیست. این وبلاگ و کلا وبلاگ نویسی میتواند یک جهاد فرهنگی باشد.
بانوچه: شما یکی از افرادی که هستید که "کتاب خواندن" در برنامه روزانهتون شعار نیست بلکه یک عمل واجبه، توضیح بدید که روزانه چند صفحه کتاب میخونید و بیشتر به مطالعه چه نوع کتاب هایی علاقه دارید؟!
صفایینژاد: واقعا اینطور نیست که روزانه مشخص باشه چقدر میخونم. هر چقدر که زمان و حوصله بهم اجازه بده و خستگی مانع نشه. اما کمتر از ۳۰ دقیقه هم نمیشه معمولا. حالا ممکنه کتابی تخصصی باشه و چهار پنج صفحه پیش بره و ممکنه کتاب داستانی باشه و بیشتر بشه. چند سال اخیر هم که فعالیت انتشاراتی دارم که طبیعتا زمان مطالعه بیشتر هم شده.
بانوچه: خانواده شما میدونن که وبلاگ دارید؟
صفایینژاد: دخترم که احتمالا ندونه وبلاگ چیه؛ ولی بقیه میدونن. هر کسی اسمم رو جستجو کنه در گوگل به وبلاگم میرسه و چیز مخفیانهای نیست.
بانوچه: اگر روزی دخترتون و همسرتون تصمیم بگیرن وبلاگ نویس بشن اولین جمله ای که بهشون میگید چیه؟!
همسر من وبلاگ نویس بوده. آخرین وبلاگی که ازش باقی مونده از سال ۹۱ تا ۹۵ پست داره. بعد از اون هم هر از گاهی تشویقش میکنم که به وبلاگ نویسی ادامه بده اما خب نشده.
دخترم هم اگر در آینده بخواد وبلاگ نویس بشه، اولین چیزی که میگم اینه که با هویت واقعی خودت بنویس.
بانوچه: پس آشنایی شما و همسرتون از طریق فضای وبلاگنویسی بوده؟!
صفایینژاد: نه. همکار بودیم.
بانوچه: فکر می کنید تصمیم و نظر شخصی شما چند درصد در وبلاگ نویس موندنتون موثره؟ و چه موضوعی ممکنه باعث بشه که شما تصمیم بگیرید دیگه وبلاگ نویس نباشید؟
صفایینژاد: صد درصد. چون به هر حال وبلاگ نویسی از اون دوران اوجی که تجربه کردیم فاصله گرفته. سال ۸۹، ۹۰ و ۹۱ که تحت برند چهره بلاگ» به انتخاب بهترین وبلاگنویسان سال توسط مردم کمک میکردیم، شور و شوق وبلاگ نویسی خیلی بیشتر بود. پستها هم هر چند روزانه نویسی رو شامل میشد اما برای وبلاگ نویسان معروف در واقع رو به سوی تحلیلهای ی و اجتماعی و فرهنگی داشت. یادمه سال ۸۹ شاید بیش از ۵ استان کشور مسافرت کردم که وبلاگ نویسان رو دور هم جمع کنیم و بتونیم یه کاری بکنیم. شاید بیش ۲۰ هزار وبلاگ نویس رو شناسایی کردیم و قرار بود تحت عنوان دیدگان» وبلاگ نویسی رو توسط خود مردم ارزشگذاری کنیم و پستهای محبوبتر و پرامتیازتر رو مثل یک سایت محتوایی توسط مردم سردبیری کنیم که متاسفانه نشد سرمایه لازم برای ادامه کار رو فراهم کنیم.
برای امثال من که از قدیم در این فضا بودیم، باقی ماندن وبلاگ بیشتر دغدغه شخصی هست و به چشم یک ضرورت و تکلیف بهش نگاه میکنیم.
به نظرم روزی نمیاد که وبلاگ نویسی ترک بشه. شبکههای اجتماعی مثل یاهو ۳۶۰، فیس بوک، تلگرام و اینستاگرام شاید شبیه هتل بمونن، اما وبلاگ همون خانه و آشیانه است که به هر حال هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. مگر اینکه به جای وبلاگ نویسی یه پلتفرم یا سرویسی بیاد برای انتشار محتوای عمیق و غیرسطحی با اسم جدید که حتما شباهتهای زیادی به وبلاگ خواهد داشت.
بانوچه: شما جزو افرادی هستید که به معنای واقعی کلمه وبلاگتون محتوا داره، با این حال تا حالا شده بعد از انتشار پستی با خودتون بگید: "این دیگه چی بود من نوشتم؟"
صفایینژاد: این توصیف لطف شماست. برای خیلی از پستهام این رو گفتم. هر چی پستهام قدیمیتر باشن، بیشتر راجع بهشون این رو میگم. بعضی وقتا حتی میخواستم یه سری از پستهای قدیمی رو حذف کنم اما نگه داشتم چون آدم تغییر و تحولات خودش هم در همین پستها میبینه. البته باید براشون وقت بذارم و کمی ویراستاریشون کنم که فونتها یه دست بشه و هایپرلینکهای داخل متن صحیح باشه و .
بانوچه: چند ویژگی آقای صفایینژاد از نظر چند تا از وبلاگنویسان رو در زیر آوردیم، توضیحتون راجع به این ویژگیهایی که دیگران با اونا میشناسنتون چیه؟
خانواده دوست، آدم پخته، اهل مطالعه، جدی، تلاشگر، قابل اعتماد، متشخص، نگاه حرفهای به وبلاگنویسی، پر از تجربه، متن پستها با اینکه نتیجه مطالعه هست ولی خُشک هستن و نمیتونم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنم، کامنتهایی که میفرسته محدوده و حالت رسمی داره، حس میکنم وبلاگنویسی رو صرفا بخاطر اینکه دغدغه نوشتن داره پیش گرفته.
صفایینژاد: نظر دیگران حتما مهمه و قابل احترام. سعی میکنم خشک و رسمی ننویسم اما هر وقت تصمیم گرفتم، تجربه موفقی نداشتم. نوع قلمم خشک و رسمی هست. البته همیشه سعی کردهام فضا شبیه رومه نشود و فضای وبلاگی حفظ شود اما چون یادداشتهای رسانهای و گفتگو با رسانهها هم در وبلاگم منتشر میکنم، این فضای رسمی بیشتر به چشم میآید.
در مورد صفات خوبی هم که دیگران گفتهاند، سپاسگزارم. اما بدون تعارف خودم را ابتدای راهی میدانم که به سمت خیر و نیکی است.
بانوچه: آیا هدف خاصی هست که محتوای تمام نوشتههای وبلاگتون در راستای رسیدن به اون باشه؟ فکر میکنید تا چه اندازه تونستید با تولید محتوا به اون هدف نزدیک بشید؟!
صفایینژاد: در طبقه بندی موضوعی چند موضوع خاص را از ابتدا مشخص کرده بودم. یادداشتهای شخصی، فرهنگی، علمی و ی. در واقع همان شخصیت دنیای واقعی خودم و نظراتم. بخش نقل قول هم که اضافه کردم و سعی میکنم در حدی که زمان اجازه میدهد، بریدههایی از کتابهایی که در حال مطالعه آنها هستم را منتشر کنم.
هدف تمام پستها به نظرم انجام تکلیف و مأموریت خودم در این دنیاست. به نظرم وظیفه همه انسانها عبادت خداست، و دعوت دیگران به توحید و مبارزه با کفر و شرک و ظلم در عالم. حال هر کسی در محدوده جغرافیایی و موضوعی خود. یکی با جهاد نظامی، یکی با جهاد علمی، یکی با جهاد فرهنگی و تربیتی و
بانوچه: کدوم وبلاگنویسها رو بیرون از فضای مجازی دیدید و کدوما رو دوست دارید ببینید؟
صفایینژاد: فکر کنم تعدادشون زیاده. حداقل بیش از ۲۰ هزار نفر رو که در سال ۸۹ دیدم که همشون به شدت دغدغهمند و اهل نوشتن بودند. از قدیمیهای وبلاگ نویسی که الان تقریبا دیگر نمینویسند اگر بگذریم و سوال شما رو محدود به کاربران بیان کنیم، باز هم تعداد قابل توجهی را زیارت کردهام. اگر اجازه بدید اسم وبلاگشون رو میگم چون ممکنه برخی دوس نداشته باشند اسم واقعیشان گفته شود:
میم صاد آنلاین، بانوچه، هولدن کالفیلد، حریری به رنگ آبان، لاجوردی، قصر خیال، فیش، معبر، آلپرولازم و خانم الف الان در خاطرم هستند. البته با خیلی دیگه از وبلاگنویسان گفتگوی تلفنی هم داشتم اما حضوری نه.
همه وبلاگ نویسان رو دوس دارم ببینم.
بانوچه: آیا در دنیای وبلاگ، آدم اهل دعوا و مشاجرهای هستید؟
صفایینژاد: چیزی که خیلی بلد نیستم دعواست.
بانوچه: با این توضیحاتی که بقیه در موردتون دادن به نظر میرسه اگر روزی در یک دورهمی وبلاگی شرکت کردید در حالی که همه دارن با هم شوخی میکنن و میخندن، شما یه گوشه نشستید کتاب میخونید و خیلی جدی و رسمی در بحثها شرکت میکنید، اینطور نیست؟
صفایینژاد: شما که منو از نزدیک دیدید، چه فکری میکنید؟ فکر کنم شما توضیح بدید دقیقتر هست.
(بانوچه: رفتار دوستانه و متواضعانهای دارید و البته شوخ هم هستید. البته این مربوط به آقای صفایینژادی هست که حضوری دیدیم :دی نویسنده وبلاگ پژوهشگر کمی جدی و آقامعلمطور به نظر میرسه :دی)
بانوچه: چرا از اینکه بهتون بگن دکتر ناراحت میشین؟
صفایینژاد: برای چی باید ناراحت بشم؟ اینطور نیست. اگه قبلا هم چیزی گفتم، احتمالا قبل از دفاع بوده که قانونا دکتر نشده بودم هنوز.
بانوچه: زندگی شخصی و زندگی شغلیتون هر کدوم با چه تحول و اتفاقی به دو دسته قبل و بعد تقسیم شدن؟!
صفایینژاد: سوال سختیه. نمیشه به اتفاق خاصی اشاره کرد. زندگی یک فرآیند در جریانه که وما زندگی شغلی و شخصی هم از هم قابل تفکیک نیستن.
اما جواب در دسترسی که به ذهن آدم میاد، ازدواج برای زندگی شخصی هست و ورود به صنعت نشر الکترونیک در زندگی شغلی.
بانوچه: کدوم وبلاگها رو به محض اینکه بروز شدن می خونی و چرا؟
صفایینژاد: بانوچه، میمصاد، حریری به رنگ آبان، اتاقی برای دو نفر، تا حادثه سرخ رسیدن (نوا)، معبر، لاجوردی، ماجراهای من و خودم، سرو سهی، تلاجن، کاکتوس و وادی الان تو ذهنم هستن. احتمالا چند تای دیگه هم هستن که الان حضور ذهن ندارم.
دلیلش هم اینه که عموما مطالب مفیدتری برای شخص من دارند با توجه به علایق من.
بانوچه: حرف آخر؟
صفایینژاد: دعا کنیم برای عاقبت بخیری همدیگه.
بانوچه: و یه هدیه به خوانندگان مصاحبه؟
صفایینژاد: به قید قرعه ۱۰۰ هزار تومان بن خرید کتاب الکترونیک از طاقچه هدیه میدم به کسانی که زیر پست مربوط به مصاحبه در وبلاگ شما و وبلاگ خودم، نظرشون رو راجع به مصاحبه مینویسند. مسئولیت قرعهکشی هم با شما.
بانوچه: تا ساعت 24 روز 16 فروردین به پنج نفر از کسانی که برای این مصاحبه چه در وبلاگ من و چه در وبلاگ آقای صفایینژاد کامنت بذارن، پنج بن 20 هزار تومانی خرید کتاب الکترونیک از طاقچه تعلق میگیره.
ممنون از آقای صفایینژاد و ممنون از شما که میخونید :)
حسن حواسش نیست و ویس یکی از دوستانش را پلی میکند که در یک گروه در مورد فوت یکی از همشهریانشان صحبت میکند، ابتدای فایل صوتی میگوید: "خوشا روزی که ما در خانه مادر داشتیم"، حسن نگاهم میکند و بیقرار هندزفری را وصل میکند. تا نگاهش را از من بگیرد نگاهم را از مانیتور لپتاپ برنمیدارم و بعد از آن فرو میریزم. از صبح من برای او نقش بازی کردهام و او برای من. میگوید از صبح حواسم بود که ثانیهای فرصت غمگین شدن بهت ندهم. اما فرصت نمیخواهد. این غم همیشگیست، در قلب و ذهنم همیشه هست. فقط جرقهای مثل همان که آن آقا گفت، کافی است تا ببارم. خواهرم بهش سفارش کرده که هوایم را داشته باشد. و من که نمیخواستم بیخود نگران و غمگینش کنم از صبح خودم را بیخیال نشان دادهام. اما حالا همهچیز جور دیگریست، من فرو ریختهام، چشمم مدام بارانی میشود و قلبم تیر میکشد دلم میخواهد قرنطینه نبودیم و وقتی حسن خوابید میزدم بیرون. چند سال پیش هم همینکار را کردم، کار احمقانهای که از روی کنجکاوی بود، ساعت 4 صبح از خانه بیرون زدم و بعد با هزار جور ترس برگشتم. رفته بودم دوچرخهسواری. اما الان فرق میکند. الان دارم در این خانه خفه میشوم. هوای آزاد میخواهم. باید فریاد بکشم جایی که نه کسی بشنود و نه مانعم شود. حسن میگوید با این حالی که تو داری من فردا چطور به محل کارم بروم؟ و من به این فکر میکنم که اگر فریاد نزنم امشب سکته خواهم کرد. باید فریاد بزنم تا شاید کمی از این غم کم شود. هر روز که میگذرد صبر من کمتر میشود. کاش در دنیایی زندگی میکردیم که در آن مادرها تا ابد زنده میماندند.
+ ششمین سال ِ نبودنش.
---------------------------------------
+ موفق شدم یک وبلاگنویس ِ رفته را به وبلاگش برگردانم. بالاخره زورم به باقی بلاگرها اگر نرسد، به همسر خودم که میرسد. اینجا مینویسد. (کلیک)
و در چهارمین مصاحبه با وبلاگنویسها کمی بدون تعارف گپ و گفتی با قاسم صفایینژاد از وبلاگ پژوهشگر داشتیم. قاسم صفایینژاد وبلاگنویس 33 سالهای که دکتری مدیریت رسانه از دانشگاه تهران داره و بنیانگذار و مدیرعامل نشر صاد هست سابقه وبلاگنویسی طولانیای داره و 11 ساله که ازدواج کرده و در حال حاضر یه دختر 5 ساله داره. هر چند خودش معتقد بود که ومی نداره اینا رو بنویسم اما ومش رو مصاحبهکننده تعیین میکنه :دی
بانوچه: چه شد که وبلاگ نویس شدید؟
صفایینژاد: از کودکی به نوشتن علاقه داشتم. حتی در دوره دبستان یک بخشی از اوقات فراغت من به تمرین نستعلیق میگذشت و نوشتن کلمات در گوشه دفترها و کتابها. حدودا ۱۲ سالم بود که در بسیج نوجوانان مسجد محلهمان، یک دوهفتهنامه دو صفحهای را به عنوان سردبیر راه اندازی کردم. الحمدالله هفتهنامه اثرگذار بود و طرفدار پیدا کرد و سال بعد نشریه بسیج نوجوانان، تبدیل به ماهنامه مسجد شد و بیش از ۱۵۰ صفحه به صورت مداوم منتشر میشد. این اتفاقات برای سال ۷۷ و ۷۸ هست که هنوز فضای مجازی در ایران جدی نشده بود. کم کم که اینترنت در ایران گسترش یافت، اولین جایی که برای نوشتن پیدا کردم همین وبلاگ بود. قبلا در پست تاریخ شخصی وبلاگ پژوهشگر» توضیح دادهام که یک وبلاگی داشتم به نام آواز خاموش در یک سرویس وبلاگ نویسی که اسمش را یادم نیست و کلا تعطیل شد. از آنجا به بلاگفا مهاجرت کردم و نام همان مجله مسجدمان را بر روی وبلاگ گذاشتم: بینش سبز. و اتفاقات پس از آن که در همان پست آمده است.
بانوچه: برای اسم وبلاگ، اسم نویسنده وبلاگ و محتوای اولین پست وبلاگ چه معیارهایی رو لحاظ کردید؟
صفایینژاد: از سال ۹۰ اسم وبلاگ را پژوهشگر گذاشتم. حس کردم برای نوشتن باید پژوهش بیشتری کنم و مطالب مفیدتری ارائه کنم. همیشه سعی کردهام پست بیهدفی منتشر نکنم و به هر حال به نوعی جملهای از آن به درد حداقل یک نفر بخورد. بنابراین محتوای اولین پست و پستهای بعدی برایم تفاوتی نمیکند. اسم نویسنده هم که همیشه اسم واقعی خودم بوده و به نظرم زمانی که فعالیت افراد در فضای مجازی هم با نام واقعی باشد، محیط بهتری را تجربه خواهیم کرد. البته این نظر مخالفانی دارد که دلایل آنها هم قابل احترام است.
بانوچه: تاریخ اولین پست شما برمیگرده به اردیبهشت سال 86، در حالی که محتوای اولین پست بیانگر شروع یک وبلاگ نیست، پس اولین پست شما کجاست و چه بلایی سرش اومده؟!
صفایینژاد: سر اولین پست بلایی نیومده. اولین پست همین بوده. چون ۲ سال قبل از این در وبلاگ دیگری مینوشتم و تا وقتی که اون سرویس دهنده کار میکرد، لینک وبلاگ قبلی هم در وبلاگ جدید بود، در واقع این وبلاگ ادامه آن حساب میشود که متاسفانه پستها از دست رفته است. اما اولین پست فعلی هم خیلی بیراه نیست. این وبلاگ و کلا وبلاگ نویسی میتواند یک جهاد فرهنگی باشد.
بانوچه: شما یکی از افرادی که هستید که "کتاب خواندن" در برنامه روزانهتون شعار نیست بلکه یک عمل واجبه، توضیح بدید که روزانه چند صفحه کتاب میخونید و بیشتر به مطالعه چه نوع کتاب هایی علاقه دارید؟!
صفایینژاد: واقعا اینطور نیست که روزانه مشخص باشه چقدر میخونم. هر چقدر که زمان و حوصله بهم اجازه بده و خستگی مانع نشه. اما کمتر از ۳۰ دقیقه هم نمیشه معمولا. حالا ممکنه کتابی تخصصی باشه و چهار پنج صفحه پیش بره و ممکنه کتاب داستانی باشه و بیشتر بشه. چند سال اخیر هم که فعالیت انتشاراتی دارم که طبیعتا زمان مطالعه بیشتر هم شده.
بانوچه: خانواده شما میدونن که وبلاگ دارید؟
صفایینژاد: دخترم که احتمالا ندونه وبلاگ چیه؛ ولی بقیه میدونن. هر کسی اسمم رو جستجو کنه در گوگل به وبلاگم میرسه و چیز مخفیانهای نیست.
بانوچه: اگر روزی دخترتون و همسرتون تصمیم بگیرن وبلاگ نویس بشن اولین جمله ای که بهشون میگید چیه؟!
همسر من وبلاگ نویس بوده. آخرین وبلاگی که ازش باقی مونده از سال ۹۱ تا ۹۵ پست داره. بعد از اون هم هر از گاهی تشویقش میکنم که به وبلاگ نویسی ادامه بده اما خب نشده.
دخترم هم اگر در آینده بخواد وبلاگ نویس بشه، اولین چیزی که میگم اینه که با هویت واقعی خودت بنویس.
بانوچه: پس آشنایی شما و همسرتون از طریق فضای وبلاگنویسی بوده؟!
صفایینژاد: نه. همکار بودیم.
بانوچه: فکر می کنید تصمیم و نظر شخصی شما چند درصد در وبلاگ نویس موندنتون موثره؟ و چه موضوعی ممکنه باعث بشه که شما تصمیم بگیرید دیگه وبلاگ نویس نباشید؟
صفایینژاد: صد درصد. چون به هر حال وبلاگ نویسی از اون دوران اوجی که تجربه کردیم فاصله گرفته. سال ۸۹، ۹۰ و ۹۱ که تحت برند چهره بلاگ» به انتخاب بهترین وبلاگنویسان سال توسط مردم کمک میکردیم، شور و شوق وبلاگ نویسی خیلی بیشتر بود. پستها هم هر چند روزانه نویسی رو شامل میشد اما برای وبلاگ نویسان معروف در واقع رو به سوی تحلیلهای ی و اجتماعی و فرهنگی داشت. یادمه سال ۸۹ شاید بیش از ۵ استان کشور مسافرت کردم که وبلاگ نویسان رو دور هم جمع کنیم و بتونیم یه کاری بکنیم. شاید بیش ۲۰ هزار وبلاگ نویس رو شناسایی کردیم و قرار بود تحت عنوان دیدگان» وبلاگ نویسی رو توسط خود مردم ارزشگذاری کنیم و پستهای محبوبتر و پرامتیازتر رو مثل یک سایت محتوایی توسط مردم سردبیری کنیم که متاسفانه نشد سرمایه لازم برای ادامه کار رو فراهم کنیم.
برای امثال من که از قدیم در این فضا بودیم، باقی ماندن وبلاگ بیشتر دغدغه شخصی هست و به چشم یک ضرورت و تکلیف بهش نگاه میکنیم.
به نظرم روزی نمیاد که وبلاگ نویسی ترک بشه. شبکههای اجتماعی مثل یاهو ۳۶۰، فیس بوک، تلگرام و اینستاگرام شاید شبیه هتل بمونن، اما وبلاگ همون خانه و آشیانه است که به هر حال هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. مگر اینکه به جای وبلاگ نویسی یه پلتفرم یا سرویسی بیاد برای انتشار محتوای عمیق و غیرسطحی با اسم جدید که حتما شباهتهای زیادی به وبلاگ خواهد داشت.
بانوچه: شما جزو افرادی هستید که به معنای واقعی کلمه وبلاگتون محتوا داره، با این حال تا حالا شده بعد از انتشار پستی با خودتون بگید: "این دیگه چی بود من نوشتم؟"
صفایینژاد: این توصیف لطف شماست. برای خیلی از پستهام این رو گفتم. هر چی پستهام قدیمیتر باشن، بیشتر راجع بهشون این رو میگم. بعضی وقتا حتی میخواستم یه سری از پستهای قدیمی رو حذف کنم اما نگه داشتم چون آدم تغییر و تحولات خودش هم در همین پستها میبینه. البته باید براشون وقت بذارم و کمی ویراستاریشون کنم که فونتها یه دست بشه و هایپرلینکهای داخل متن صحیح باشه و .
بانوچه: چند ویژگی آقای صفایینژاد از نظر چند تا از وبلاگنویسان رو در زیر آوردیم، توضیحتون راجع به این ویژگیهایی که دیگران با اونا میشناسنتون چیه؟
خانواده دوست، آدم پخته، اهل مطالعه، جدی، تلاشگر، قابل اعتماد، متشخص، نگاه حرفهای به وبلاگنویسی، پر از تجربه، متن پستها با اینکه نتیجه مطالعه هست ولی خُشک هستن و نمیتونم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنم، کامنتهایی که میفرسته محدوده و حالت رسمی داره، حس میکنم وبلاگنویسی رو صرفا بخاطر اینکه دغدغه نوشتن داره پیش گرفته.
صفایینژاد: نظر دیگران حتما مهمه و قابل احترام. سعی میکنم خشک و رسمی ننویسم اما هر وقت تصمیم گرفتم، تجربه موفقی نداشتم. نوع قلمم خشک و رسمی هست. البته همیشه سعی کردهام فضا شبیه رومه نشود و فضای وبلاگی حفظ شود اما چون یادداشتهای رسانهای و گفتگو با رسانهها هم در وبلاگم منتشر میکنم، این فضای رسمی بیشتر به چشم میآید.
در مورد صفات خوبی هم که دیگران گفتهاند، سپاسگزارم. اما بدون تعارف خودم را ابتدای راهی میدانم که به سمت خیر و نیکی است.
بانوچه: آیا هدف خاصی هست که محتوای تمام نوشتههای وبلاگتون در راستای رسیدن به اون باشه؟ فکر میکنید تا چه اندازه تونستید با تولید محتوا به اون هدف نزدیک بشید؟!
صفایینژاد: در طبقه بندی موضوعی چند موضوع خاص را از ابتدا مشخص کرده بودم. یادداشتهای شخصی، فرهنگی، علمی و ی. در واقع همان شخصیت دنیای واقعی خودم و نظراتم. بخش نقل قول هم که اضافه کردم و سعی میکنم در حدی که زمان اجازه میدهد، بریدههایی از کتابهایی که در حال مطالعه آنها هستم را منتشر کنم.
هدف تمام پستها به نظرم انجام تکلیف و مأموریت خودم در این دنیاست. به نظرم وظیفه همه انسانها عبادت خداست، و دعوت دیگران به توحید و مبارزه با کفر و شرک و ظلم در عالم. حال هر کسی در محدوده جغرافیایی و موضوعی خود. یکی با جهاد نظامی، یکی با جهاد علمی، یکی با جهاد فرهنگی و تربیتی و
بانوچه: کدوم وبلاگنویسها رو بیرون از فضای مجازی دیدید و کدوما رو دوست دارید ببینید؟
صفایینژاد: فکر کنم تعدادشون زیاده. حداقل بیش از ۲۰ هزار نفر رو که در سال ۸۹ دیدم که همشون به شدت دغدغهمند و اهل نوشتن بودند. از قدیمیهای وبلاگ نویسی که الان تقریبا دیگر نمینویسند اگر بگذریم و سوال شما رو محدود به کاربران بیان کنیم، باز هم تعداد قابل توجهی را زیارت کردهام. اگر اجازه بدید اسم وبلاگشون رو میگم چون ممکنه برخی دوس نداشته باشند اسم واقعیشان گفته شود:
میم صاد آنلاین، بانوچه، هولدن کالفیلد، حریری به رنگ آبان، لاجوردی، قصر خیال، فیش، معبر، آلپرولازم و خانم الف الان در خاطرم هستند. البته با خیلی دیگه از وبلاگنویسان گفتگوی تلفنی هم داشتم اما حضوری نه.
همه وبلاگ نویسان رو دوس دارم ببینم.
بانوچه: آیا در دنیای وبلاگ، آدم اهل دعوا و مشاجرهای هستید؟
صفایینژاد: چیزی که خیلی بلد نیستم دعواست.
بانوچه: با این توضیحاتی که بقیه در موردتون دادن به نظر میرسه اگر روزی در یک دورهمی وبلاگی شرکت کردید در حالی که همه دارن با هم شوخی میکنن و میخندن، شما یه گوشه نشستید کتاب میخونید و خیلی جدی و رسمی در بحثها شرکت میکنید، اینطور نیست؟
صفایینژاد: شما که منو از نزدیک دیدید، چه فکری میکنید؟ فکر کنم شما توضیح بدید دقیقتر هست.
(بانوچه: رفتار دوستانه و متواضعانهای دارید و البته شوخ هم هستید. البته این مربوط به آقای صفایینژادی هست که حضوری دیدیم :دی نویسنده وبلاگ پژوهشگر کمی جدی و آقامعلمطور به نظر میرسه :دی)
بانوچه: چرا از اینکه بهتون بگن دکتر ناراحت میشین؟
صفایینژاد: برای چی باید ناراحت بشم؟ اینطور نیست. اگه قبلا هم چیزی گفتم، احتمالا قبل از دفاع بوده که قانونا دکتر نشده بودم هنوز.
بانوچه: زندگی شخصی و زندگی شغلیتون هر کدوم با چه تحول و اتفاقی به دو دسته قبل و بعد تقسیم شدن؟!
صفایینژاد: سوال سختیه. نمیشه به اتفاق خاصی اشاره کرد. زندگی یک فرآیند در جریانه که وما زندگی شغلی و شخصی هم از هم قابل تفکیک نیستن.
اما جواب در دسترسی که به ذهن آدم میاد، ازدواج برای زندگی شخصی هست و ورود به صنعت نشر الکترونیک در زندگی شغلی.
بانوچه: کدوم وبلاگها رو به محض اینکه بروز شدن می خونی و چرا؟
صفایینژاد: بانوچه، میمصاد، حریری به رنگ آبان، اتاقی برای دو نفر، تا حادثه سرخ رسیدن (نوا)، معبر، لاجوردی، ماجراهای من و خودم، سرو سهی، تلاجن، کاکتوس و وادی الان تو ذهنم هستن. احتمالا چند تای دیگه هم هستن که الان حضور ذهن ندارم.
دلیلش هم اینه که عموما مطالب مفیدتری برای شخص من دارند با توجه به علایق من.
بانوچه: حرف آخر؟
صفایینژاد: دعا کنیم برای عاقبت بخیری همدیگه.
بانوچه: و یه هدیه به خوانندگان مصاحبه؟
صفایینژاد: به قید قرعه ۱۰۰ هزار تومان بن خرید کتاب الکترونیک از طاقچه هدیه میدم به کسانی که زیر پست مربوط به مصاحبه در وبلاگ شما و وبلاگ خودم، نظرشون رو راجع به مصاحبه مینویسند. مسئولیت قرعهکشی هم با شما.
بانوچه: تا ساعت 24 روز 16 فروردین به پنج نفر از کسانی که برای این مصاحبه چه در وبلاگ من و چه در وبلاگ آقای صفایینژاد کامنت بذارن، پنج بن 20 هزار تومانی خرید کتاب الکترونیک از طاقچه تعلق میگیره.
ممنون از آقای صفایینژاد و ممنون از شما که میخونید :)
پ.ن: نتایج قرعهکشی: فیشنگار، گلاویژ، حامد، فاطمهدخت، رحیم فلاحتی
(فیلم قرعهکشی هم موجود هست ولی 41 مگ حجم داره. هر کار کردم نه حجمش کم شد و نه تونستم با این حجم آپلود کنم. سرعت پایین اینترنت و دیر شدن اعلام نتایج اجازه تلاش بیشتر رو نداد. با این حال اگر کسی فیلم رو خواست اعلام کنه، بعدا براش لینکشو ارسال کنم.)
با سلام
سعادتی دوباره نصیبمون شد که برای پنجمین سال متوالی، به صورت دستهجمعی قرآن رو با هم چند بار ختم کنیم.
چون هدف ما خوندن قرآن هست، نمیتونیم و نمیخوایم که کسی در معذوریت قرار بگیره و از روی رودربایستی مجبور به انتخاب سهمیهای بشه که براش مقدور نیست. پس هر کس هر چقدر در طول روز میتونه بخونه رو اعلام کنه. چه چند جزء، یک جزء، یک حزب (4،5 صفحه و چه بیش از یک جزء) و یا حتی یک صفحه.
این سهمیه روزانهای که هر کس برای خودش اعلام میکنه ثابت هست و برخلاف سالهای گذشته، قابلیت تغییر در طول ماه رمضان نداره.
اصراری بر خوندن حتما یک ختم قران در هر روز رو نداریم و این موضوع به تعداد دوستانی که در طرح شرکت میکنن و سهمیهای که در طول روز میخونن بستگی داره، اما در سالهای قبل تا پایان ماه رمضان بین 16 تا 18 تا ختم انجام میشد.
هر ختم به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هست و در کنار اون اسم شرکتکنندهها رو هم میاریم برای حاجتروایی.
فرصت ثبتنام و اعلام سهمیه روزانه، از همین الان تا عصر روز جمعه، پنجم اردیبهشت هست.
اعلام برنامههای ختم روزانه و دستهجمی قرآن، در تلگرام صورت میگیره و دوستانی که تلگرام ندارند میتونن از واتساپ پیگیر باشن.
این فراخوان هر چهار روز یک بار منتشر میشه.
متشکرم که این پیام رو به اشتراک میذارین :)
و در چهارمین مصاحبه با وبلاگنویسها کمی بدون تعارف گپ و گفتی با قاسم صفایینژاد از وبلاگ پژوهشگر داشتیم. قاسم صفایینژاد وبلاگنویس 33 سالهای که دکتری مدیریت رسانه از دانشگاه تهران داره و بنیانگذار و مدیرعامل نشر صاد هست سابقه وبلاگنویسی طولانیای داره و 11 ساله که ازدواج کرده و در حال حاضر یه دختر 5 ساله داره. هر چند خودش معتقد بود که ومی نداره اینا رو بنویسم اما ومش رو مصاحبهکننده تعیین میکنه :دی
بانوچه: چه شد که وبلاگ نویس شدید؟
صفایینژاد: از کودکی به نوشتن علاقه داشتم. حتی در دوره دبستان یک بخشی از اوقات فراغت من به تمرین نستعلیق میگذشت و نوشتن کلمات در گوشه دفترها و کتابها. حدودا ۱۲ سالم بود که در بسیج نوجوانان مسجد محلهمان، یک دوهفتهنامه دو صفحهای را به عنوان سردبیر راه اندازی کردم. الحمدالله هفتهنامه اثرگذار بود و طرفدار پیدا کرد و سال بعد نشریه بسیج نوجوانان، تبدیل به ماهنامه مسجد شد و بیش از ۱۵۰ صفحه به صورت مداوم منتشر میشد. این اتفاقات برای سال ۷۷ و ۷۸ هست که هنوز فضای مجازی در ایران جدی نشده بود. کم کم که اینترنت در ایران گسترش یافت، اولین جایی که برای نوشتن پیدا کردم همین وبلاگ بود. قبلا در پست تاریخ شخصی وبلاگ پژوهشگر» توضیح دادهام که یک وبلاگی داشتم به نام آواز خاموش در یک سرویس وبلاگ نویسی که اسمش را یادم نیست و کلا تعطیل شد. از آنجا به بلاگفا مهاجرت کردم و نام همان مجله مسجدمان را بر روی وبلاگ گذاشتم: بینش سبز. و اتفاقات پس از آن که در همان پست آمده است.
بانوچه: برای اسم وبلاگ، اسم نویسنده وبلاگ و محتوای اولین پست وبلاگ چه معیارهایی رو لحاظ کردید؟
صفایینژاد: از سال ۹۰ اسم وبلاگ را پژوهشگر گذاشتم. حس کردم برای نوشتن باید پژوهش بیشتری کنم و مطالب مفیدتری ارائه کنم. همیشه سعی کردهام پست بیهدفی منتشر نکنم و به هر حال به نوعی جملهای از آن به درد حداقل یک نفر بخورد. بنابراین محتوای اولین پست و پستهای بعدی برایم تفاوتی نمیکند. اسم نویسنده هم که همیشه اسم واقعی خودم بوده و به نظرم زمانی که فعالیت افراد در فضای مجازی هم با نام واقعی باشد، محیط بهتری را تجربه خواهیم کرد. البته این نظر مخالفانی دارد که دلایل آنها هم قابل احترام است.
بانوچه: تاریخ اولین پست شما برمیگرده به اردیبهشت سال 86، در حالی که محتوای اولین پست بیانگر شروع یک وبلاگ نیست، پس اولین پست شما کجاست و چه بلایی سرش اومده؟!
صفایینژاد: سر اولین پست بلایی نیومده. اولین پست همین بوده. چون ۲ سال قبل از این در وبلاگ دیگری مینوشتم و تا وقتی که اون سرویس دهنده کار میکرد، لینک وبلاگ قبلی هم در وبلاگ جدید بود، در واقع این وبلاگ ادامه آن حساب میشود که متاسفانه پستها از دست رفته است. اما اولین پست فعلی هم خیلی بیراه نیست. این وبلاگ و کلا وبلاگ نویسی میتواند یک جهاد فرهنگی باشد.
بانوچه: شما یکی از افرادی که هستید که "کتاب خواندن" در برنامه روزانهتون شعار نیست بلکه یک عمل واجبه، توضیح بدید که روزانه چند صفحه کتاب میخونید و بیشتر به مطالعه چه نوع کتاب هایی علاقه دارید؟!
صفایینژاد: واقعا اینطور نیست که روزانه مشخص باشه چقدر میخونم. هر چقدر که زمان و حوصله بهم اجازه بده و خستگی مانع نشه. اما کمتر از ۳۰ دقیقه هم نمیشه معمولا. حالا ممکنه کتابی تخصصی باشه و چهار پنج صفحه پیش بره و ممکنه کتاب داستانی باشه و بیشتر بشه. چند سال اخیر هم که فعالیت انتشاراتی دارم که طبیعتا زمان مطالعه بیشتر هم شده.
بانوچه: خانواده شما میدونن که وبلاگ دارید؟
صفایینژاد: دخترم که احتمالا ندونه وبلاگ چیه؛ ولی بقیه میدونن. هر کسی اسمم رو جستجو کنه در گوگل به وبلاگم میرسه و چیز مخفیانهای نیست.
بانوچه: اگر روزی دخترتون و همسرتون تصمیم بگیرن وبلاگ نویس بشن اولین جمله ای که بهشون میگید چیه؟!
همسر من وبلاگ نویس بوده. آخرین وبلاگی که ازش باقی مونده از سال ۹۱ تا ۹۵ پست داره. بعد از اون هم هر از گاهی تشویقش میکنم که به وبلاگ نویسی ادامه بده اما خب نشده.
دخترم هم اگر در آینده بخواد وبلاگ نویس بشه، اولین چیزی که میگم اینه که با هویت واقعی خودت بنویس.
بانوچه: پس آشنایی شما و همسرتون از طریق فضای وبلاگنویسی بوده؟!
صفایینژاد: نه. همکار بودیم.
بانوچه: فکر می کنید تصمیم و نظر شخصی شما چند درصد در وبلاگ نویس موندنتون موثره؟ و چه موضوعی ممکنه باعث بشه که شما تصمیم بگیرید دیگه وبلاگ نویس نباشید؟
صفایینژاد: صد درصد. چون به هر حال وبلاگ نویسی از اون دوران اوجی که تجربه کردیم فاصله گرفته. سال ۸۹، ۹۰ و ۹۱ که تحت برند چهره بلاگ» به انتخاب بهترین وبلاگنویسان سال توسط مردم کمک میکردیم، شور و شوق وبلاگ نویسی خیلی بیشتر بود. پستها هم هر چند روزانه نویسی رو شامل میشد اما برای وبلاگ نویسان معروف در واقع رو به سوی تحلیلهای ی و اجتماعی و فرهنگی داشت. یادمه سال ۸۹ شاید بیش از ۵ استان کشور مسافرت کردم که وبلاگ نویسان رو دور هم جمع کنیم و بتونیم یه کاری بکنیم. شاید بیش ۲۰ هزار وبلاگ نویس رو شناسایی کردیم و قرار بود تحت عنوان دیدگان» وبلاگ نویسی رو توسط خود مردم ارزشگذاری کنیم و پستهای محبوبتر و پرامتیازتر رو مثل یک سایت محتوایی توسط مردم سردبیری کنیم که متاسفانه نشد سرمایه لازم برای ادامه کار رو فراهم کنیم.
برای امثال من که از قدیم در این فضا بودیم، باقی ماندن وبلاگ بیشتر دغدغه شخصی هست و به چشم یک ضرورت و تکلیف بهش نگاه میکنیم.
به نظرم روزی نمیاد که وبلاگ نویسی ترک بشه. شبکههای اجتماعی مثل یاهو ۳۶۰، فیس بوک، تلگرام و اینستاگرام شاید شبیه هتل بمونن، اما وبلاگ همون خانه و آشیانه است که به هر حال هیچ جا خونه خود آدم نمیشه. مگر اینکه به جای وبلاگ نویسی یه پلتفرم یا سرویسی بیاد برای انتشار محتوای عمیق و غیرسطحی با اسم جدید که حتما شباهتهای زیادی به وبلاگ خواهد داشت.
بانوچه: شما جزو افرادی هستید که به معنای واقعی کلمه وبلاگتون محتوا داره، با این حال تا حالا شده بعد از انتشار پستی با خودتون بگید: "این دیگه چی بود من نوشتم؟"
صفایینژاد: این توصیف لطف شماست. برای خیلی از پستهام این رو گفتم. هر چی پستهام قدیمیتر باشن، بیشتر راجع بهشون این رو میگم. بعضی وقتا حتی میخواستم یه سری از پستهای قدیمی رو حذف کنم اما نگه داشتم چون آدم تغییر و تحولات خودش هم در همین پستها میبینه. البته باید براشون وقت بذارم و کمی ویراستاریشون کنم که فونتها یه دست بشه و هایپرلینکهای داخل متن صحیح باشه و .
بانوچه: چند ویژگی آقای صفایینژاد از نظر چند تا از وبلاگنویسان رو در زیر آوردیم، توضیحتون راجع به این ویژگیهایی که دیگران با اونا میشناسنتون چیه؟
خانواده دوست، آدم پخته، اهل مطالعه، جدی، تلاشگر، قابل اعتماد، متشخص، نگاه حرفهای به وبلاگنویسی، پر از تجربه، متن پستها با اینکه نتیجه مطالعه هست ولی خُشک هستن و نمیتونم زیاد باهاشون ارتباط برقرار کنم، کامنتهایی که میفرسته محدوده و حالت رسمی داره، حس میکنم وبلاگنویسی رو صرفا بخاطر اینکه دغدغه نوشتن داره پیش گرفته.
صفایینژاد: نظر دیگران حتما مهمه و قابل احترام. سعی میکنم خشک و رسمی ننویسم اما هر وقت تصمیم گرفتم، تجربه موفقی نداشتم. نوع قلمم خشک و رسمی هست. البته همیشه سعی کردهام فضا شبیه رومه نشود و فضای وبلاگی حفظ شود اما چون یادداشتهای رسانهای و گفتگو با رسانهها هم در وبلاگم منتشر میکنم، این فضای رسمی بیشتر به چشم میآید.
در مورد صفات خوبی هم که دیگران گفتهاند، سپاسگزارم. اما بدون تعارف خودم را ابتدای راهی میدانم که به سمت خیر و نیکی است.
بانوچه: آیا هدف خاصی هست که محتوای تمام نوشتههای وبلاگتون در راستای رسیدن به اون باشه؟ فکر میکنید تا چه اندازه تونستید با تولید محتوا به اون هدف نزدیک بشید؟!
صفایینژاد: در طبقه بندی موضوعی چند موضوع خاص را از ابتدا مشخص کرده بودم. یادداشتهای شخصی، فرهنگی، علمی و ی. در واقع همان شخصیت دنیای واقعی خودم و نظراتم. بخش نقل قول هم که اضافه کردم و سعی میکنم در حدی که زمان اجازه میدهد، بریدههایی از کتابهایی که در حال مطالعه آنها هستم را منتشر کنم.
هدف تمام پستها به نظرم انجام تکلیف و مأموریت خودم در این دنیاست. به نظرم وظیفه همه انسانها عبادت خداست، و دعوت دیگران به توحید و مبارزه با کفر و شرک و ظلم در عالم. حال هر کسی در محدوده جغرافیایی و موضوعی خود. یکی با جهاد نظامی، یکی با جهاد علمی، یکی با جهاد فرهنگی و تربیتی و
بانوچه: کدوم وبلاگنویسها رو بیرون از فضای مجازی دیدید و کدوما رو دوست دارید ببینید؟
صفایینژاد: فکر کنم تعدادشون زیاده. حداقل بیش از ۲۰ هزار نفر رو که در سال ۸۹ دیدم که همشون به شدت دغدغهمند و اهل نوشتن بودند. از قدیمیهای وبلاگ نویسی که الان تقریبا دیگر نمینویسند اگر بگذریم و سوال شما رو محدود به کاربران بیان کنیم، باز هم تعداد قابل توجهی را زیارت کردهام. اگر اجازه بدید اسم وبلاگشون رو میگم چون ممکنه برخی دوس نداشته باشند اسم واقعیشان گفته شود:
میم صاد آنلاین، بانوچه، هولدن کالفیلد، حریری به رنگ آبان، لاجوردی، قصر خیال، فیش، معبر، آلپرولازم و خانم الف الان در خاطرم هستند. البته با خیلی دیگه از وبلاگنویسان گفتگوی تلفنی هم داشتم اما حضوری نه.
همه وبلاگ نویسان رو دوس دارم ببینم.
بانوچه: آیا در دنیای وبلاگ، آدم اهل دعوا و مشاجرهای هستید؟
صفایینژاد: چیزی که خیلی بلد نیستم دعواست.
بانوچه: با این توضیحاتی که بقیه در موردتون دادن به نظر میرسه اگر روزی در یک دورهمی وبلاگی شرکت کردید در حالی که همه دارن با هم شوخی میکنن و میخندن، شما یه گوشه نشستید کتاب میخونید و خیلی جدی و رسمی در بحثها شرکت میکنید، اینطور نیست؟
صفایینژاد: شما که منو از نزدیک دیدید، چه فکری میکنید؟ فکر کنم شما توضیح بدید دقیقتر هست.
(بانوچه: رفتار دوستانه و متواضعانهای دارید و البته شوخ هم هستید. البته این مربوط به آقای صفایینژادی هست که حضوری دیدیم :دی نویسنده وبلاگ پژوهشگر کمی جدی و آقامعلمطور به نظر میرسه :دی)
بانوچه: چرا از اینکه بهتون بگن دکتر ناراحت میشین؟
صفایینژاد: برای چی باید ناراحت بشم؟ اینطور نیست. اگه قبلا هم چیزی گفتم، احتمالا قبل از دفاع بوده که قانونا دکتر نشده بودم هنوز.
بانوچه: زندگی شخصی و زندگی شغلیتون هر کدوم با چه تحول و اتفاقی به دو دسته قبل و بعد تقسیم شدن؟!
صفایینژاد: سوال سختیه. نمیشه به اتفاق خاصی اشاره کرد. زندگی یک فرآیند در جریانه که وما زندگی شغلی و شخصی هم از هم قابل تفکیک نیستن.
اما جواب در دسترسی که به ذهن آدم میاد، ازدواج برای زندگی شخصی هست و ورود به صنعت نشر الکترونیک در زندگی شغلی.
بانوچه: کدوم وبلاگها رو به محض اینکه بروز شدن می خونی و چرا؟
صفایینژاد: بانوچه، میمصاد، حریری به رنگ آبان، اتاقی برای دو نفر، تا حادثه سرخ رسیدن (نوا)، معبر، لاجوردی، ماجراهای من و خودم، سرو سهی، تلاجن، کاکتوس و وادی الان تو ذهنم هستن. احتمالا چند تای دیگه هم هستن که الان حضور ذهن ندارم.
دلیلش هم اینه که عموما مطالب مفیدتری برای شخص من دارند با توجه به علایق من.
بانوچه: حرف آخر؟
صفایینژاد: دعا کنیم برای عاقبت بخیری همدیگه.
بانوچه: و یه هدیه به خوانندگان مصاحبه؟
صفایینژاد: به قید قرعه ۱۰۰ هزار تومان بن خرید کتاب الکترونیک از طاقچه هدیه میدم به کسانی که زیر پست مربوط به مصاحبه در وبلاگ شما و وبلاگ خودم، نظرشون رو راجع به مصاحبه مینویسند. مسئولیت قرعهکشی هم با شما.
بانوچه: تا ساعت 24 روز 16 فروردین به پنج نفر از کسانی که برای این مصاحبه چه در وبلاگ من و چه در وبلاگ آقای صفایینژاد کامنت بذارن، پنج بن 20 هزار تومانی خرید کتاب الکترونیک از طاقچه تعلق میگیره.
ممنون از آقای صفایینژاد و ممنون از شما که میخونید :)
پ.ن: نتایج قرعهکشی: فیشنگار، گلاویژ، رئوف، آقاگل، رحیم فلاحتی
(فیلم قرعهکشی هم موجود هست ولی 41 مگ حجم داره. هر کار کردم نه حجمش کم شد و نه تونستم با این حجم آپلود کنم. سرعت پایین اینترنت و دیر شدن اعلام نتایج اجازه تلاش بیشتر رو نداد. با این حال اگر کسی فیلم رو خواست اعلام کنه، بعدا براش لینکشو ارسال کنم.)
در ششمین گپوگفت ِ کمی بدون ِ تعارفمون، فاطمه نعمتی از وبلاگ معبر اسبق در بلاگفا و معبر سابق در بیان و گِرد ِ فعلی در بلاگفا به سوالاتمون پاسخ داد. اونطور که در معرفی خودش گفته، هشتم تیرماه سال 74 در شمال ِ ایران به دنیا اومده، یا شایدم به تاکید یکی از دوستانش در شمال ِ شرقی ایران به دنیا اومده، استان گلستان. آخرین بچهی خونواده بعد از دو خواهر و یک برادره. تا 22 سالگی بهطور مداوم استان گلستان زندگی کرده، توی یه خونهی بزرگ با حیاطی پر از درخت. و بعد از کنکورش به تهران رفته و در حال حاضر سال سوم کارشناسی رومهنگاری دانشگاه علامه طباطبایی رو میگذرونه. و به گفته خودش فعلا لابهلای کتابها وقت میگذرونه چه برای تفریح چه کاری که درآمدی داشته باشه براش.
بانوچه: چی شد که وبلاگنویس شدی؟
فاطمه: آخرهای بهمن 89 بود. دخترعمهام خونهمون بود. اومد پای کامپیوترم نشست و یکم تو اینترنت چرخید و گپ زدیم و رفت. تهِ شب، رفتم پای سیستم. دیدم صفحهی سایتی بازه. توش گشتی زدم و فهمیدم بلاگفاست. من خیلی کنجکاوم. برای فهمیدن چیزهای جدید، شاید بهتره بگم فضولم. همون شب برای خودم وبلاگی ساختم. اسمشو یادم نمیاد چی بود، ولی یادمه از همون اول دلم میخواست بنویسم نه اینکه متن کپی کنم. ولی یادمه از اون چیزهایی که متن رو جدا میکردن و گلگلی بودن میذاشتم :))
بانوچه: چه فلسفه و دلیلی پشت انتخاب اسم وبلاگهای شما هست؟
فاطمه: برای هرکدومشون حال و هوام. یکی بود لیلیِ بیمجنون [از وبلاگهایی که شاید سال 90 داشتم] چرا؟ چون من عاشقِ این بودم که کسی رو دوست داشته باشم ولی خب چون کسی رو دوست نداشتم نوشتم بیمجنون. یا اسم قبلیِ وبلاگم تو بیان. معبر. اون موقع جلوم پر از معبر بود. پر از موانع که باید عبور میکردم. و حالا تو مرحلهی جدید زندگیم، من ساکنِ یه خونهی گردم که یه کاج تو حیاطشه. :) من عاشق خونههای گِردم. ترجیحا شبیه خونهی بیلبو بگینز (لینک)
بانوچه: از وبلاگت چه استفادهای می کنی؟ چه موضوعاتی رو مینویسی و چرا همه پستهات کوتاهه؟
فاطمه: من همیشه روزانهنویس و لحظهاینویسم. لحظه یعنی یه حرفی تو سرمه و باید بیام بگم. که اصولا تبدیل میشن به پستهای موضوعمحور. تو وبلاگ جدید، بیشتر حال و هوام از مرحلهی سوم زندگیم رو مینویسم. از کتابهایی که میخونم، تجربههای جدیدم و روزانهنویسیهام. فعلا همهی کارهام در کتابها خلاصه میشن. :)
من خیلی کم پستهای طولانی مینویسم مگر اینکه یه نیمچه داستانکی باشه یا ایدهای یا مطلبی دربارهی رویدادی تو زندگیم. فکر میکنم زمان خیلی مهمه. و البته الان خودمم وقتِ بلندنویسی ندارم. دلم میخواد بیام تصویرنویسیهامو منتشر کنم ولی هنوز فرصتش نشده.
بانوچه: از وبلاگنویسی دنبال چه هدفی بودی و چند در صد به اون هدف رسیدی؟
فاطمه: به دنبال تعاملم. با آدمهای مختلف. و خب چون همیشه جهان_وطنی فکر میکنم پس وقتی که یه نفر از کشوری دیگه تجربیات منِ ایرانی رو بخونه و براش جالب باشه و باهام ارتباط بگیره، فکر میکنم به پنجاه درصد از خواستهام رسیدم. [فکر کنم این مورد مرتبط باشه با مورد 5]
بانوچه: از وبلاگنویسی چه چیزایی یاد گرفتی؟
فاطمه: خیلی چیزها! به طرز اسرارآمیزی خیلی چیزها! آدمهای خوبی پیدا کردم، قلمهای عجیبی! دنیاهایی که با دیدنشون، سوق داده شدم به سمت تجربههای جدید! و خب، مهمترین چیز، تقویتِ نوشتنم بوده.
بانوچه: بیان یا بلاگفا؟
فاطمه: برای خودم قطعا بلاگفا. من به دموکراسی یکم کمعقیدهام :)) ولی بازم بقیه هرطور صلاح میدونن.
بانوچه: چی شد که از وبلاگ بیان به وبلاگ بلاگفا مهاجرت کردی؟
فاطمه: کلماتم تلنبار شده بودن تو تنم. حرفها تو دنیای من خیلی اهمیت دارن. مدتها بود که وقتی پنل مدیریت بیان رو باز میکردم یهو قفل میشدم. اون صفحهی سفید به طور عجیبی مجبورم میکرد عصاقورت داده بنویسم. اینطور شد که برای نجاتِ خودم هجرت کردم.
بانوچه: چرا تصمیم گرفتی با اسم و فامیل واقعی خودت توی وبلاگت بنویسی؟
فاطمه: واقعی بودن یه امتیازه. صداقت یه امتیازه. و من فقط جایی ترجیح میدم اسم مستعار بهکار ببرم که جاسوس باشم و بخوام تو یه عملیاتی کاری انجام بدم. در غیر این صورت من همیشه فاطمه نعمتی هستم.
بانوچه: چه حرفی برای افرادی که با اسم مستعار در فضای مجازی هستن داری؟
فاطمه: گمنامی بدترین حس برای من بوده همیشه. حتی نیمی از ترس من از زود مردن، بخاطر اینه که هنوز ردی از خودم تو دنیا نذاشتم. حتی شاید تو ذهن چند نفر. ولی اگه اونهایی که با نام مستعار مینویسن واقعا حالشون با این مخفی بودن خوبه، بمونن تو همین وضعیت.
بانوچه: کدوم یک از وبلاگنویسها رو بیرون از فضای مجازی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟
فاطمه: خب دورهمیهایی که سال 97 داشتیم باعث شد من شاید بیشتر از 20 نفر از وبلاگنویسها رو ببینم. که اسامی همشون یادم نیست. هولدن، دکتر میم، سیدمهدی، آقاگل، سیدطاها، امید ظریفی، فائزه، خورشید، صبا، فهیمه جاوری، دکتر صفایینژاد، نرگسِ سبز، و چندنفر دیگه که شرمندم اسماشون یادم نیست. اما خب حریر رو که نمیتونم از قلم بندازم. لبخند. حریرِ عزیزم رو هم دیدم و به خوابگاه منم اومده و خوش گذروندیم. از همینجا ازش معذرت میخوام که هنوز به خوابگاهش نرفتم و مهمونش نشدم. :)) البته آلما توکل[تهمینه حدادی] رو هم دیدم.
از بیانیها دلم میخواد چارلی رو ببینم. و از بلاگفاییها، فریبا دیندار
بانوچه: از بین وبلاگ نویس هایی که دیدی پنج نفر رو نام ببر و تصوری که قبل از دیدنشون داشتی و تصوری که بعد از دیدنشون داری رو به مقایسه بذار؟
فاطمه: هولدن، ترسناک ولی ترسناک نبود.
دکتر میم، پرحرف و پرجنب و جوش، ولی کمحرف و آروم بود.
فهیمه جاوری[وبلاگ زلف هندو]، مهربون، و مهربون هم بود.
نرگسِ سبز، متفاوت، و خب واقعا دختر متفاوتیه.
تهمینه حدادی، میترسیدم ازش و فکر میکردم آدم مغرور و دیرجوشیه، ولی گرم و صمیمی بود. برای یک گفتگوی دوستانه دربارهی کار در دنیای نوجوانها به محل کارش رفتم
بانوچه: تا حالا شده دلت بخواد جای یکی از وبلاگ نویس ها باشی؟ چه دلیلی داره؟
فاطمه: دلم خواسته جای دکتر میم باشم. دنیایی شلوغ دارند و تو سرشون پر از علاقه به تجربه کردن و دیدن جاهای مختلفه. و خب الان من نیمی از اون شبیه شدن رو در زندگیم حس میکنم. سرم شلوغه و کلی کار برای انجام دادن دارم، و بعدِ کرونا میخوام برنامهی گشتزنیم رو شروع کنم. در واقع فضای زندگی دکتر میم -چیزی که ما میبینیم- برام یه آرزو نموند. :)
بانوچه: اوضاع فضای وبلاگنویسی رو چطور ارزیابی میکنی و به نظرت چه راهکارهایی برای بهتر شدن این فضا خوبه؟
فاطمه: یه سرزمین بمبخورده. فضای الانشو دوست ندارم. دلم تنگِ تنگ شده برای وقتی که میچرخیدیم و ول بودیم تو وبلاگِ همدیگه. متاسفانه من بخاطر همین فضای ناخوب، دوباره برگشتم به بلاگفا. تو بلاگفا هم به وبلاگ کسی رفت و آمدی ندارم و فقط مینویسم. ساده.
بهنظرم به قبل که نمیشه برگشت. راستش من فکر میکنم هیچچیزی در این دنیا - جاندار و بیجان - شبیه گذشتهشون نمیشن. اگه بیشتر بنویسیم، شاید حال و هوا صمیمیتر بشه.
بانوچه: متاهلی یا مجرد؟
فاطمه: متاهل نیستم و قصدِ خیلی ویژهای فعلا برای شروع زندگی مشترک ندارم.
بانوچه: دوست داری در آینده چند تا بچه داشته باشی، چرا؟ چند تا دختر و چند تا پسر؟
فاطمه: خب من خیلی آدم عدالتخواهیام :)) بخاطر همین حسِ تبعیض بهم دست میده اگه تعدادشون برابر نباشه. دو تا دختر، دو تا پسر خوبه. البته دوست دارم اولین بچهام پسر باشه اگه خدا هم مخالفتی نداشته باشه.
بانوچه: بزرگترین و مهمترین چیزی که دلت میخواد در آینده به بچههات یاد بدی چیه؟!
فاطمه: حد و مرزی برای دنیاشون قائل نباشن. فکر کنن، زیاد، بیاندازه ولی نه در حد جنون. خیالشون رو کِش بدن، اونقدر که کل شناختهها و ناشناختههای دنیا رو در بر بگیره. یه چیز دیگه هم میخوام بگم بهشون. دنیا رو بگردن، آدمها رو ببینن. نذارن تن و روحشون، یکجانشین بشه.
بانوچه: به نظرت طلاییترین و نقطه اوج پیشرفتت توی آینده کاریت چی میتونه باشه؟
فاطمه: نمیگم همه، ولی بیشترِ بچههای دنیا، کتابهامو بخونن.
بانوچه: تا حالا به خودکشی فکر کردی؟
فاطمه: آره. چندبار. وقتی نوجوان بودم. میگفتم برم تو حموم تیغ بذارم روی دستم. بعد یهو یجوری میشدم چون از تیغ میترسیدم. میگفتم چندتا قرص بالا بندازم ولی میگفتم مگه خل شدی دختر؟ تو که قرص خوردن بلد نیستی! [هنوزم بلد نیستم و به دکترها میگم آمپول بنویس آقای دکتر :)) ] و خب برای هر روش خودکشی دلیلی میاوردم و تهش بیخیال شدم
بانوچه: به نظرت چه اتفاقی میتونه شما رو به اوج ناامیدی برسونه و چه اتفاقی میتونه نقطه اوج امیدواری شما باشه؟
فاطمه: اوجِ ناامیدیِ من، وقتهایی هست که کسی رو ندارم باهاش بدون سانسورِ خودم حرف بزنم. ممکنه من در هفته پنجبار به اوج ناامیدی برسم ولی همینکه یه نفر میاد سراغم و میگه من گوشم، بیا غر بزن. به اندازهی دیدن یه معجزهی شفابخش برای یه بیمار چندسال دردکشیده، دلم گرمِ زندگی کردن میشه. من به قدرت کلمات ایمان دارم. و حتی بهنظرم وقتِ تحمل یک مرگ دلخراش هم حرف زدن میتونه غمت رو کم کنه.
بانوچه: حرف آخر؟
فاطمه: کتاب کودک و نوجوان بخونید دوستانِ عزیزم. درکِ این دنیا رو از دست ندید. گرد و خاکِ روحتون پاک میشه
بانوچه: یه هدیه به خوانندگان این مصاحبه؟
فاطمه: یه هدیهی صوتی دارم برای همه. موسیقیای که برای من جنونآمیزه. امیدوارم امسال برای همه مثل این موسیقی، سرسبز و متفاوت باشه. (لینک)
-----------
دوستان ِ عزیزم دقت داشته باشید که شما در کامنتهای مربوط به پست هر مصاحبه، میتونید سوالاتی که دوست داشتید توی این مصاحبه پرسیده بشه و نپرسیده بودم رو بپرسید و مصاحبهشونده هم توی کامنتها پاسختون رو میده.
همچنین اگر سوالاتی مدنظرتون هست که توی مصاحبهها پرسیده بشه یا بلاگرهایی که دوست دارید باهاشون مصاحبه بشه میتونید پیشنهاد بدید.
----------
این قالب وبلاگ رو به نتیجه اعتراض گذاشتم :دی اعتراض به خودم و وضعیت بلاتکلیف ِ این روزهای بلاگستان، که هی میخواستم عوض کنم و نمیشد. فعلا برای تنوع اینو انتخاب کردم (که البته بنفشبودنش حس خوبی بهم میده) تا بعد که یه قالب دیگه بذارم.
پنجمین گپوگفت ِ کمی بدون ِ تعارفمون با حریری به رنگ آبان هست، قرار بود این مصاحبه امشب منتشر بشه ولی با صندلی داغی که توی وبلاگش راه انداخت کلا "فرضیهها ریخت بههم" :دی از همین رو تصمیم گرفتم مصاحبه رو الان بذاریم که با پست صندلیداغ حریر همزمان بشه و جواب سوالاتون رو اگر اینجا نگرفتید، برید اونجا بگیرید :دی حریر ِ 21 سالهی بیان، دختر دریا و جنگله و زبان و ادبیات فارسی میخونه، هر آدمی یه نشونهای داره و من معتقدم نشونهی حریر، ادبیاته.
بانوچه: چی شد که وبلاگنویس شدی؟ و چه اتفاقی ممکنه باعث بشه که دیگه وبلاگنویس نباشی؟
حریر: یه استادی داشتم که وبلاگ داشت. با فضای وبلاگستان آشنا نبودم ولی وبلاگ ایشون رو میخوندم همیشه. بهم گفت تو هم میتونی وبلاگ داشته باشی. خودش برام یه وبلاگ ساخت و این اول قصه بود.
و در مورد سوال دومت. گمونم ما بلاگرها مبتلاییم به این فضا و اگر هم ترکش کنیم باز برمیگردیم. نمیدونم چی باعث میشه دیگه ننویسم. شاید اگر ناامید شم از فضای وبلاگستان، دیگه نوشتن رو اینجا ادامه ندم.
بانوچه: روز 26 شهریور سال 95 که اولین پستت رو توی این وبلاگ منتشر کردی، فکر میکردی بزرگترین تغییری که طی سه سال توی زندگیت رخ میده، چی میتونه باشه؟
حریر: من وقتی وبلاگ زدم مهمترین اتفاق پیش روم کنکور بود؛ بنابراین میدونستم بزرگترین تغییرم دانشجوشدن و چالشهای جدید زندگی دانشجویی و خوابگاهی خواهد بود.
بانوچه: دقیقا 26 شهریور 95 با یه "یا علی گفتیم و وب آغاز شد" این وبلاگت رو افتتاح کردی، 24 شهریور 96، در آستانه یکسالگی وبلاگت خبر دانشجو شدنت رو دادی، اما 26 شهریور 97، هیچ حرفی از وبلاگت نزدی و نکاتی راجع به خوابگاهی بودن گفتی، با این حال 26 شهریور 98، این موضوع رو یادت بود و سه سالگی وبلاگت رو با پستی که با جمله "من از سال 93 به وبلاگستان فارسی آمدم" شروع کردی، فکر میکنی 26 شهریور سال 99، دنیای وبلاگنویسی و واقعی تو در چه حال و هوایی باشه؟
حریر: اینقدر که شما به وبلاگ من دقت کردی خودم دقت نکردم واقعا! :)) (بانوچه: دقت نکنم سوال از کجا بیارم؟ :دی)
احتمالا اتفاق خاصی نمیافته. نهایتا میام و میگم وبلاگم چهارساله شد، دست و جیغ و هورا! :دی
بانوچه: اگه با تجربههایی که الان داری برگردی به سال 93، درست روزی که میخواستی اولین پست وبلاگی رو منتشر کنی، به خود ِ اون موقعت چی میگی؟
حریر: این فضا باعث رشدت میشه، قدرش رو بدون و بااحتیاط قدم بردار.
بانوچه: به اولین پستت یه سری بزن، کامنت: "چطوری حریر؟ :))" رو ببین و به فرستنده اون کامنت یه حرفی بزن.
حریر: امیدوارم هرجا هستی شاد و سلامت و موفق باشی مترسک. :)
بانوچه: پنل مدیریت وبلاگت رو باز میکنی و با پنجاه تا ستاره روشن از وبلاگهای بروز شده روبرو میشی، اون 10 تا وبلاگی که اول از همه باز میکنی که بخونی کدومان؟
حریر: من کمتر از صد وبلاگ رو دنبال میکنم که اکثرشون یا بستن و رفتن یا نمینویسن. اگر بخوام از بین کسانی که اینروزها فعالن بدون ترتیب خاصی اسم ببرم، وبلاگهایی که اول میرم سراغشون این وبلاگهان:
کشتی ناخدا، سفر نویسنده، تا حادثهٔ سرخ رسیدن، چارلی، معبر، تویی پایان ویرانی، سکوت من صدای تو، مُحلی، ول کن جهان را قهوهات یخ کرد، پژوهشگر، رستاک.
شد یازدهتا! :دی
ولی اینطور الویتبندی درست نیست. گاهی پیش میاد یکیدوتاشون رو نمیخونم و میرم سراغ بقیه. :))
بانوچه: تا حالا شده حس کنی محتوای وبلاگ یکی کاملا اغراقشده و دروغه؟ به روی طرف آوردی؟
حریر: نه.
بانوچه: تعداد کامنتها چقدر روی حال خوب و بدت تاثیر میذاره؟
حریر: از همراهی و بودن بقیه حالم خوب میشه ولی در کل تعداد مهم نیست، اینکه کی کامنت میده برام مهمتره. :)
بانوچه: دوست داری کامنت چه کسایی رو زیر پستات ببینی؟
حریر: شما منظورت وبلاگیهاست ولی من از کلی بودن سوالت سوءاستفاده میکنم و میگم دلم میخواد دوتا از اساتیدم و چندتا نویسندهٔ خوب واسهام کامنت بذارن نظرشون رو در مورد نوشتههام بگن. :))
بانوچه: خانواده میدونن وبلاگ داری؟
حریر: بله
بانوچه: کدوم وبلاگنویسا رو دیدی از نزدیک و کدوما رو دوست داری ببینی؟
حریر: من خیلیها رو دیدم و واقعا نمیتونم تکتک اسم همه رو بیارم. دورهمی نمایشگاه باعث شد تعداد بلاگرهایی که دیدم تقریبا به سیچهلنفر برسه!
و بیشتر از اینکه دلم بخواد شخص خاصی رو ببینم دوست دارم تو یه دورهمی یا یه برنامهٔ وبلاگی، کسایی که وبلاگم رو میخونن ببینم و تشکر و قدردانیم رو از صمیم قلب تقدیمشون کنم. :)
بانوچه: در دنیای وبلاگنویسی منتظر چه اتفاقی هستی که هنوز نیفتاده؟
حریر: منتظر اتفاق خاصی نیستم. فقط کاش فضا از این رکود در بیاد و دوباره شور و حال سابق بهمون برگرده.
بانوچه: به اون هدفی که از وبلاگنویس شدن داشتی رسیدی؟ به نظرت چند درصد توی مسیرش پیشرفت داشتی؟
حریر: بله رسیدم تا حد زیادی. یهچیزی حدود ۸۰-۹۰ درصد.
بانوچه: حرف آخر؟
حریر: به همهٔ کسانی که این پست رو میخونن سال نو رو تبریک میگم و براشون آرزوی سلامتی و دل خوش دارم. از شما هم ممنونم بابت وقتی که میذاری و زحمتی که واسه این مصاحبهها میکشی. :)
بانوچه: یه هدیه به خوانندگان مصاحبه؟
حریر: دوست دارم حرفهام رو با بیتی از حافظ جانانم تموم کنم. پس این بیت رو هدیه میکنم به همتون:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما.
با سپاس از حریر عزیز و شما که وقت میذارید و این مصاحبه رو میخونید.
هفتمین گپوگفت کمی بدون تعارف، با شیخنا شباهنگه، که البته مدتیه دیگه دُردانهست. هرچند مدتیه کمنویس و کمفروغ و کمپیدا شده. روند گپوگفتهای اینجا اینطوریه که من از جوابی که بلاگرا به اولین سوالم یعنی "بیوگرافی" دادن استفاده میکنم و توی مقدمه مینویسمشون یعنی اون سوال و جواب هیچوقت توی متن خود مصاحبه به کار گرفته نمیشه. اما این جوابی که دُردانه به این سوال داده اینقدر طویل هست که میطلبید این گپوگفت کلا بدون مقدمه کار بشه. بعدشم که تصمیم بر این شد من یه مقدمه کوتاه بنویسم میخواستم در حد یکی دو جمله بنویسم ولی میبینین که هنوز کوتاه نیومدم و مقدمه تموم نشده :دی راستش اینقدر بهم گفت بذار مصاحبه رو بعد از ساعت 18 منتشر کن که عمر روزای وبلاگنویسیم به 4444 برسه، که وقتی بعد از ناهار اومدم یه چرت بزنم خواب دیدم از تبریز اومده گناوه، بوشهر هم نه، گناوه اونم با اتوبوس. خونه قبلیمون بودیم و مامانم زنده بود و منم هنوز اونجا زندگی میکردم، تازه ما نذری داشتیم بعد که تموم شد زنعموم (که چند سال قبل از اینکه ما از اون خونه نقلمکان کنیم اونا نقلمکان کردن و قبل از اون همسایه دیوار به دیوارمون بودن) شروع کرد به پخت نذری و تازه اون یکی زنعموم و دختراش و عروساش هم خونه ما بودن و ما هم چند تا از کلمات محلی خودمونو به دُردانه یاد دادیم. و نمیدونم چرا وقتی ازش پرسیدم چند ساعت توی راه بودی گفت 8 ساعت. :دی
به دلیل طولانی بودن مصاحبه قسمت مقدمهای که خودش نوشته رو این زیر میارم و مابقی متن مصاحبه رو در ادامهمطلب میارم.
دُردانۀ:
سلام. قبل از اینکه خودمو معرفی کنم و به سؤالها جواب بدم لازمه چهار تا مطلب مقدماتی رو به دوستانی که مصاحبه رو میخونن بگم؛ یک اینکه من چند ماه پیش حسابکتاب کرده بودم که 26 فروردین سال 99، چهارهزاروچهارصدوچهلوچهارمین روز وبلاگنویسیمه (از 25 بهمن 86 حساب کردم) و با این فرض که سوم اسفند آزمون دکترا دارم و نتایج، 26 فروردین سال بعد (امسال) اعلام میشه، به بانوچه گفته بودم مصاحبهمو بندازه همین روز (26 فروردین) که در 4444 امین روز وبلاگنویسیم رتبهم بشه 4 یا مثلاً 44 یا حتی 444. ولیکن کرونا آمد و همۀ فرضیهها ریخت به هم، و آزمون 4 ماه عقب افتاد. این مطلب اول.
مطلب دوم اینه که 29 اسفند پارسال، وقتی پست آخر وبلاگمو نوشتم و موقتاً از دنیای وبلاگنویسی خداحافظی کردم (دلیلشو میگم چند خط پایینتر)، تصمیم گرفتم همونطور که دیگه پستی منتشر نمیکنم، هیچ جا نظر عمومی هم نذارم و یه مدت از اذهان عمومی ناپدید بشم و به بانوچه گفتم مصاحبهمو هم مثل خیلی چیزای دیگه که عقب افتاده، چند ماهی عقب بندازه که قشنگ در سکوت خبری فرو برم. چند بارم تو موقعیتهای مختلف تأکید کردم روی این سکوت خبری که یه مدت بگذره که مصاحبه ارزش خبری داشته باشه و ملت رغبت و اشتیاق داشته باشن به خوندنش. فکر میکردم بانوچه قبول کرده. بعد وقتی دیروز صبح خمیازهکشان و با یه چشم بسته و اون یکی نیمهباز واتساپمو باز کردم و با سؤالای مصاحبه مواجه شدم، اولین جملهای که گفتم یا حضرت عباس بود. معمولاً من وقتی غافلگیر میشم این عبارت رو بهکار میبرم. (بانوچه: شما یه خبرنگار رو دستکم نگیرید :دی)
مطلب سوم هم اینه که بانوچه برای مصاحبۀ اولش، از دوستان م میگرفت که چیا از بلاگرا بپرسه و چند تا سؤال بپرسه و وقتی متن مصاحبۀ فابرکاستل رو برام فرستاد که بررسی کنم ببینم سؤالا کافیه، کمه، زیاده، چجوریه، من اولین چیزی که گفتم این بود که 2500 تا کلمه خیلی زیاده و ملت نمیخونن و بهتره خلاصهش کنی. بعد الان نمیدونم خودم با چه رویی این متن 4600 کلمهای رو فرستادم براش. قبلش 4000 کلمه بود. خواستم یه کم خلاصهش کنم شد 4600 کلمه. میدونم خیلی زیاده، خیلی طویله، ولی همه رو بخونید. حالا اگه یهنفس هم نتونستید بخونید کمکم بخونید. هر روز یه پاراگراف، دو پاراگراف، هر روز هر چقدر که میتونید بخونید. ولی بخونید. روی لینکها هم کلیک کنید. بعضیاشون عکسه، بعضیاشون پست و وبلاگ.
و مطلب چهارم اینکه چیزی از متن پرسشها کم و بهش اضافه نکردم. تنها تغییری که درشون حاصل شده ویرگولها و نیمفاصلههاشه. فقط اونا رو درست کردم. مثلاً می+ کنترل شیفت 2 + نویسم، مینویسم. وبلاگ + کنترل شیفت 2 + نویس، وبلاگنویس. من هر وقت مردم (بالاخره همهمون رفتنی هستیم)، روی سنگ قبرم هر چی خواستید بنویسید بنویسید، فقط نیمفاصله رو تو متنش رعایت کنید. خب؟ (بانوچه: البته من همیشه موقع ویرایش و قبل از انتشار مصاحبه نیمفاصله سوالات رو میذارم تو مصاحبههای قبل موجوده فقط کارمو راحت کردی خدا خیرت بده:دی)
حالا بریم سراغ بیوگرافی. دُردانۀ فعلی هستم (دُرد اینجا ینی چهار؛ و اشاره داره به فصل چهارم وبلاگم)، شباهنگ سابق و تورنادوی اسبق. راجع به اسم و فامیل واقعیم، عرضم به حضورتون که چند روز پیش یه عکس از سریال نون خ تو اینستام (فقط برای آشناهاست، و از پذیرفتن دوستان مجازی به آن جمع معذورم) گذاشته بودم با این توضیح که پارسال عید یه سریال پخش میشد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمیدونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون میشنیدم احساس میکردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره میکنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمیبینمش و همچنان نمیدونم قصه چیه، ولی اسمشو که اینور و اونور میبینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.». نون. خ. هستم، متولدِ سیزدهمین روز ماه نیستم ولی اگر روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده میشه. سال تولدم هم جز خودش و 1، فقط به 3 و 457 بخشپذیره. مدرک لیسانسم برقه و مدرک ارشدم زبانشناسی، ولی رشتههای دیگری هم هستن که بهشون علاقه داشتم و غیررسمی دنبالشون کردم، منابعشونو خوندم، تو کنکورشون شرکت کردم و گاهی حتی مستمعآزاد تو کلاساشون بودم و یه چیزایی ازشون میدونم. ناخنک زدم بهشون در واقع. مثل ادبیات، روانشناسی، زبانهای باستانی، علوم شناختی، فلسفه، حقوق، معارف، مهندسی پزشکی، و یه کم هم هنر و موسیقی. تجربه کردن دنیاهای متفاوت رو دوست دارم.
فرزند ارشد یه خانوادۀ چهارنفرهم، تا 18 سالگی تبریز زندگی کردم، هفت سالِ لیسانس و ارشد تهران بودم و سه سال هم هست که برگشتم تبریز و تلاش میکنم دکترا قبول شم برگردم تهران و در کنار این تلاشهای فعلاً نافرجام، با استادهای زبانشناسیم دورادور کار هم میکنم. هم بهخاطر علاقه و هم بهخاطر پیشینۀ تحصیلیم سروکارم بیشتر با زبانشناسی رایانشی هست و کارهام هم بیشتر تو این حوزهست. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به محل تحصیلم دوستان رو ارجاع میدم به وبلاگم؛ چون ترجیحم اینه کلیدواژههای محل تحصیل لیسانس و ارشدم تو متن مصاحبه نباشن.
بانوچه: اینکه چطور وبلاگنویس شدی رو ازت نمیپرسم چون بارها توضیح دادی، پس یه توضیح راجع به وبلاگهایی که داشتی بنویس. انتخاب اسم و آدرسشون، روند فعالیتشون و حتی تعطیلیشون بر چه اساسی بوده و هست؟
دُردانۀ: اینکه چطور وبلاگنویس شدم رو هر سال 25 بهمن، روز تولد وبلاگم میگم و تو آرشیو بهمنها موجوده. و پاسخ این سؤالت که اسم و آدرس وبلاگهای سابقم چی بوده، با جزئیات و حتی با تصویر هدر و قالبشون و اسم خوانندگان اون مقطع زمانی، تو وبلاگ فعلیم، توی بخش تاریخچه» هست. برای اینکه برای سؤالات بعدی انرژیم تحلیل نره و جون داشته باشم :دی و همچنان با قدرت جواب بدم دوستان رو ارجاع میدم به همون بخش تاریخچه و سرتونو درد نمیارم.
بانوچه: اینطور به نظر میاد که از بین اسمهای مستعاری که برای خودت در وبلاگهات استفاده کردی، مخاطبین با "شباهنگ" بیشتر انس گرفته باشن، چون حتی بعد از تغییر "شباهنگ" به "دُردانه" هنوزم اکثریت بهت میگن شباهنگ، دلیلش چیه؟ آیا طول عمر شباهنگ از تورنادو بیشتر بود؟
دُردانۀ: تو فضای مجازی فعلی آره، ولی خوانندگان قدیمیتر، همدانشگاهیا، فامیل و حتی پدر و مادر و برادرم که شباهنگ رو نخوندن هنوز منو به اسم تورنادو میشناسن. اسمم تو گوشی برادرم همچنان تورنادوئه. چند ماه پیش تو رستوران داشتیم منو رو بررسی میکردیم ببینیم چی داره. تا ساندویچ تورنادو رو دیدیم، همهمون گفتیم عه، تورنادو. اوایل فصل سوم خیلیا اعتراض میکردن که این شباهنگ اصلا به زبونمون نمیچرخه و تو کامنتاشون همچنان تورنادو صدام میکردن. ولی بهمرور شباهنگ جا افتاد. دُردانه هم جا میافته. بعد که جا افتاد با یه اسم جدید ظهور میکنم اونم جا میندازم :دی. عمر شباهنگ اتفاقاً کمتر از عمر تورنادو بود. ولی تعداد پستاش بیشتر بود. تعداد خوانندگانش هم بیشتر بود. و اثرگذاریش به مراتب بیشتر بود.
بانوچه: از وبلاگنویسی چه چیزی رو دنبال میکنی؟ تا چه حد بهش رسیدی؟
بانوچه: چه فاکتورهایی رو برای محتوای پستهات لحاظ میکنی؟
دُردانۀ: جواب سؤال سوم و چهارم رو باهم میدم. توی پونزدهسالگی وبلاگ برام یه چیزی شبیه برگههای پراکنده و بیمنگنۀ خطخطی بود. صرفاً برای اینکه با همکلاسیام که اونا هم وبلاگ داشتن دور هم باشیم، گاهی، هر از گاهی یه چیزایی مینوشتم. یه جور دستگرمی و تمرینِ نوشتن و دیده شدن بود. با اینکه محتوای هدفمندی نداشتم ولی راضی بودم از اون مقطع.
سه سال بعد، وقتی خونه رو به مقصد تهران ترک کردم و مستقل و تنها شدم، وبلاگم تبدیل شد به دفتر خاطرات روزانه. هر اتفاقی توی دانشگاه و خوابگاه برام میافتاد، مرتب، با جزئیات تو وبلاگم مینوشتم. تو این مقطع زمانی خانواده و دوستان حقیقیم وبلاگمو میخوندن و البته خوانندۀ مجازی هم داشتم. هدفم ثبت خاطرات و به اشتراک گذاشتنش با دیگران بود و تونستم با هزاروچندصد پست به این هدفم برسم. از این فصل هم نسبتاً راضیام.
از بیستوسهسالگی که اومدم بیان و دورۀ ارشد و فصل شباهنگ شروع شد، بهمرور زمان مخاطبمحور شدم. دیگه هر خاطرهای رو نمینوشتم، سعی میکردم خلاقیت بیشتری به خرج بدم، اتفاقات روزمره رو مرور میکردم و مفیدهاشو انتخاب میکردم برای به اشتراکگذاری و انرژی بیشتری صرف متن میکردم. سبک نوشتاریم عوض شد، خوانندههام عوض شدن و حتی اون آشناهایی که بلاگفا رو میخوندن نیومدن بیان و تغییرات و اتفاقاتی اون بیرون برام افتاد که محتوای وبلاگم رو تحتالشعاع قرار داد و در کل دیگه نتونستم و نخواستم مثل سابق روشن و شفاف هر چیزی رو بنویسم و منتشر کنم. خیلی چیزا رو سانسور کردم، نوشتههام پر از استعاره و ایهام شد و دیگه دفتر خاطرات وبلاگیم اون دفتر جامع و کاملی که دورۀ لیسانس داشتم نبود. فصل سوم (شباهنگ) مثل پازلی بود که تیکههای اصلیشو قایم کردم تو مشتم و با اینکه تونستم مفیدتر از فصل دوم (تورنادو) ظاهر بشم، ولی چون یه حرفایی تو دلم و تو مشتم موند، حسی که نسبت بهش دارم رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران» هست. شاید بقیه راضی باشن، ولی خودم راضی نبودم ازش. از فصل چهار هم. و شاید به همین دلیل دُردانه رو چند ماه تعلیق کردم؛ که ببینم با خودم چند چندم و آمدنم بهر چه بود.
بانوچه: فکر میکنی روزی برسه که تصمیم بگیری یه کم بیشتر، از هویت واقعیت توی فضای مجازی پردهبرداری کنی؟ مثلاً اسم و فامیلت زیر نوشتههات باشه؟
دُردانۀ: بستگی داره کدوم بخش از فضای مجازی باشه. تو فضای وبلاگنویسی نه، ترجیح میدم اسم مستعار داشته باشم. ولی اگه بخوام تو یه سایت تخصصی، محتوای تخصصی بنویسم خب چه اشکالی داره، به اسم و فامیلم مینویسم.
بانوچه: نظرت راجع به کسایی که با هویت واقعی مینویسن و کسایی که با اسم مستعار مینویسن چیه؟
دُردانۀ: صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی تجربۀ شخصی من اینه که هر چی بیشتر راجع به خودت اطلاعات بدی، بیشتر به دردسر میافتی؛ مخصوصاً منِ دختر که تو این جامعه آسیبپذیرتر از جنس مقابلم هستم. و بهنظرم آدم هر چی ناشناستر باشه، حرفهای بیشتری میتونه بزنه و هر چی شناستر، محدودتر. من خیلی وقتا به حال امثال بیستودو و هوپ و مستانه (قبلاً بلاگفا بود، چند ساله کانال داره) غبطه میخورم. ما نه اسمشونو میدونیم، نه میدونیم کجا درس خوندن و کجا زندگی میکنن. من اگه اینجوری مثل اینا ناشناس بودم، راحتتر میتونستم مثلاً راجع به فضای دانشگاهی و کاری بنویسم، راحتتر اعتراض میکردم و راحتتر حسّم رو راجع به اتفاقات پیرامونم بیان میکردم. بهنظرم تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمیتونی خودت باشی. تناقض مسخرهایه ولی نقابی که اینجا روی صورتت میزنی هر چی کلفتتر باشه، امنیتت بیشتره. لذا، اصلاً دوست ندارم جای ثریا شیری و قاسم صفائینژاد و سمیرا شیری (عه! فامیلی هردوتون شیریه، تا حالا بهش دقت نکرده بودم) باشم.
بانوچه: کدوم بلاگرا رو توی فضای حقیقی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟
دُردانۀ: ترجیح میدم اسم و آدرس بلاگرایی که بهواسطۀ محل تحصیلمون ارتباط حقیقی داریم رو نگم. تو اینوریدرم هم آدرساشون جداست و تو بخش ویژه هست. چون من در فضای حقیقی هم باهاشون در ارتباطم، اگر آدرسشونو بدم، انگار که یه کانال ارتباطی از خودم در اختیار شما گذاشتم. در این صورت شما هر موقع به من دسترسی نداشته باشید میرید سراغ اونا، و این مطلوب من نیست. ولی برای خالی! نبودن عریضه، جولیک رو دیدم (یه بار تو مترو قرار گذاشتیم و یه بارم توی کافه ورتا)، شنهای ساحل رو دیدم (تو نمایشگاه صنعت برق و چند جای دیگه)، و آرزو رو دیدم (توی دانشگاه فردوسی مشهد). در کل اهل دورهمی وبلاگی و حقیقی شدن ارتباطات مجازیم نیستم و ترجیح میدم بلاگرا رو از نزدیک نبینم. اونام یه آدم معمولی مثل خودمونن دیگه. هر جایی هم که لازم بوده بهصورت فیزیکی چیزی بهشون بدم یا بگیرم، باواسطه این اتفاق افتاده.
بانوچه: تا حالا عاشق شدی؟ هنوز عاشقی یا تموم شد؟
دُردانۀ: خودمو از چند ماه پیش برای این سؤالِ عاشق شدی؟» آماده کرده بودم و کلی هم روش فکر کرده بودم و جواب بازیگرایی که مدیری تو دورهمی این سؤالو ازشون پرسیده بودو مرور و جمعبندی کرده بودم که بیپاسخ نذارمت، ولی اینکه هنوز عاشقی»، انتظار این سؤالو دیگه نداشتم. عشق مگه الکل و اَستونه تبخیر شه تموم شه؟ نمیدونم. بریم سؤال بعدی.
بانوچه: چرا وبلاگ رو تعطیل کردی؟ و آیا قرار هست برگردی یا نه؟
بانوچه: چقدر مخاطبات برات مهمن؟
دُردانۀ: جواب سؤال نهم و دهم رو باهم میدم، چون به هم مربوطن. وبلاگمو به حالت تعلیق درش آوردم؛ چون به مرحلهای رسیده بودم که چیزایی رو که میخواستم نمیتونستم بنویسم و وقتی هم چیزی مینوشتم نمیدونستم بهتره منتشر بشه یا نشه. وقتی پنل وبلاگمو باز میکردم، قبل از اینکه گزینۀ انتشارو بزنم مدام با خودم کلنجار میرفتم که کامنتا رو باز بذارم یا ببندم؟ نظر خواننده رو بشنوم یا نشونم؟ تو تلۀ مخاطب افتاده بودم. یکدست نبودنِ مخاطب کلافهام کرده بود، خونده شدن توسط آشنایی که منو میشناسه کلافهام کرده بود، خونده شدن توسط غریبهای که منو نمیشناسه کلافهام کرده بود، احتمال خونده شدن کلافهام کرده بود، رفتوآمدها و یه مدت ناپدید شدن خوانندهها و دوباره سروکلهشون پیدا شدنها و دوباره غیبشون زدنها کلافهم کرده بود. اینکه من همیشه بودم، ولی یکی بود یکی نبود کلافهام کرده بود. نمیدونم چرا این چیزا که بدیهیات وبلاگنویسیه و قبل از اینکه پا به این عرصه بذاریم قبولش میکنیم، تا این اندازه کلافهام کرده بود. مخاطب مهمه، ولی اینجا نه انقدر. من همیشه طوری مینوشتم که هم به درد خوانندۀ دوازدهسالهم بخوره و لذت ببره هم خوانندۀ چهلوچندساله. مطلب رو جوری بیان میکردم که نه برای خوانندۀ قدیمی تکراری باشه نه خوانندۀ جدید سردرگم بشه، نه برای عوام پیچیده و غیرقابلفهم باشه، نه برای خواص مسخره و اصطلاحاً خز! باشه. ولی شور مخاطبمحوری رو درآورده بودم و تا میومدم راجع به یه موضوعی بنویسم مدام به این فکر میکردم که ممکنه به فلانی بربخوره و بهمانی ناراحت بشه و مدام به برداشت و واکنش افراد و تأثیری که روی خواننده میذارم فکر میکردم و این وسط دیگه خودمو فراموش کرده بودم. دلنوشتههامو سرکوب میکردم، حس اعتراض داشتم، ولی نمیتونستم بروز بدم، حس خوبمو، حس بدمو، نظرمو، افکار و عقایدمو، همه رو میریختم تو خودم بهخاطر حضور احتمالی فلانی و بهمانی. من نمیتونستم بگم چقدر از فلان ویژگی بدم میاد؛ چون دوستی که اون ویژگی رو داشت وبلاگمو میخوند. نوشتههای وبلاگم روی روابط حقیقیم اثر میذاشتن؛ چون حقیقیها هم اون نوشتهها رو میخوندن یا ممکن بود که بخونن. شبیه هر چیزی شده بودم جز چیزی که هستم. برای نویسنده هیچی سختتر از این نیست که بخواد بنویسه ولی به هزار دلیل نتونه اون چیزی که میخواد رو بنویسه. دیگه لذت نمیبردم از کاری که میکنم. از تو لفافه حرف زدن خسته شده بودم. دستمو کوبیدم روی دکمۀ پاوز، قلممو گذاشتم روی زمین که ببینم چند چندم با خودم.
بانوچه: فصل بعدی وبلاگت چه زمانی هست و چه اسمایی توی ذهنته؟
دُردانۀ: فصل دُردانه هنوز تموم نشده؛ ادامه دارد. برای فصل پنجم هم یه اسم تو ذهنمه و قطعاً همین اسم رو روی این فصل خواهم گذاشت. اجازه بده فعلاً مثل یه راز بمونه اسمش. یکی از تیکههای همون پازل فصل سومه که تو مشتمه.
بانوچه: نظرت راجع به بلاگرهایی که توی این فضا باهم آشنا میشن و ازدواج میکنن چیه؟
دُردانۀ: تو این موضوع هم صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی بهنظر من اطلاعاتی که با خوندن پستهای وبلاگِ یه بلاگر روزانهنویس که معمولاً بیشترین اطلاعات راجع به سبک زندگی بلاگر تو همچین وبلاگهاییه، راجع به اون فرد و خانوادهش بهدست میاریم، حتی با این فرض که جز راست نگفته، کافی نیست. چقدر طولانی شد جملهم. خلاصهش میشه اطلاعات کافی نیست. درسته که جز راست نباید گفت، ولی هر راست هم نشاید گفت. ما نمیدونیم اون بلاگر چه راستهایی رو شایسته ندونسته تو وبلاگش بنویسه و با منِ مخاطب به اشتراک بذاره. لذا، اگر یه موقع احساس کردید به یه بلاگر علاقهمند شدید و میخواید باهاش ازدواج کنید، این مرحلۀ مجازی رو سریع رد کنید و حضوراً و ترجیحاً با خانواده اقدام کنید برای آشنایی بیشتر. بعد وقتی وارد دنیای حقیقیش شدید، دیگه هی پستاشو مرور نکنید که این تو اون پست گفته بود فلان جوره پس چرا الان اونجوری نیست. آدما تغییر میکنن. شما مگه فلانجور موندی که انتظار داری این همچنان بر اساس آرشیو وبلاگش عمل کنه؟
بانوچه: اگه ازدواج کنی وبلاگت رو تعطیل میکنی یا حتی فک و فامیل شوهرت رو هم بلاگر میکنی؟
دُردانۀ: آدرس وبلاگمو که قطعاً نمیدم به فک و فامیل؛ چه فک و فامیل شوهر، چه فک و فامیل خودم. فک و فامیل، فک و فامیله. فرقی نداره. اصلاً چه معنی داره فک و فامیل آدم وبلاگ آدمو بخونن؟ تعطیل هم نمیکنم. تازه کلی سوژه و موضوع جدید پیدا میکنم برای وبلاگم. من احتمالاً تا آخر عمرم وبلاگنویس بمونم. ولی تا حالا کسیو دعوت نکردم بیاد تو این وادی و وبلاگنویس بشه. البته پیش اومده که رفتگان رو به بازگشت ترغیب کنم، ولی به بلاگر شدن دعوت نکردم کسیو.
بانوچه: گفتی احتمالا تا آخر عمر وبلاگنویس بمونم، میتونه نویدبخش این باشه که به زودی به عرصه وبلاگنویسی برمیگردی؟
دُردانۀ: به زودی نه، چون همونطور که گفتم در شرایط فعلی نهتنها لذت نمیبرم از نوشتن، که اذیت هم میشم. ولی نگران نباش. من کفتر جلد بلاگستانم. هر جا برم، دوباره برمیگردم.
بانوچه: اسم پنج وبلاگنویس رو بگو که یه تصور دیگهای ازشون داشتی و بعد از دیدنشون توی فضای واقعی یا آشنایی بیشتر باهاشون این تصور تغییر کرد. (تصور قبل و بعدت رو هم بگو)
دُردانۀ: یه چند نفر بودن که دختر بودن من فکر میکردم پسرن، یه چند نفرم پسر بودن و فکر میکردم دخترن. یکیش آقای جانان (وبلاگ نداره) که هنوز که هنوزه ملکۀ ذهنم نشده آقاست. یا مثلاً دکتر یونس (وبلاگش تعطیله) که دختره و بهش میاد پسر باشه. یه دختر هم بود به اسم سرباز جامانده (وبلاگش تعطیله). فکر میکردم چون سربازه پس پسره. تو پستاش میگفت مثلاً دخترعموم اومده بود خونهمون و راجع به روسری یا چادر صحبت میکردیم و فلان گفت و بهمان شد. ولی من همچنان تو تصورم این سرباز جامانده پسر بود و لابد رابطهش با دخترعموش خیلی صمیمی بوده و با خودم میگفتم این روسری و چادرم خریده که لابد بده به یکی. تعجبم نمیکردم که چرا همۀ دوستاش دخترن و اسمایی که تو پستاش میاره همهش اسم دختره. یکی هم بود به اسم سرباز روز نهم. یه بار پرسیدم و گفت دختره یا پسر، ولی همیشه با سربازهای دیگه قاطی میکنم و یادم میره. الانم یادم نیست راستش. یا مثلاً کلمنتاین که بازم یادم رفته دختر بود یا پسر. چند بارم راجع به سن و سال بلاگرا و خوانندهها اشتباه کردم و مدتها با تصور اشتباه باهاشون در ارتباط بودم. مثلاً فاطمه ح دانشآموزه و گوشۀ وبلاگشم نوشته دهۀ هشتادی، ولی من فکر میکردم دانشجوئه و وقتی راجع به مدرسه مینوشت تعجب میکردم. یا مثلاً واران از من بزرگتره، ولی تو برخوردهای اولم فکر میکردم دانشآموزه. صدای بلاگرا رو هم وقتی میشنوم معمولاً جا میخورم. یادمه از شنیدن صدای مهتاب تعجب کردم. راجع به اخلاقشونم، یک آشنا و شنهای ساحل (آدرسش خصوصیه) فکر میکردم ترسناک و خشن باشن، ولی اصلاً اینجوری نیستن. خیلی هم بیخطر و مهربونن. فکر میکردم آرزو و محمدعلی خیلی شرّ و شیطون باشن، ولی آرومن. راجع به خودم هم یادمه وقتی بعد از چند ماه ارتباط وبلاگی یکی از همدانشگاهیام از نزدیک منو دید، پیام داد که چقدر تو فضای حقیقی خانوم و متینی.
بانوچه: اسم چند تا وبلاگنویس رو مینویسم یکی دو تا جمله در موردشون بگو:
دُردانۀ: هولدن. نمیشه با دو جمله توصیفش کرد. یه بار اون قدیما تو خیابون دو تا کیف جغدی دیده بود؛ عکس گرفته بود فرستاده بود برام. بعدها دو تا آهنگ از علیرضا افتخاری و لیلا فروهر فرستاده بود که توشون کلیدواژههای شباهنگ و مراد بود. وقتی اینا رو میذارم کنار جوابهای تندی که به کامنتهای آرومی که برای پستاش میذاشتم میداد حس میکنم با دو تا هولدن طرفم؛ یه هولدنی که با مشت و لگد به کامنتا جواب میده و عصبانی و ناراحتم میکنه و یه هولدنی که کامنتهای پرانرژی میذاره برای پستام و با فرستادن عکس و آهنگ خوشحالم میکنه.
آقاگل. فوتبال و موسیقی سنتی دوست داره، با دغدغه و با فکر مینویسه و تو وبلاگش محتوای مفید ارائه میده.
بانوچه. امید بلاگراست. نفسمون به نفسش گرمه و حضورش دلگرممون میکنه. یه دختر پرانرژی که آروم و قرار نداره، خسته نمیشه، با عالم و آدم در ارتباطه و از همه چی و همه جا هم خبر داره. (بانوچه: این ارتباط و خبر داشتن از همهجا و همهکس مربوط به ایام جوانی بود که بهاری بود و بگذشت الان با خودمم ارتباط ندارم و بیخبرم :دی)
چارلی. دنیا رو زیباتر از چیزی که ما میبینیم میبینه و توصیف میکنه. بهنظرم برای کوه و کویر همسفر خوبیه. دلنیا (آدرسش خصوصیه) همیشه میگه آشنا شدنش با خیلی از بلاگرا رو مدیون منه. منم آشنا شدنم با چارلیو مدیون دلنیام و از پشت همین تریبون یه ماچ به پس کلهش (کلۀ دلنیا) روانه میکنم.
شارمین امیریان. کامنتاشو تو وبلاگهای دیگه میبینم و مدتهاست منتظرم یه اتفاقی بیافته و ما باهم دوست شیم، ولی نمیافته اون اتفاق. خودم متأسفانه عادت ندارم شروعکنندۀ ارتباط باشم. معمولاً تا کسی برام کامنت نذاره براش کامنت نمیذارم. شارمین برام کامنت بذار :دی
واران. ساده، صادق، مهربون و بامعرفت. واران سبک نظر گذاشتنش خاص و بامزه است. یه کامنت میذاره و اعلام حضور میکنه، اینتر میزنه چند تا. بعد میگه هنوز نخوندم و میام میخونم نظرمو میگم. بعد دوباره چند تا اینتر میزنه میگه سلام. (واران خیلی دوست داشت منو ببینه. یه بار برام کلی هدیه و سوغاتی گرفته بود و آورده بود تهران و میخواست اینا رو یه جوری برسونه دستم. ولی من قبول نمیکردم که ببینمش و حتی اعتماد نکردم که آدرس خوابگاه خودمو بدم که پست کنه و آدرس دوستمو که جای دیگه بود دادم بهش. در مورد هدیۀ مگهان هم همین کارو کردم. شاید این حجم از احتیاط در مورد دوستان بامعرفت مجازی خوب نباشه. شما مثل من نباشید. من مهربون نبودم باهاشون. من مارگزیدهم، برای همین میترسم. شما با امثال واران و مگهان مهربونتر باشید.)
بانوچه: در مورد آرشیو آذر 94 یکم توضیح بده، این تعداد پست خیلی فضاییه.
دُردانۀ: 124 تا پست تو یه ماه. دلیلش بسته بودن کامنتهاست. اگه دقت کنی همۀ کامنتای این مقطع زمانی تا بهمن که تولد وبلاگم بود بسته است. من وقتی کامنتام بسته باشه نطقم باز میشه و هی دوست دارم بنویسم و منتشر کنم. تازه ماه قبل و بعدشم 77 و 73 تا پست گذاشتم و ماه قبلترش 120 تا. یادمه اون روزا صداهای ضبطشدۀ کلاسو پیاده میکردم و جزوه تدوین میکردم و کار هم میکردم. موقع امتحانات ت
با سلام
سعادتی دوباره نصیبمون شد که برای پنجمین سال متوالی، به صورت دستهجمعی قرآن رو با هم چند بار ختم کنیم.
چون هدف ما خوندن قرآن هست، نمیتونیم و نمیخوایم که کسی در معذوریت قرار بگیره و از روی رودربایستی مجبور به انتخاب سهمیهای بشه که براش مقدور نیست. پس هر کس هر چقدر در طول روز میتونه بخونه رو اعلام کنه. چه چند جزء، یک جزء، یک حزب (4،5 صفحه) و یا حتی یک صفحه.
این سهمیه روزانهای که هر کس برای خودش اعلام میکنه ثابت هست و برخلاف سالهای گذشته، قابلیت تغییر در طول ماه رمضان نداره.
اصراری بر خوندن حتما یک ختم قران در هر روز رو نداریم و این موضوع به تعداد دوستانی که در طرح شرکت میکنن و سهمیهای که در طول روز میخونن بستگی داره، اما در سالهای قبل تا پایان ماه رمضان بین 16 تا 18 تا ختم انجام میشد.
هر ختم به نیت سلامتی و فرج امام زمان(عج) هست و در کنار اون اسم شرکتکنندهها رو هم میاریم برای حاجتروایی.
فرصت ثبتنام و اعلام سهمیه روزانه، از همین الان تا عصر روز جمعه، پنجم اردیبهشت هست.
اعلام برنامههای ختم روزانه و دستهجمی قرآن، در تلگرام صورت میگیره و دوستانی که تلگرام ندارند میتونن از واتساپ پیگیر باشن.
تعداد شرکتکنندهها تا این لحظه ۲۸ نفر.
متشکرم که این پیام رو به اشتراک میذارین :)
هفتمین گپوگفت کمی بدون تعارف، با شیخنا شباهنگه، که البته مدتیه دیگه دُردانهست. هرچند مدتیه کمنویس و کمفروغ و کمپیدا شده. روند گپوگفتهای اینجا اینطوریه که من از جوابی که بلاگرا به اولین سوالم یعنی "بیوگرافی" دادن استفاده میکنم و توی مقدمه مینویسمشون یعنی اون سوال و جواب هیچوقت توی متن خود مصاحبه به کار گرفته نمیشه. اما این جوابی که دُردانه به این سوال داده اینقدر طویل هست که میطلبید این گپوگفت کلا بدون مقدمه کار بشه. بعدشم که تصمیم بر این شد من یه مقدمه کوتاه بنویسم میخواستم در حد یکی دو جمله بنویسم ولی میبینین که هنوز کوتاه نیومدم و مقدمه تموم نشده :دی راستش اینقدر بهم گفت بذار مصاحبه رو بعد از ساعت 18 منتشر کن که عمر روزای وبلاگنویسیم به 4444 برسه، که وقتی بعد از ناهار اومدم یه چرت بزنم خواب دیدم از تبریز اومده گناوه، بوشهر هم نه، گناوه اونم با اتوبوس. خونه قبلیمون بودیم و مامانم زنده بود و منم هنوز اونجا زندگی میکردم، تازه ما نذری داشتیم بعد که تموم شد زنعموم (که چند سال قبل از اینکه ما از اون خونه نقلمکان کنیم اونا نقلمکان کردن و قبل از اون همسایه دیوار به دیوارمون بودن) شروع کرد به پخت نذری و تازه اون یکی زنعموم و دختراش و عروساش هم خونه ما بودن و ما هم چند تا از کلمات محلی خودمونو به دُردانه یاد دادیم. و نمیدونم چرا وقتی ازش پرسیدم چند ساعت توی راه بودی گفت 8 ساعت. :دی
به دلیل طولانی بودن مصاحبه قسمت مقدمهای که خودش نوشته رو این زیر میارم و مابقی متن مصاحبه رو در ادامهمطلب میارم.
دُردانه:
سلام. قبل از اینکه خودمو معرفی کنم و به سؤالها جواب بدم لازمه چهار تا مطلب مقدماتی رو به دوستانی که مصاحبه رو میخونن بگم؛ یک اینکه من چند ماه پیش حسابکتاب کرده بودم که 26 فروردین سال 99، چهارهزاروچهارصدوچهلوچهارمین روز وبلاگنویسیمه (از 25 بهمن 86 حساب کردم) و با این فرض که سوم اسفند آزمون دکترا دارم و نتایج، 26 فروردین سال بعد (امسال) اعلام میشه، به بانوچه گفته بودم مصاحبهمو بندازه همین روز (26 فروردین) که در 4444 امین روز وبلاگنویسیم رتبهم بشه 4 یا مثلاً 44 یا حتی 444. ولیکن کرونا آمد و همۀ فرضیهها ریخت به هم، و آزمون 4 ماه عقب افتاد. این مطلب اول.
مطلب دوم اینه که 29 اسفند پارسال، وقتی پست آخر وبلاگمو نوشتم و موقتاً از دنیای وبلاگنویسی خداحافظی کردم (دلیلشو میگم چند خط پایینتر)، تصمیم گرفتم همونطور که دیگه پستی منتشر نمیکنم، هیچ جا نظر عمومی هم نذارم و یه مدت از اذهان عمومی ناپدید بشم و به بانوچه گفتم مصاحبهمو هم مثل خیلی چیزای دیگه که عقب افتاده، چند ماهی عقب بندازه که قشنگ در سکوت خبری فرو برم. چند بارم تو موقعیتهای مختلف تأکید کردم روی این سکوت خبری که یه مدت بگذره که مصاحبه ارزش خبری داشته باشه و ملت رغبت و اشتیاق داشته باشن به خوندنش. فکر میکردم بانوچه قبول کرده. بعد وقتی دیروز صبح خمیازهکشان و با یه چشم بسته و اون یکی نیمهباز واتساپمو باز کردم و با سؤالای مصاحبه مواجه شدم، اولین جملهای که گفتم یا حضرت عباس بود. معمولاً من وقتی غافلگیر میشم این عبارت رو بهکار میبرم. (بانوچه: شما یه خبرنگار رو دستکم نگیرید :دی)
مطلب سوم هم اینه که بانوچه برای مصاحبۀ اولش، از دوستان م میگرفت که چیا از بلاگرا بپرسه و چند تا سؤال بپرسه و وقتی متن مصاحبۀ فابرکاستل رو برام فرستاد که بررسی کنم ببینم سؤالا کافیه، کمه، زیاده، چجوریه، من اولین چیزی که گفتم این بود که 2500 تا کلمه خیلی زیاده و ملت نمیخونن و بهتره خلاصهش کنی. بعد الان نمیدونم خودم با چه رویی این متن 4600 کلمهای رو فرستادم براش. قبلش 4000 کلمه بود. خواستم یه کم خلاصهش کنم شد 4600 کلمه. میدونم خیلی زیاده، خیلی طویله، ولی همه رو بخونید. حالا اگه یهنفس هم نتونستید بخونید کمکم بخونید. هر روز یه پاراگراف، دو پاراگراف، هر روز هر چقدر که میتونید بخونید. ولی بخونید. روی لینکها هم کلیک کنید. بعضیاشون عکسه، بعضیاشون پست و وبلاگ.
و مطلب چهارم اینکه چیزی از متن پرسشها کم و بهش اضافه نکردم. تنها تغییری که درشون حاصل شده ویرگولها و نیمفاصلههاشه. فقط اونا رو درست کردم. مثلاً می+ کنترل شیفت 2 + نویسم، مینویسم. وبلاگ + کنترل شیفت 2 + نویس، وبلاگنویس. من هر وقت مردم (بالاخره همهمون رفتنی هستیم)، روی سنگ قبرم هر چی خواستید بنویسید بنویسید، فقط نیمفاصله رو تو متنش رعایت کنید. خب؟ (بانوچه: البته من همیشه موقع ویرایش و قبل از انتشار مصاحبه نیمفاصله سوالات رو میذارم تو مصاحبههای قبل موجوده فقط کارمو راحت کردی خدا خیرت بده:دی)
حالا بریم سراغ بیوگرافی. دُردانۀ فعلی هستم (دُرد اینجا ینی چهار؛ و اشاره داره به فصل چهارم وبلاگم)، شباهنگ سابق و تورنادوی اسبق. راجع به اسم و فامیل واقعیم، عرضم به حضورتون که چند روز پیش یه عکس از سریال نون خ تو اینستام (فقط برای آشناهاست، و از پذیرفتن دوستان مجازی به آن جمع معذورم) گذاشته بودم با این توضیح که پارسال عید یه سریال پخش میشد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمیدونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون میشنیدم احساس میکردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره میکنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمیبینمش و همچنان نمیدونم قصه چیه، ولی اسمشو که اینور و اونور میبینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.». نون. خ. هستم، متولدِ سیزدهمین روز ماه نیستم ولی اگر روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده میشه. سال تولدم هم جز خودش و 1، فقط به 3 و 457 بخشپذیره. مدرک لیسانسم برقه و مدرک ارشدم زبانشناسی، ولی رشتههای دیگری هم هستن که بهشون علاقه داشتم و غیررسمی دنبالشون کردم، منابعشونو خوندم، تو کنکورشون شرکت کردم و گاهی حتی مستمعآزاد تو کلاساشون بودم و یه چیزایی ازشون میدونم. ناخنک زدم بهشون در واقع. مثل ادبیات، روانشناسی، زبانهای باستانی، علوم شناختی، فلسفه، حقوق، معارف، مهندسی پزشکی، و یه کم هم هنر و موسیقی. تجربه کردن دنیاهای متفاوت رو دوست دارم.
فرزند ارشد یه خانوادۀ چهارنفرهم، تا 18 سالگی تبریز زندگی کردم، هفت سالِ لیسانس و ارشد تهران بودم و سه سال هم هست که برگشتم تبریز و تلاش میکنم دکترا قبول شم برگردم تهران و در کنار این تلاشهای فعلاً نافرجام، با استادهای زبانشناسیم دورادور کار هم میکنم. هم بهخاطر علاقه و هم بهخاطر پیشینۀ تحصیلیم سروکارم بیشتر با زبانشناسی رایانشی هست و کارهام هم بیشتر تو این حوزهست. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به محل تحصیلم دوستان رو ارجاع میدم به وبلاگم؛ چون ترجیحم اینه کلیدواژههای محل تحصیل لیسانس و ارشدم تو متن مصاحبه نباشن.
بانوچه: اینکه چطور وبلاگنویس شدی رو ازت نمیپرسم چون بارها توضیح دادی، پس یه توضیح راجع به وبلاگهایی که داشتی بنویس. انتخاب اسم و آدرسشون، روند فعالیتشون و حتی تعطیلیشون بر چه اساسی بوده و هست؟
دُردانه: اینکه چطور وبلاگنویس شدم رو هر سال 25 بهمن، روز تولد وبلاگم میگم و تو آرشیو بهمنها موجوده. و پاسخ این سؤالت که اسم و آدرس وبلاگهای سابقم چی بوده، با جزئیات و حتی با تصویر هدر و قالبشون و اسم خوانندگان اون مقطع زمانی، تو وبلاگ فعلیم، توی بخش تاریخچه» هست. برای اینکه برای سؤالات بعدی انرژیم تحلیل نره و جون داشته باشم :دی و همچنان با قدرت جواب بدم دوستان رو ارجاع میدم به همون بخش تاریخچه و سرتونو درد نمیارم.
بانوچه: اینطور به نظر میاد که از بین اسمهای مستعاری که برای خودت در وبلاگهات استفاده کردی، مخاطبین با "شباهنگ" بیشتر انس گرفته باشن، چون حتی بعد از تغییر "شباهنگ" به "دُردانه" هنوزم اکثریت بهت میگن شباهنگ، دلیلش چیه؟ آیا طول عمر شباهنگ از تورنادو بیشتر بود؟
دُردانه: تو فضای مجازی فعلی آره، ولی خوانندگان قدیمیتر، همدانشگاهیا، فامیل و حتی پدر و مادر و برادرم که شباهنگ رو نخوندن هنوز منو به اسم تورنادو میشناسن. اسمم تو گوشی برادرم همچنان تورنادوئه. چند ماه پیش تو رستوران داشتیم منو رو بررسی میکردیم ببینیم چی داره. تا ساندویچ تورنادو رو دیدیم، همهمون گفتیم عه، تورنادو. اوایل فصل سوم خیلیا اعتراض میکردن که این شباهنگ اصلا به زبونمون نمیچرخه و تو کامنتاشون همچنان تورنادو صدام میکردن. ولی بهمرور شباهنگ جا افتاد. دُردانه هم جا میافته. بعد که جا افتاد با یه اسم جدید ظهور میکنم اونم جا میندازم :دی. عمر شباهنگ اتفاقاً کمتر از عمر تورنادو بود. ولی تعداد پستاش بیشتر بود. تعداد خوانندگانش هم بیشتر بود. و اثرگذاریش به مراتب بیشتر بود.
بانوچه: از وبلاگنویسی چه چیزی رو دنبال میکنی؟ تا چه حد بهش رسیدی؟
بانوچه: چه فاکتورهایی رو برای محتوای پستهات لحاظ میکنی؟
دُردانه: جواب سؤال سوم و چهارم رو باهم میدم. توی پونزدهسالگی وبلاگ برام یه چیزی شبیه برگههای پراکنده و بیمنگنۀ خطخطی بود. صرفاً برای اینکه با همکلاسیام که اونا هم وبلاگ داشتن دور هم باشیم، گاهی، هر از گاهی یه چیزایی مینوشتم. یه جور دستگرمی و تمرینِ نوشتن و دیده شدن بود. با اینکه محتوای هدفمندی نداشتم ولی راضی بودم از اون مقطع.
سه سال بعد، وقتی خونه رو به مقصد تهران ترک کردم و مستقل و تنها شدم، وبلاگم تبدیل شد به دفتر خاطرات روزانه. هر اتفاقی توی دانشگاه و خوابگاه برام میافتاد، مرتب، با جزئیات تو وبلاگم مینوشتم. تو این مقطع زمانی خانواده و دوستان حقیقیم وبلاگمو میخوندن و البته خوانندۀ مجازی هم داشتم. هدفم ثبت خاطرات و به اشتراک گذاشتنش با دیگران بود و تونستم با هزاروچندصد پست به این هدفم برسم. از این فصل هم نسبتاً راضیام.
از بیستوسهسالگی که اومدم بیان و دورۀ ارشد و فصل شباهنگ شروع شد، بهمرور زمان مخاطبمحور شدم. دیگه هر خاطرهای رو نمینوشتم، سعی میکردم خلاقیت بیشتری به خرج بدم، اتفاقات روزمره رو مرور میکردم و مفیدهاشو انتخاب میکردم برای به اشتراکگذاری و انرژی بیشتری صرف متن میکردم. سبک نوشتاریم عوض شد، خوانندههام عوض شدن و حتی اون آشناهایی که بلاگفا رو میخوندن نیومدن بیان و تغییرات و اتفاقاتی اون بیرون برام افتاد که محتوای وبلاگم رو تحتالشعاع قرار داد و در کل دیگه نتونستم و نخواستم مثل سابق روشن و شفاف هر چیزی رو بنویسم و منتشر کنم. خیلی چیزا رو سانسور کردم، نوشتههام پر از استعاره و ایهام شد و دیگه دفتر خاطرات وبلاگیم اون دفتر جامع و کاملی که دورۀ لیسانس داشتم نبود. فصل سوم (شباهنگ) مثل پازلی بود که تیکههای اصلیشو قایم کردم تو مشتم و با اینکه تونستم مفیدتر از فصل دوم (تورنادو) ظاهر بشم، ولی چون یه حرفایی تو دلم و تو مشتم موند، حسی که نسبت بهش دارم رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران» هست. شاید بقیه راضی باشن، ولی خودم راضی نبودم ازش. از فصل چهار هم. و شاید به همین دلیل دُردانه رو چند ماه تعلیق کردم؛ که ببینم با خودم چند چندم و آمدنم بهر چه بود.
بانوچه: فکر میکنی روزی برسه که تصمیم بگیری یه کم بیشتر، از هویت واقعیت توی فضای مجازی پردهبرداری کنی؟ مثلاً اسم و فامیلت زیر نوشتههات باشه؟
دُردانه: بستگی داره کدوم بخش از فضای مجازی باشه. تو فضای وبلاگنویسی نه، ترجیح میدم اسم مستعار داشته باشم. ولی اگه بخوام تو یه سایت تخصصی، محتوای تخصصی بنویسم خب چه اشکالی داره، به اسم و فامیلم مینویسم.
بانوچه: نظرت راجع به کسایی که با هویت واقعی مینویسن و کسایی که با اسم مستعار مینویسن چیه؟
دُردانه: صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی تجربۀ شخصی من اینه که هر چی بیشتر راجع به خودت اطلاعات بدی، بیشتر به دردسر میافتی؛ مخصوصاً منِ دختر که تو این جامعه آسیبپذیرتر از جنس مقابلم هستم. و بهنظرم آدم هر چی ناشناستر باشه، حرفهای بیشتری میتونه بزنه و هر چی شناستر، محدودتر. من خیلی وقتا به حال امثال بیستودو و هوپ و مستانه (قبلاً بلاگفا بود، چند ساله کانال داره) غبطه میخورم. ما نه اسمشونو میدونیم، نه میدونیم کجا درس خوندن و کجا زندگی میکنن. من اگه اینجوری مثل اینا ناشناس بودم، راحتتر میتونستم مثلاً راجع به فضای دانشگاهی و کاری بنویسم، راحتتر اعتراض میکردم و راحتتر حسّم رو راجع به اتفاقات پیرامونم بیان میکردم. بهنظرم تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمیتونی خودت باشی. تناقض مسخرهایه ولی نقابی که اینجا روی صورتت میزنی هر چی کلفتتر باشه، امنیتت بیشتره. لذا، اصلاً دوست ندارم جای ثریا شیری و قاسم صفائینژاد و سمیرا شیری (عه! فامیلی هردوتون شیریه، تا حالا بهش دقت نکرده بودم) باشم.
بانوچه: کدوم بلاگرا رو توی فضای حقیقی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟
دُردانه: ترجیح میدم اسم و آدرس بلاگرایی که بهواسطۀ محل تحصیلمون ارتباط حقیقی داریم رو نگم. تو اینوریدرم هم آدرساشون جداست و تو بخش ویژه هست. چون من در فضای حقیقی هم باهاشون در ارتباطم، اگر آدرسشونو بدم، انگار که یه کانال ارتباطی از خودم در اختیار شما گذاشتم. در این صورت شما هر موقع به من دسترسی نداشته باشید میرید سراغ اونا، و این مطلوب من نیست. ولی برای خالی! نبودن عریضه، جولیک رو دیدم (یه بار تو مترو قرار گذاشتیم و یه بارم توی کافه ورتا)، شنهای ساحل رو دیدم (تو نمایشگاه صنعت برق و چند جای دیگه)، و آرزو رو دیدم (توی دانشگاه فردوسی مشهد). در کل اهل دورهمی وبلاگی و حقیقی شدن ارتباطات مجازیم نیستم و ترجیح میدم بلاگرا رو از نزدیک نبینم. اونام یه آدم معمولی مثل خودمونن دیگه. هر جایی هم که لازم بوده بهصورت فیزیکی چیزی بهشون بدم یا بگیرم، باواسطه این اتفاق افتاده.
بانوچه: تا حالا عاشق شدی؟ هنوز عاشقی یا تموم شد؟
دُردانه: خودمو از چند ماه پیش برای این سؤالِ عاشق شدی؟» آماده کرده بودم و کلی هم روش فکر کرده بودم و جواب بازیگرایی که مدیری تو دورهمی این سؤالو ازشون پرسیده بودو مرور و جمعبندی کرده بودم که بیپاسخ نذارمت، ولی اینکه هنوز عاشقی»، انتظار این سؤالو دیگه نداشتم. عشق مگه الکل و اَستونه تبخیر شه تموم شه؟ نمیدونم. بریم سؤال بعدی.
بانوچه: چرا وبلاگ رو تعطیل کردی؟ و آیا قرار هست برگردی یا نه؟
بانوچه: چقدر مخاطبات برات مهمن؟
دُردانه: جواب سؤال نهم و دهم رو باهم میدم، چون به هم مربوطن. وبلاگمو به حالت تعلیق درش آوردم؛ چون به مرحلهای رسیده بودم که چیزایی رو که میخواستم نمیتونستم بنویسم و وقتی هم چیزی مینوشتم نمیدونستم بهتره منتشر بشه یا نشه. وقتی پنل وبلاگمو باز میکردم، قبل از اینکه گزینۀ انتشارو بزنم مدام با خودم کلنجار میرفتم که کامنتا رو باز بذارم یا ببندم؟ نظر خواننده رو بشنوم یا نشونم؟ تو تلۀ مخاطب افتاده بودم. یکدست نبودنِ مخاطب کلافهام کرده بود، خونده شدن توسط آشنایی که منو میشناسه کلافهام کرده بود، خونده شدن توسط غریبهای که منو نمیشناسه کلافهام کرده بود، احتمال خونده شدن کلافهام کرده بود، رفتوآمدها و یه مدت ناپدید شدن خوانندهها و دوباره سروکلهشون پیدا شدنها و دوباره غیبشون زدنها کلافهم کرده بود. اینکه من همیشه بودم، ولی یکی بود یکی نبود کلافهام کرده بود. نمیدونم چرا این چیزا که بدیهیات وبلاگنویسیه و قبل از اینکه پا به این عرصه بذاریم قبولش میکنیم، تا این اندازه کلافهام کرده بود. مخاطب مهمه، ولی اینجا نه انقدر. من همیشه طوری مینوشتم که هم به درد خوانندۀ دوازدهسالهم بخوره و لذت ببره هم خوانندۀ چهلوچندساله. مطلب رو جوری بیان میکردم که نه برای خوانندۀ قدیمی تکراری باشه نه خوانندۀ جدید سردرگم بشه، نه برای عوام پیچیده و غیرقابلفهم باشه، نه برای خواص مسخره و اصطلاحاً خز! باشه. ولی شور مخاطبمحوری رو درآورده بودم و تا میومدم راجع به یه موضوعی بنویسم مدام به این فکر میکردم که ممکنه به فلانی بربخوره و بهمانی ناراحت بشه و مدام به برداشت و واکنش افراد و تأثیری که روی خواننده میذارم فکر میکردم و این وسط دیگه خودمو فراموش کرده بودم. دلنوشتههامو سرکوب میکردم، حس اعتراض داشتم، ولی نمیتونستم بروز بدم، حس خوبمو، حس بدمو، نظرمو، افکار و عقایدمو، همه رو میریختم تو خودم بهخاطر حضور احتمالی فلانی و بهمانی. من نمیتونستم بگم چقدر از فلان ویژگی بدم میاد؛ چون دوستی که اون ویژگی رو داشت وبلاگمو میخوند. نوشتههای وبلاگم روی روابط حقیقیم اثر میذاشتن؛ چون حقیقیها هم اون نوشتهها رو میخوندن یا ممکن بود که بخونن. شبیه هر چیزی شده بودم جز چیزی که هستم. برای نویسنده هیچی سختتر از این نیست که بخواد بنویسه ولی به هزار دلیل نتونه اون چیزی که میخواد رو بنویسه. دیگه لذت نمیبردم از کاری که میکنم. از تو لفافه حرف زدن خسته شده بودم. دستمو کوبیدم روی دکمۀ پاوز، قلممو گذاشتم روی زمین که ببینم چند چندم با خودم.
بانوچه: فصل بعدی وبلاگت چه زمانی هست و چه اسمایی توی ذهنته؟
دُردانه: فصل دُردانه هنوز تموم نشده؛ ادامه دارد. برای فصل پنجم هم یه اسم تو ذهنمه و قطعاً همین اسم رو روی این فصل خواهم گذاشت. اجازه بده فعلاً مثل یه راز بمونه اسمش. یکی از تیکههای همون پازل فصل سومه که تو مشتمه.
بانوچه: نظرت راجع به بلاگرهایی که توی این فضا باهم آشنا میشن و ازدواج میکنن چیه؟
دُردانه: تو این موضوع هم صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی بهنظر من اطلاعاتی که با خوندن پستهای وبلاگِ یه بلاگر روزانهنویس که معمولاً بیشترین اطلاعات راجع به سبک زندگی بلاگر تو همچین وبلاگهاییه، راجع به اون فرد و خانوادهش بهدست میاریم، حتی با این فرض که جز راست نگفته، کافی نیست. چقدر طولانی شد جملهم. خلاصهش میشه اطلاعات کافی نیست. درسته که جز راست نباید گفت، ولی هر راست هم نشاید گفت. ما نمیدونیم اون بلاگر چه راستهایی رو شایسته ندونسته تو وبلاگش بنویسه و با منِ مخاطب به اشتراک بذاره. لذا، اگر یه موقع احساس کردید به یه بلاگر علاقهمند شدید و میخواید باهاش ازدواج کنید، این مرحلۀ مجازی رو سریع رد کنید و حضوراً و ترجیحاً با خانواده اقدام کنید برای آشنایی بیشتر. بعد وقتی وارد دنیای حقیقیش شدید، دیگه هی پستاشو مرور نکنید که این تو اون پست گفته بود فلان جوره پس چرا الان اونجوری نیست. آدما تغییر میکنن. شما مگه فلانجور موندی که انتظار داری این همچنان بر اساس آرشیو وبلاگش عمل کنه؟
بانوچه: اگه ازدواج کنی وبلاگت رو تعطیل میکنی یا حتی فک و فامیل شوهرت رو هم بلاگر میکنی؟
دُردانه: آدرس وبلاگمو که قطعاً نمیدم به فک و فامیل؛ چه فک و فامیل شوهر، چه فک و فامیل خودم. فک و فامیل، فک و فامیله. فرقی نداره. اصلاً چه معنی داره فک و فامیل آدم وبلاگ آدمو بخونن؟ تعطیل هم نمیکنم. تازه کلی سوژه و موضوع جدید پیدا میکنم برای وبلاگم. من احتمالاً تا آخر عمرم وبلاگنویس بمونم. ولی تا حالا کسیو دعوت نکردم بیاد تو این وادی و وبلاگنویس بشه. البته پیش اومده که رفتگان رو به بازگشت ترغیب کنم، ولی به بلاگر شدن دعوت نکردم کسیو.
بانوچه: گفتی احتمالا تا آخر عمر وبلاگنویس بمونم، میتونه نویدبخش این باشه که به زودی به عرصه وبلاگنویسی برمیگردی؟
دُردانه: به زودی نه، چون همونطور که گفتم در شرایط فعلی نهتنها لذت نمیبرم از نوشتن، که اذیت هم میشم. ولی نگران نباش. من کفتر جلد بلاگستانم. هر جا برم، دوباره برمیگردم.
بانوچه: اسم پنج وبلاگنویس رو بگو که یه تصور دیگهای ازشون داشتی و بعد از دیدنشون توی فضای واقعی یا آشنایی بیشتر باهاشون این تصور تغییر کرد. (تصور قبل و بعدت رو هم بگو)
دُردانه: یه چند نفر بودن که دختر بودن من فکر میکردم پسرن، یه چند نفرم پسر بودن و فکر میکردم دخترن. یکیش آقای جانان (وبلاگ نداره) که هنوز که هنوزه ملکۀ ذهنم نشده آقاست. یا مثلاً دکتر یونس (وبلاگش تعطیله) که دختره و بهش میاد پسر باشه. یه دختر هم بود به اسم سرباز جامانده (وبلاگش تعطیله). فکر میکردم چون سربازه پس پسره. تو پستاش میگفت مثلاً دخترعموم اومده بود خونهمون و راجع به روسری یا چادر صحبت میکردیم و فلان گفت و بهمان شد. ولی من همچنان تو تصورم این سرباز جامانده پسر بود و لابد رابطهش با دخترعموش خیلی صمیمی بوده و با خودم میگفتم این روسری و چادرم خریده که لابد بده به یکی. تعجبم نمیکردم که چرا همۀ دوستاش دخترن و اسمایی که تو پستاش میاره همهش اسم دختره. یکی هم بود به اسم سرباز روز نهم. یه بار پرسیدم و گفت دختره یا پسر، ولی همیشه با سربازهای دیگه قاطی میکنم و یادم میره. الانم یادم نیست راستش. یا مثلاً کلمنتاین که بازم یادم رفته دختر بود یا پسر. چند بارم راجع به سن و سال بلاگرا و خوانندهها اشتباه کردم و مدتها با تصور اشتباه باهاشون در ارتباط بودم. مثلاً فاطمه ح دانشآموزه و گوشۀ وبلاگشم نوشته دهۀ هشتادی، ولی من فکر میکردم دانشجوئه و وقتی راجع به مدرسه مینوشت تعجب میکردم. یا مثلاً واران از من بزرگتره، ولی تو برخوردهای اولم فکر میکردم دانشآموزه. صدای بلاگرا رو هم وقتی میشنوم معمولاً جا میخورم. یادمه از شنیدن صدای مهتاب تعجب کردم. راجع به اخلاقشونم، یک آشنا و شنهای ساحل (آدرسش خصوصیه) فکر میکردم ترسناک و خشن باشن، ولی اصلاً اینجوری نیستن. خیلی هم بیخطر و مهربونن. فکر میکردم آرزو و محمدعلی خیلی شرّ و شیطون باشن، ولی آرومن. راجع به خودم هم یادمه وقتی بعد از چند ماه ارتباط وبلاگی یکی از همدانشگاهیام از نزدیک منو دید، پیام داد که چقدر تو فضای حقیقی خانوم و متینی.
بانوچه: اسم چند تا وبلاگنویس رو مینویسم یکی دو تا جمله در موردشون بگو:
دُردانه: هولدن. نمیشه با دو جمله توصیفش کرد. یه بار اون قدیما تو خیابون دو تا کیف جغدی دیده بود؛ عکس گرفته بود فرستاده بود برام. بعدها دو تا آهنگ از علیرضا افتخاری و لیلا فروهر فرستاده بود که توشون کلیدواژههای شباهنگ و مراد بود. وقتی اینا رو میذارم کنار جوابهای تندی که به کامنتهای آرومی که برای پستاش میذاشتم میداد حس میکنم با دو تا هولدن طرفم؛ یه هولدنی که با مشت و لگد به کامنتا جواب میده و عصبانی و ناراحتم میکنه و یه هولدنی که کامنتهای پرانرژی میذاره برای پستام و با فرستادن عکس و آهنگ خوشحالم میکنه.
آقاگل. فوتبال و موسیقی سنتی دوست داره، با دغدغه و با فکر مینویسه و تو وبلاگش محتوای مفید ارائه میده.
بانوچه. امید بلاگراست. نفسمون به نفسش گرمه و حضورش دلگرممون میکنه. یه دختر پرانرژی که آروم و قرار نداره، خسته نمیشه، با عالم و آدم در ارتباطه و از همه چی و همه جا هم خبر داره. (بانوچه: این ارتباط و خبر داشتن از همهجا و همهکس مربوط به ایام جوانی بود که بهاری بود و بگذشت الان با خودمم ارتباط ندارم و بیخبرم :دی)
چارلی. دنیا رو زیباتر از چیزی که ما میبینیم میبینه و توصیف میکنه. بهنظرم برای کوه و کویر همسفر خوبیه. دلنیا (آدرسش خصوصیه) همیشه میگه آشنا شدنش با خیلی از بلاگرا رو مدیون منه. منم آشنا شدنم با چارلیو مدیون دلنیام و از پشت همین تریبون یه ماچ به پس کلهش (کلۀ دلنیا) روانه میکنم.
شارمین امیریان. کامنتاشو تو وبلاگهای دیگه میبینم و مدتهاست منتظرم یه اتفاقی بیافته و ما باهم دوست شیم، ولی نمیافته اون اتفاق. خودم متأسفانه عادت ندارم شروعکنندۀ ارتباط باشم. معمولاً تا کسی برام کامنت نذاره براش کامنت نمیذارم. شارمین برام کامنت بذار :دی
واران. ساده، صادق، مهربون و بامعرفت. واران سبک نظر گذاشتنش خاص و بامزه است. یه کامنت میذاره و اعلام حضور میکنه، اینتر میزنه چند تا. بعد میگه هنوز نخوندم و میام میخونم نظرمو میگم. بعد دوباره چند تا اینتر میزنه میگه سلام. (واران خیلی دوست داشت منو ببینه. یه بار برام کلی هدیه و سوغاتی گرفته بود و آورده بود تهران و میخواست اینا رو یه جوری برسونه دستم. ولی من قبول نمیکردم که ببینمش و حتی اعتماد نکردم که آدرس خوابگاه خودمو بدم که پست کنه و آدرس دوستمو که جای دیگه بود دادم بهش. در مورد هدیۀ مگهان هم همین کارو کردم. شاید این حجم از احتیاط در مورد دوستان بامعرفت مجازی خوب نباشه. شما مثل من نباشید. من مهربون نبودم باهاشون. من مارگزیدهم، برای همین میترسم. شما با امثال واران و مگهان مهربونتر باشید.)
بانوچه: در مورد آرشیو آذر 94 یکم توضیح بده، این تعداد پست خیلی فضاییه.
دُردانه: 124 تا پست تو یه ماه. دلیلش بسته بودن کامنتهاست. اگه دقت کنی همۀ کامنتای این مقطع زمانی تا بهمن که تولد وبلاگم بود بسته است. من وقتی کامنتام بسته باشه نطقم باز میشه و هی دوست دارم بنویسم و منتشر کنم. تازه ماه قبل و بعدشم 77 و 73 تا پست گذاشتم و ماه قبلترش 120 تا. یادمه اون روزا صداهای ضبطشدۀ کلاسو پیاده میکردم و جزوه تدوین میکردم و کار هم میکردم. موقع امتحانات ت
چند روز پیش این پیام رو توی تلگرام از یکی از شماها گرفتم، خیلی برام عجیب بود همیشه فکر میکردم توی وبلاگم مشخصه خیلی هم بداخلاق نیستم :دی واقعا چقدر برداشتها میتونه با خودِ واقعی آدمها متفاوت باشه. همین بهانهای شد که این پست رو بذارم که شما بیاین کامنت بذارین و برداشتتون رو در مورد من بگید. امکان نظر به صورت ناشناس رو هم فعال کردم. :)
تنظیم گزارش که تمام میشود تیتر آن را مینویسم و برای حسن ارسال میکنم تا نظرش را بگوید. بعد تا زمانی که او از کار کمی فارغ شود و فرصت مطالعه گزارش من را داشته باشد سری به گروه دوستانم میزنم که تازه صحبتکردنشان گل انداخته و آن وسط یکیشان سراغ من را هم گرفته بود "سلام" را به همراه سه تا الف مینویسم که مثلا خیلی گرم و صمیمی باشد، بچهها یکییکی جوابم را میدهند. موضوع گفتوگو شرایط این روزهای جامعه و قرنطینه است. مینویسم: "کاش زودتر تموم میشد، دلم برای خانواده تنگ شده". انگار که با این حرف، آتش زیر خاکستر شین را شعلهور کرده باشم میگوید: "تو چته؟ شوهرت تو خونه وَر ِ دلت نشسته و سر ماه حقوقش رو میگیره. کارمندا چه میفهمن درد کسایی که شغل آزاد دارن چیه". تعجب کردهام. هیچ ارتباطی بین پیام خودم و پیام شین نمیبینم. اما شین پیام مرا پاسخ داده و تنها کسی که همسر کارمند دارد من هستم. سعی میکنم چیزی ننویسم اما او هنوز دارد تایپ میکند. پیام دوم را که میخوانم کمی بهم برمیخورد، نوشته: "والا کارمندا خیلی خوشبحالشونه، دو ماه سر کار نمیرن تو خونه میشینن سر ماه هم دولت بهشون حقوق میده". مینویسم: "نه همچین هم بیکار نیستن، فقط شیفتی میرن و این ریسکش خیلی بیشتره. البته شرایط افرادی که شغل آزاد دارن رو هم درک میکنم واقعا سخته." انگار که قسمت دوم پیام را ندیده یا نخواسته ببیند دوباره مینویسد: "ما که مثل تو شوهر کارمند نداریم دغدغه مالی نداشته باشیم." مینویسم: "مگه کسی هم هست دغدغه مالی نداشته باشه؟" و چند ایموجی با خنده برایش میفرستم. شین همچنان دارد از وضعیت موجود گله میکند، به من کنایه میزند، به حسن که کارمند است کنایه میزند و به دولت که هر ماه به کارمندان حقوق پرداخت میکند کنایه میزند. یکی از دوستان به طرفداری از من برای شین یک پیام مینویسد با این مضمون، که: "خب کارمندا هم دغدغهها و مشکلات خودشون رو دارن." اما شین قانع نشده همچنان معتقد است که قشر کارمند هیچ مشکل و دغدغهای ندارند.
حسن گزارش را به همراه تیتر جدیدتر و جذابتری برایم میفرستد، تشکر میکنم و گزارش را برای همکارم میفرستم، سراغ حسن را میگیرد، میگویم که امروز شیفت کاریاش بوده. تاکید میکند که به حسن یادآوری کنم مواظب خودش باشد. اپلیکیشن دیوار را باز میکنم و سری به آگهیهای اجاره خانه میزنم. سرسامآورتر از پیش شدهاند. شش ماه دیگر موعد قرارداد خانه است، یا باید تمدید کنیم یا باید به فکری جای دیگری باشیم. چون حسن نظامی نیست ممکن است قرارداد را تمدید نکنند یا اینکه شرایط تمدید قرارداد سختتر شده باشد. اگر هم بخواهیم از اینجا به جایی دیگر برویم نه از پس پول پیش و نه کرایه ماهیانه برنمیآییم. لبخند تلخی میزنم و دیوار را میبندم و دوباره سری به گروه میزنم. شین هنوز دارد گلایه میکند، از اینکه کارمند جماعت سر ماه حقوق میگیرد، میتواند برای خرید هر چیزی برنامهریزی کند و اگر مریض شود و در خانه بماند نگران کمشدن حقوقش نیست. برایش مینویسم که شرایط هر کسی با دیگری فرق میکند، مینویسم که من و حسن مجبور شدهایم به یکی از خانههای خیلی قدیمی یک پایگاه نظامی پناه بیاوریم چون پول پیش خانهها نه با حقوق ماهیانه و نه حتی در صورت ِ وجود! با پسانداز چند سالهمان هم جور در نمیآمد، از قید خرید خیلی از وسایل زندگی گذشتهایم چون وسایل ضروریتری را در لیست نوشته بودیم و توان خرید همهرا یکجا نداشتهایم، جشن عروسی را به شکلی کوچکتر و جمعوجورتر از آنچه که خانوادهها برایمان در نظر داشتهاند گرفتهایم چون بضاعت و وُسع مالیمان همینقدر بود، هر هفته که میخواهیم به شمال یا جنوب استان و به دیدن خانوادههایمان برویم باید یک ساعت حساب و کتاب کنیم که با این بنزین 3 هزار تومانی میتوانیم خانوادهها را ببینیم و آخر ماه کم نیاوریم؟، از قسطهای ماهیانه و دغدغههای مهم زندگیمان نوشتم و از اینکه با این وجود حال ِ دلمان خوب است، از اینکه او از همان اول زندگیاش در خانهای که وسایلش تکمیل و سندش به نام همسرش بود وارد شده، از اینکه بازاریها بخصوص در شهرهای بندری جزو اقشار لاکچری و ثروتمند شهر هستند و درآمد ماهیانهشان در شرایط عادی از یک کارمند خیلیخیلی بیشتر است. از اینکه فاصلهاش با خانوادهاش تنها یک خیابان است و میتواند هر روز آنها را ببیند، از اینکه مادرش سالم و پدرش قبراق است و از این نعمت برخوردار است که هر روز دستشان را ببوسد. نوشتم و نوشتم و نوشتم و دقیقا یک ثانیه قبل از اینکه آن را ارسال کنم با خودم گفتم: "خب که چی؟" این "خب که چی؟" در زندگی من بخش ویژه و پررنگی دارد که پستی جدا میطلبد. اما همین باعث شد که کل پیام را پاک کرده و تصمیم گرفتم بحث را عوض کنم. نوشتم: "وای بچهها بعد از قرنطینه فکر کنم از در خونه بیرون نرم!" شین نوشت: "حق داری! بایدم چاق بشی! منم اگه همسرم کارمند بود و سر ماه حقوق میگرفت هر روز اونقدر میخوردم که مثل تو چاق بشم! اما الان فقط غصه میخورم و دارم وزن کم میکنم."
بعضیها نمیخواهند متوجه شوند، بعضیها برای تمام ِ اتفاقات ِ بد زندگیشان حتی اگر طبیعی بوده باشد و حتی اگر برای همه پیش آمده باشد به دنبال مقصری هستند و در این زمانها اغلب انگشت اتهامشان به سمت افرادیست که در ظاهر شرایط بهتری از خودشان دارند یا متفاوتتر. اگر تمام مشکلات زندگی کارمندی را برایش ردیف میکردم باز هم نمیتوانستم او را قانع کنم. شین آمده بود که مرا و زندگی مرا و حقوق ماهیانه کارمند جماعت را محکوم کند و هیچ دفاعیهای نظرش را برنمیگرداند. ناراحت بود و صحبت کردن هیچ فایدهای نداشت. دوست داشتم بهش نعمتهای زندگیاش را یادآوری کنم، که بگویم همین شکرگزاری نعمتها در بدترین روزها آدم را سرپا نگه میدارد. که اگر امید نباشد ما قبل از رسیدن به خط پایان میمیریم. دوست داشتم خیلی حرفها بزنم اما مرغ شین یک پا داشت و آن هم حقوق کارمندی بود.
سلام بهترین ِ من؛
امروز میخوام از تو بنویسم، قرار نیست یه نامهی عاشقانه باشه اما، هر وقت و هر جا که از تو گفتم حرفهای من شبیه عاشقانهها بود. اصلا به تو و ارتباطمون که فکر میکنم چیزی جز یه عاشقانهی آرام به ذهنم نمیآد.
تو در تمام ِ لحظات ِ زندگی کنارم بودی و هستی و مطمئنم که خواهی بود. اصلا این زمانهای ماضی و حال و آینده همه در بودن تو تعریف میشن.
همه دنیا بخواد و تو بگی نه / نخواد و تو بگی آره. تمومه
خواست و صلاحی که تو بخوای همون میشه، همه دنیا هم که جمع بشن واسه انجامدادن یه کاری، تا تو نخوای، نمیشه. کل جهان هم جمع بشن واسه اینکه جلوی انجامشدن یه کاری رو بگیرن، وقتی تو بخوای میشه. خواست تو مهمه، نه آدما. تویی که مقدّر میکنی شدنیها و نشدنیها رو. وگرنه اگه به دست آدما بود، الان خیلیها نبودن و خیلیها بودن. وقتی تیم پزشکی بالا سر مادرم بود، ما و همه اونا میخواستیم که بمونه، اما تو نخواستی بمونه و نموند. وقتی هم که داداشم اون تصادف وحشتناک رو از سر گذروند، هیشکی فکر نمیکرد بمونه، اما تو خواستی بمونه و موند.
همین که اول و آخر تو هستی / به محتاج ِ تو محتاجی حرومه
تو همیشه هستی، اول و آخر ِ هر چیزی، اول و آخر ِ هر راهی، تویی که اگه بدترین خطاها رو هم بکنم بازم دست محبت به سرم میکشی، تویی که به من گفتی: صد بار اگر توبه شکستی باز آ». دیگه خیلی قدرنشناسیه که من بازم محتاج آدما باشم. محتاج آدمایی که خودشون محتاج ِ تو هستن. وقتی خودشون محتاج به دیگری هستن و برای خودشون نمیتونن کاری بکنن پس چطور میخوان برای من کاری بکنن. فقط تو باید بخوای، اول و آخرش خودتی، نه من و نه بقیه آدما. اون سکانس ِ سریال حضرت یوسف که موقع آزاد شدن ایناروس هست و یوزارسیف بهش میگه سفارش من رو به حاکم بکن. همونوقتی که بخاطر رو زدن به یه آدم خودشو سرزنش میکنه و نتیجهش میشه هفت سال موندن توی زندان. درس بزرگی بهم میده. خیلی از کارا وقتی نمیشه بخاطر اینه که من بلد نبودم از کی باید بخوام. از غیر خواستم و نشده، باید از تو بخوام که بشه.
تو همیشه هستی اما این منم که از تو دورم / من که بی خورشید چشمات مثل ماهِ سوت و کورم
تو همیشگی هستی، خدای همهی فصلها و همه روزهایی، حتی وقتی ما نیستیم تو هستی، ما نبودیم و تو بودی، اگه نمیبینمت، اگه حست نمیکنم، کوتاهی از منه، خطا از منه. منی که گاهی به خاطر کارهام ازت دور میشم. منی که یادم میره تو هستی همیشه. چقدر دنیای دور از تویی که برای خودم میسازم تاریک و وحشتناک و سیاهه. اصلا بدون تو و محبت تو مگه میشه دنیای قشنگی داشت؟
نمیخوام وقتی تو هستی آدم آدمکا شم
من که میدونم تو همیشگی هستی، پس چرا تبدیل بشم به عروسک ِ دست آدما؟ چرا کاری رو کنم که رضایت اونا رو جلب کنم؟ چرا فکر و ذکرم بشه مردم چی میگن»ها؟ چرا اینقدر تایید گرفتن از آدما برام مهم باشه؟ وقتی تنها تو برای من میمونی و تو منو بخاطر خودم میخوای با وجود همه گناهها و خطاهایی که میکنم پس چرا اینقدر رضایت و تایید مردم باید برام مهم باشه؟ مردمی که اگه خوشایند اونا رفتار نکنم من رو میذارن کنار؟ راحتترین و قشنگترین کار اینه که دنبال رضایت تو باشم، اگه ادعای دوست داشتنت رو دارم پس رضایتت مهمه. میخوام تو منو تایید کنی نه آدما.
چرا عادتم تو باشی؟ میخوام عاشق ِ تو باشم
میخوام عاشقانه بپرستمت، میخوام عاشقانه ازت یاد کنم، میخوام عاشقانه صدات کنم، نمیخوام از روی عادت بگم بسماللهالرحمنالرحیم»، نمیخوام فقط وقتی گرفتارم یادم بیاد تو هستی. میخوام هر نفسی که میاد و میره بیشتر از قبل عاشقت باشم.
تازه فهمیدم به جز تو حرفِ هیشکی خوندنی نیست/ آدما میان و میرن هیشکی جز تو موندنی نیست
توی دنیا آدمای کمی هستن که ما رو بخاطر خودمون بخوان، اکثر آدما ما رو شرطی دوست دارن، اگه فلان حرف رو بزنیم، اگه فلان لباس رو بپوشیم، اگه فلان کار رو بکنیم. این شرطی دوست داشتن آدم رو تبدیل میکنه به دور شدن از خودش. من نمیخوام کسی من رو شرطی دوست داشته باشه. میخوام مثل پدر و مادر در هر شرایطی دوستم داشته باشن. پدر و مادر واقعا نمونه کوچکی از محبت بیانتهای تو هستن. اصلا اونا رو قرار دادی که من رو یاد تو بندازن. اما حتی پدر و مادر هم یه روز میرن، این تویی که هستی و میمونی. وقتی خواستنت بیقید و شرطه، پس چرا به حرفت گوش ندم؟ تو من خطاکار رو تنبیه میکنی اما از دوست داشتنم دست برنمیداری و این خیلی برام ارزشمنده.
منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم
من اسیر خود ِ ظالمم میشم، این خود»ی که از تو دارم اما چنان بهش مغرور میشم انگار من اونو آفریدم نه تو. که اگه اراده کنی خود»ی باقی نمیمونه. اگه حتی این تن قراره من رو از تو دور کنه ازم بگیرش، اگه این خود»م قراره من رو غافل از تو کنه ازم بگیرش. من میخوام وجودم همه تو باشی. همون روح خالصی که تویی و از تو جدا نیست. من میخوام سراپا تو باشم.
مجموعه یک عاشقانهی آرام» قراره دلنوشتههای من برای خدا باشه، که میتونه شامل دلنوشتههای معمولی باشه، یا آیات و احادیثی که خوندم یا مطالب و شعرهایی که خوندم و یا آهنگهایی باشه که به عشق خدا گوش دادم و هر کلمهشون من رو بیشتر به یاد خدا انداختن. و میانتیترهای این پست، متن آهنگ مثل هیچکس» با صدای احسان خواجهامیری هست.
در هشتمین پست ِ کمی بدون تعارف، با سیدمهدی ربیعی از وبلاگ سفر نویسنده گفتوگو داشتیم. خودش میگه 28 یا 29 ساله هستم و بر همین اساس نگارنده برداشتش این بود که سوژه متولد 70 هست :دی هرچند خودش میگه شما بخونید 18 ساله :دی متولد تهران هست اما به خاطر شرایط، فعلا هم تهران هم قم زندگی میکنه. چندسالی حوزه درس خونده و ارشد ادبیات نمایشی هم داره. در حال حاضر به کار تدوین فیلم و مستند مشغوله و به قول خودش: اگه بار بخوره تولید و کارگردانی همینهاس». متأهل هست و بازم به قول خودش: اگه کرونا بذاره بریم سر خونه زندگیمون».
گفتوگو رو میتونید در ادامهمطلب بخونید.
دوستان اگر سوالی داشته باشید در کامنتهای همین پست بپرسید که آقا مهدی بیان جواب بدن.
1- چی شد که وبلاگنویس شدین؟
پاسخ: دهه هشتاد یه نشریه محلی داشتیم که با بچه محلا و پسرعموم راه انداخته بودیم. بعضی وقتا هم برای چاردیواری جام جم و مجلههای مختلف، چیزمیز میفرستادم چاپ کنن. اونموقع فکر میکردم کار خیلی بزرگی میکنم. سال 87، رفیقم که الان برادر خانومم شده اومد گفت فلانی(که الان یه معروف توی اینستاگرامه) وبلاگ نویسی میکنه خیلی باحاله بیا ما هم بنویسیم. رفتیم کافینت و باهم بلاگفایی شدیم و یه دنیای دیگهای به روم باز شد. اوائلش سر تعداد کامنت و تعداد دوستایی که پیدا میکردیم رقابت داشتیم ولی کم کم نوشتن برامون جدی شد. انقدی جدی که دیگه وبلاگ شد حیاط خلوتمون و جاهای دیگه جدیتر نوشتیم و حتی شد وسیله امرار معاش. اما مهم آخرش بود که رفیقم رسما نویسنده شد. منم شدم شوهر خواهرش. قله اصلی رو من فتح کردم. :))
2- چه هدفی رو از وبلاگنویسی دنبال میکنین و تا حالا به چند درصد این هدف رسیدین؟
پاسخ: واللا هدف اولم این بود که کامنتام بره بالا و روی برادر خانومو کم کنم. خیلی هم موفق نبودم البته. یادش بخیر روی یه پست 80 یا 90 تا کامنت غیر تکراری داشتیم! :)) یه مدت گذشت، یهو حس کردم به عنوان یه یه مقدار دغدغهمندتر بنویسم که زشت نشه. باز گذشت و فهمیدم به حرف گربه سیاه بارون نمیاد و من کانون دنیا نیستم که بخوام عالم و آدمو تغییر بدم با نوشتههام. برای همین یه مدت باری به هرجهت شدم. اما به محض اینکه از پوسته یم خارج شدم نوشتن آسونتر شد. خروج راحتی نبود ولی پیامدای خوبی داشت. تا اینکه حس کردم اونقدری رشد کردم که بتونم بخشی از زندگی واقعیم رو به اشتراک بذارم و احیانن به درد کسی هم بخوره. و رسید به این روزها و این احوال.
3- چی شد که شدی؟ و چی شد که از پوسته ی خارج شدین؟
پاسخ: درباره حوزه رفتنم، خروج از پوسته و . یه پست مفصل نوشتم بازخورد جالبی هم داشت، چون ماجرای مفصلیه که نمیشه خلاصهش کرد لینک میذارم کسی حالشو داشت بخونه. خودم که حالشو ندارم :)) اعترافات یک ذهن معمولی
4- اگه مونده بودین کدوم یک از فعالیت های الانتون رو نمیتونستین انجام بدین؟
پاسخ: کی گفته نموندم؟ فقط از یه پوسته ظاهری که کمکی بهم نمیکرد خارج شدم والا باقی خصائص، به قوت باقی هستن.
5- دقیقا منظورتون از پوسته چیه و چه چیزایی قبل و بعدش تغییر کرد؟
پاسخ: قبلش خودم نبودم. نمیتونستم زیاد خود خود واقعیم باشم. ولی بعدش خود خودم شدم. کاراکتر نه سیاه نه سفید.
6- دستهبندی موضوعی وبلاگتون چند درصد منظم و بروزه و چه تاثیری بر فعالیتتون در وبلاگ داره؟
پاسخ: دستهبندی خاصی نداره صرفا بر اساس چیزهایی که بیشتر نوشتهم تقسیمشون کردم.
7- چی شد که وبلاگتونو تغییر دادین؟
پاسخ: وبلاگ اولم توی بلاگفا بود که مقدار قابل توجهی زرد و شعاری بود ولی طولانی نگهش داشتم به خاطر تعدد دوستای خوب. بعدا که از پوسته مزبور خارج شدم اسمم شد خارج از چارچوب که اینم تا مدتها داشتم. کوچ از بلاگفا هم که داستانشو همه میدونن. کلا هر تغییر بنیادی که توی زندگی خودم داشتم اثرش رو روی اسم وبلاگم گذاشته. سفر نویسنده هم کاملا تحت تاثیر موضوع پایاننامه دفاع نشدهم انتخاب کردم. بعید نیست چند وقت دیگه اسمم رو بذارم دکتر میم تا منو مثل خودت کچل نکردی دست از سرم بر دار».
8- چرا از پایان نامهتون دفاع نکردین؟
پاسخ: تنبلی. مصائب ازدواج. پروژههای کاری وقتگیر؛ و البته هنوز موعدش نرسیده.
9- کدوم بلاگرها رو از نزدیک دیدین و تصورات قبل از دیدنشون با بعد از دیدنشون رو توصیف کنین؟
پاسخ: دکتر میم که قبل آشنایی باهاش پراکنده میخوندمش با اختلاف صدر جدوله. شما فکر کن وبلاگ یه دکتر رو میخونی. مطالب همه بهروز، علمی، فرهیختهوار، فرهنگی. بعد، یه روز از نزدیک توی یه کافهی نیمهتاریک میبینیش.شوخی شوخی فکر میکنی همین الان از بانه اومده اشتباهی نشسته سر میز شما. ولی جدی جدی بهت میگن این دکتر میمه! و تو جدی جدی باهاش رفیق میشی!
خیلیها رو به مناسبتای مختلف دیدم. همیشه هم با تصور ذهنی فرق داشتن که طبیعیه. حریر. زمر. آقاگل. رستاک. صبا. عارفه. خورشید، مربای کاج، سجل، معبر (که شده خونهی گرد)، نگین که همین الان متوجه شدم وبلاگشو حذف کرده. و خیلیهای دیگه که وبلاگ رو بستن رفتن یا تغییر دادن. (ممکنه اسمی رو دو نصفه شبی فراموش کرده باشم که بر من ببخشایند).
10- بهنظرتون رابطههای دوستانه بین بلاگرها تا چه حد میتونه در فضای حقیقی پررنگ و عمیق بشه؟
پاسخ: فرقی با زندگی واقعی نداره. تا هر حدی که ظرفیت و میلشو داشته باشن. فقط اسراف نکنن. D:
11- بهنظر شما چه چیزی در شخصیت شما یا زندگیتون هست که نسبت به بقیه بلاگرها متمایزترتون میکنه؟ (جدا از تفاوت های معمولی که هر آدمی با دیگری داره)
پاسخ: این که کلا خیلی خوابم میاد. من قبل از خانومم با خواب ازدواج کردم. :)) ولی جدی.فکر میکنم همون خصوصیت توی چارچوب نگنجیدن باشه که از یه جایی موندگار شد تو زندگیم. چند وقت پیش قم زله اومد. خانومم دویید و رفت وایساد بین چارچوب در. من نشسته بودم رو مبل چایی میخوردم دیدم لوستر داره ت میخوره. یه مکث کوتاه کردم و دوباره چایی خوردم. بعدش که آروم شدیم خانومم گفت چرا نیومدی بین چارچوب؟ بهش گفتم من توی هیچ چارچوبی نمیگنجم. همین قدر لوس. :)) حالا اگه سقف میومد پایین کتلت میشدم چارچوب برام ترسیم میشد. :))
12- امکان نداره یه آدم وجود داشته باشه که توی هیچ ِ هیچ ِ هیچ چارچوبی نباشه. فکر میکنین معدود چارچوبهایی که در اونها گنجونده شدین یا گنجوندنتون چیا هستن؟
پاسخ: این خارج از چارچوب بودن، نوعی و اصطلاحیه و به حسب قالب و هویتی که دارم معنی پیدا میکنه. طبیعیه که هر آدمی چارچوبهای خودشو داره. سالهای اول حوزه، توی چارچوبهای یه مدرسه گنجونده شده بودم. معماری اونجا دقیقا شکل چارچوبی داشت با دیوارهای خیلی بلند. یه روز کف حجره ولو شده بودم و خیره شده بودم به این چارچوبا. حس کردم دیگه خسته شدم ازین در و دیوار و اصلا بهش تعلق جدیای ندارم. (با توجه به پستی که لینکش رو گذاشتم اون مدرسه، فضای خاص و بستهای داشت). و خروجم از همونجا و همون لحظه شروع شد. بال زدم پرواز کردم و رفتم. :))
13- چرا حال دنیای وبلاگ نویسی خوب نیست؟ چه پیشنهادی برای بهتر شدن حالش دارین؟
پاسخ: قبلا دربارهش نوشتم. یه علتی که همه میدونیم قویتر شدن و پرطرفدار شدن مدیومهای دیگهست مثل توئیتر و اینستاگرام. یه علتش خود وبلاگیها که تلاش نمیکنن بهتر بنویسن.(یکیش خودم). من زمانی رو یادمه که خوندن هر پست وبلاگ، حکم خوندن بخشی از یه کتاب رو داشت. و کامنتها به شدت کاملکنندهی پستهای خوب بودن. وبلاگنویس باید از جهان پیرامونش بنویسه. باید برای نوشتنش وقت بذاره. باید از زمانهی خودش با نگاه عمیق و تازه حرف بزنه. چرا نمیزنه؟ واقعیتش من که خیلی امیدی ندارم وبلاگنویسی آن چنان احیاء بشه چه برسه مثل قبل بشه. همین که آروم نفسش میاد و میره هم غنیمته.
14- دَه (10) تا وبلاگی که بعد از باز کردن پنل مدیریت وبلاگتون و مشاهده 50 تا وبلاگ بروز شده اول از بقیه چک میکنی کدومان؟
پاسخ: 50 تا وبلاگ بروز شده؟؟؟! کلا 10 تا وبلاگ بروز شده هم بیاد کلاهمو میندازم هوا! تقریبا همه اونایی که دنبال کردم رو میخونم.
15- سیاهترین و تلخترین اتفاقی که در دوران وبلاگنویس بودنتون به ذهنتون میاد چی بوده و مربوط به چه کسایی بوده؟
پاسخ: اتفاق سیاه زیاد افتاده ولی ربطی به دوران وبلاگنویسیم نداشتن. یه مدت درگیر آدمای اشتباهی شدم که تجربه شد برام بیشتر دقت کنم. ولی بازم دقت نکردم جالبه :)) .
16- دیگه چه اتفاقی باید بیفته که دقت کنین؟
پاسخ: دقت نمیکنم کلا! یه مقدار سهلانگاری تو وجودم هست که همه هزینههاش باهامه. :))
17- ملاکتون برای دنبال کردن وبلاگها چیه؟
پاسخ: خوب نگاه کنه و خوب بنویسه. خوب نوشتن وما رعایت اصول درست نویسی یا جذاب و معنا دار نوشتن نیست. همین که یه نوشته ساختار» داشته باشه میشه یه نوشته خوب. یکی دوتا از وبلاگیا هستن که روحیات و مضمون نوشتههاشون به فضای من نمیخوره ولی هیچ نوشتهای ازشون رو از دست نمیدم. چون حتی اگه چرت و پرت(از زاویه دید من) بنویسن ساختارمند مینویسن و همین برای من کافیه.
دو موردی که مد نظرم بود رو به خاطر توصیفی که کردم لینک ندم بهتره. ولی یه مورد سومی هم هست وبلاگ تویی پایان ویرانی که این ویژگیهایی که گفتم رو داره
.
18- چند تا وبلاگ رو به صورت خاموش دنبال می کنین؟
پاسخ: تقریبا خاموش نیستم. ممکنه کم کامنت بذارم ولی رهگذر نیستم.
19- برای پست همه وبلاگایی که میخونین کامنت هم می ذارین؟
پاسخ: تا جایی که حرفم بیاد بله.
20- تا حالا به فکر تعطیلی وبلاگتون افتادین؟ چرا؟ چه چیزی باعث شده پشیمون بشی؟
پاسخ: توی ذهنم اومده ولی نه خیلی جدی. اینجا حیاط خلوتیه که بهش عادت کردم به اضافهی وجود دوستان خوب.
21- همسرتون وبلاگنویسه؟
پاسخ: قبلا وبلاگنویس بوده و اتفاقا خواننده وبلاگمم بوده بدون اینکه خودم بدونم. الانم گاهی میخونه. گاهی به شدت نقد میکنه گاهی به شدت خوشش میاد. در کل جزو اون دستهست که وبلاگ رو از دست رفته میشمرن.
22- به قول مهران مدیری چی شد؟ چطوری با هم آشنا شدین و چی شد که تصمیم گرفتین ازدواج کنین؟
پاسخ: آشنای نزدیک بودیم سالهای سال. برادرش 12 سال رفیقم بود و منم با پر رویی تمام رفتم خواستگاری :)) داستان ازدواجمون خیلی شبیه سریالای تلویزیونِ خودمون با گوشه ارادتی به سینمای بالیوود بود کلا. D:
23- اگر روزی ازتون بخواد که دیگه وبلاگ ننویسین وبلاگتونو تعطیل میکنین؟
پاسخ: نه واقعا وبلاگ انقدر گنده نیست که ازم بخواد تعطیلش کنم. والا ما مخلصشم هستیم :))
24- به نظر میرسه خواهرتون تو زندگیتون نقش خیلی پررنگی داره که در وبلاگتون تبدیل به یک موضوع ثابت شده در مورد علاقه و احساس مسئولیتی که به عنوان یه برادر بزرگتر در قبالش دارین کمی توضیح بدین؟
پاسخ: آره نقش خیلی پر رنگی داره بیست چاری حرف میزنه اگه چیزی بهش نگم :)) احساس مسئولیت خیلی جدی بهش ندارم طبعا مسئولش خودشه و پدر و مادرش. ولی علاقهمندم بهش. یه ورژن خودمه از نوع دختر. با اینکه 99 درصد قصد تاثیر گذاری روش نداشتم و ندارم و اصلا خونه نیستم که بخوام تاثیری بذارم ولی به شدت ازم تاثیر میگیره(متاسفانه). مثلا الان راه به راه با گوشی کلیپ درست میکنه میفرسته برام نظر بدم.
25- بهترین دوستتون در فضای حقیقی کیه و چه ویژگی هایی داره که تصمیم گرفتین اونو به عنوان بهترین دوستتون انتخاب کنین؟
پاسخ: دوست خوب زیاد دارم شکر خدا. ولی دوستی خوبه که همیشه پول تو جیبش باشه و خرج کنه. واللا. معرفت و خنده و شوخی رو که همه بلدن داشته باشن. D:
26- راجع به سفرهایی که با دکتر میم رفتین یکم توضیح بدین، شروع دوستیتون از همین سفرها بود؟ چه ویژگی برجستهای در دکتر میم هست که انتخاب میکنین باهاش همسفر بشین؟
پاسخ: راجع به سفرها؟ بهتره نگم. اصلا نمیدونم چی بگم! بله. شروع این دوستی لعنتی، از همین سفرها بود. فقط همینو بگم که من یه زندگی نرمال داشتم با سفرها و کوهپیماییهای نرمال. آروم و سالم میرفتم بدون هیچ حادثه و تنشی بر میگشتم خونه. تا اینکه سر و کله دکتر میم پیدا شد. یه قلمش سفر دشت لار بود که اگه کسی نخونده دعوت میکنم بخونه. دکتر میم انتخاب من نبوده. انتخاب کائنات بوده برای من. هرکه در این بزم مقربتر است. جام بلا بیشترش میدهند! D:
27- دکتر میم ترجیح من نبود، تقدیر من بود؟ :)) از این تقدیر راضی هستین یا پشیمونین؟ یا پشیمونه؟ :دی.
پاسخ: لا اله الاالله! :)) فعلا داریم برنامه سفرهای بعد کرونا رو میریزیم.کسی که از یه سوراخ بارها گزیده شده دیگه چیزی برای گفتن نداره
28- نظرتون راجع به این مصاحبههایی که با بلاگرها انجام میدم، چیه؟
پاسخ: برای تنوع و گرم کردن تنور وبلاگنویسی ولو موقت و کوتاه، خوبه. به شرطی که با چون منی نباشه که وقت ملت رو تلف کنه.
29. چرا قبول کردی باهات مصاحبه کنیم؟
پاسخ: از مصاحبه خوشم میاد. D: خاطره هم زیاد دارم ازش. یه بار تو دوره نوجوونی میکروفون و دوربین گرفتن جلوم ازم سوال کنن. طرف ازم پرسید نظرت در مورد فلان مسئله چیه. من هول شدم گفتم به نظر جنابعالی. منظورم به نظر بنده بود. :|
30- چه سوالی دوست داشتین بپرسیم که نپرسیدیم؟
پاسخ: شما چیزی هم نپرسیده گذاشتید؟ :)) نه انصافا سوالات جامع و کامل بود. تشکر از شما که وقت گذاشتی.
31- حرف آخر؟
پاسخ: به شدت برای همه وبلاگیها از خدا میخوام که توی زندگیشون موفق نباشن؛ بلکه بترن. همهی اینایی که توی همچین دورهای وبلاگنویس موندن یه روحیه بخصوص دارن که موندگار شدن. همین روحیه بخصوصها ظرفیت بزرگی دارن برای علم و فرهنگ و هنر مملکتشون. ایشاللا که به منصه ظهور برسه. (منم آرزو داشتم اینو یه جایی بکار ببرم).
32- یه هدیه به خواننده ها؟
پاسخ: رضا بابایی از نویسندهها و متفکرهای مورد علاقمه که به تازگی فوت شد. ایشون سالها وبلاگنویس بود و بعدا کتابهای خیلی خوبی نوشت از جمله بهتر بنویسیم». کتابشو جایی دیدید از طرف من به خودتون هدیه بدینش و بخونین خیلی خیلی کتاب خوبیه. اگه خوندید بازم بخونید. چرا اینجوری نگام میکنین؟ من عیالوار با این گرونی و وام 10 میلیون ریالی توقع دارین چی هدیه بدم؟ :|
﷽
با سلام
به مدد الهی قصد داریم برای هشتمین سال متوالی، در ماه مبارک رمضان با همراهی همدیگر چندین ختم قرآن به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) و حاجت روایی شما شرکت کنندگان داشته باشیم.
به دلیل اعمال نظم در برنامه ریزی و عدم تکراری بودن سهمیه هر فرد در طول ماه مبارک، میزان سهمیه روزانه ای که هرکس برای خودش اعلام میکنه ثابت هست و قابلیت تغییر در طول ماه رمضان ندارد.
برنامه روزانه قرائت قرآن، هر روز از طریق این کانال و وبلاگ رمز حیات در این صفحه ( لینک ) اطلاعرسانی میشه.
جهت شرکت در این ختم قرآن، لطفا نام خودتون همراه با سهمیه قرائت روزانه تون که می تونه از یک صفحه تا چند جزء باشه رو در قسمت نظرات همین پست بنویسید.
مهلت ثبت سهمیه از هم اکنون تا روز آخر ماه شعبان (۲ فروردین)
بابت اشتراک این پیام با دوستانتون، سپاسگزاریم.
درباره این سایت