به عنوان هدیه بهش یه بازی فکری دادیم، همون‌موقع باز کرد و با توضیح کمی که جناب همسر بهش داد فوری یاد گرفت! نشون به اون نشون که تا زمانی که ما توی شهر شیراز بودیم، هزار بار مجبورمون کرد باهاش بازی کنیم.


رفتیم بیرون از خونه و چون دید نمی‌تونه بازی رو با خودش بیاره و در حین حرکت و داخل بستنی‌فروشی و جاهایی که توقفمون کم و ناپایدار!!! بود، قرار می‌گیریم منو مجبور می‌کرد براش چیستان بگم و اون جوابشو پیدا کنه. (هر چی چیستان بلد بودم گفتم و یه جاهایی از خودم می‌گفتم، بازم می‌گفت ادامه بده)


فیلم قانون مورفی رو دیدیم که راضی‌‌کننده نبود و بعدش رفتیم کتاب‌فروشی، آخرین نفری بود که از کتاب‌فروشی آوردیمش بیرون اونم به زور. فقط یه دونه کتاب خرید اما می‌تونم بگم بیش از نیمی از کتاب‌های اونجا رو ورق زد و نگاه کرد.


شب قبل خواب گفت برام کتاب بخون، فرداش داشتیم می‌رفتیم مهمونی توی ماشین مجبورم کرد براش کتاب بخونم، توی مهمونی بعد از ناهار وقتی که چند دفعه همون بازی فکری رو انجام داده بود و گفتیم دیگه کافیه، گفت چیستان بگو و گفتم الان توی ذهنم چیزی ندارم کتاب رو آورد و گفت پس کتاب بخون، توی ماشین موقع برگشت به خونشون بازم گفت برام کتاب بخون.


واقعا من رو شگفت‌زده کرد، که مطمئنم وقتی از 6 سالگی به 60 سالگی هم برسه هنوز هم عاشق کتاب خوندنه، که مطمئنم بچه‌ای که از الان با بازی‌های فکری و چیستان اوقات فراغت می‌گذرونه چه بزرگسالی روشن و پر از معلوماتی خواهد داشت.


اما به عنوان سکانس شیرین این دو روز اینم تعریف کنم.

همون موقع که توی بستنی‌فروشی بودیم و مرتباً ازم می‌خواست براش چیستان بگم، گفتم: "اون چیه که هر چی بیشتر بخنده، مردم بیشتر می‌خورنش؟" گفت: "من!" خندیدم و گفتم نه یه چیز دیگه‌ست!" گفت: "چرا دیگه، هر وقت می‌خندم همه بهم میگن الان می‌خورمتا" و اینجا بود که پسته سر تعظیم فرود آورد. 

خلاصه که آره، بچه‌ها باور می‌کنن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها