هفتمین گپ‌و‌گفت کمی‌ بدون تعارف، با شیخنا شباهنگه، که البته مدتیه دیگه دُردانه‌ست. هرچند مدتیه کم‌نویس و کم‌فروغ و کم‌پیدا شده. روند گپ‌و‎گفت‌های اینجا اینطوریه که من از جوابی که بلاگرا به اولین سوالم یعنی "بیوگرافی" دادن استفاده می‌کنم و توی مقدمه می‌نویسمشون یعنی اون سوال و جواب هیچ‌وقت توی متن خود مصاحبه به کار گرفته نمی‌شه. اما این جوابی که دُردانه به این سوال داده اینقدر طویل هست که می‌طلبید این گپ‌وگفت کلا بدون مقدمه کار بشه. بعدشم که تصمیم بر این شد من یه مقدمه کوتاه بنویسم می‌خواستم در حد یکی دو جمله بنویسم ولی می‌بینین که هنوز کوتاه نیومدم و مقدمه تموم نشده :دی راستش این‌قدر بهم گفت بذار مصاحبه رو بعد از ساعت 18 منتشر کن که عمر روزای وبلاگ‌نویسیم به 4444 برسه، که وقتی بعد از ناهار اومدم یه چرت بزنم خواب دیدم از تبریز اومده گناوه، بوشهر هم نه، گناوه اونم با اتوبوس. خونه قبلیمون بودیم و مامانم زنده بود و منم هنوز اونجا زندگی می‌کردم، تازه ما نذری داشتیم بعد که تموم شد زن‌عموم (که چند سال قبل از اینکه ما از اون خونه نقل‌مکان کنیم اونا نقل‌مکان کردن و قبل از اون همسایه دیوار به دیوارمون بودن) شروع کرد به پخت نذری و تازه اون یکی زن‌عموم و دختراش و عروساش هم خونه ما بودن و ما هم چند تا از کلمات محلی خودمونو به دُردانه یاد دادیم. و نمی‌دونم چرا وقتی ازش پرسیدم چند ساعت توی راه بودی گفت 8 ساعت. :دی

به دلیل طولانی بودن مصاحبه قسمت مقدمه‌ای که خودش نوشته رو این زیر میارم و مابقی متن مصاحبه رو در ادامه‌مطلب میارم.

 

دُردانۀ:

سلام. قبل از اینکه خودمو معرفی کنم و به سؤال‌ها جواب بدم لازمه چهار تا مطلب مقدماتی رو به دوستانی که مصاحبه رو می‌خونن بگم؛ یک اینکه من چند ماه پیش حساب‌کتاب کرده بودم که 26 فروردین سال 99، چهارهزاروچهارصدوچهل‌وچهارمین روز وبلاگ‌نویسیمه (از 25 بهمن 86 حساب کردم) و با این فرض که سوم اسفند آزمون دکترا دارم و نتایج، 26 فروردین سال بعد (امسال) اعلام میشه، به بانوچه گفته بودم مصاحبه‌مو بندازه همین روز (26 فروردین) که در 4444 امین روز وبلاگ‌نویسیم رتبه‌م بشه 4 یا مثلاً 44 یا حتی 444. ولیکن کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم، و آزمون 4 ماه عقب افتاد. این مطلب اول.

مطلب دوم اینه که 29 اسفند پارسال، وقتی پست آخر وبلاگمو نوشتم و موقتاً از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کردم (دلیلشو می‌گم چند خط پایین‌تر)، تصمیم گرفتم همون‌طور که دیگه پستی منتشر نمی‌کنم، هیچ جا نظر عمومی هم نذارم و یه مدت از اذهان عمومی ناپدید بشم و به بانوچه گفتم مصاحبه‌مو هم مثل خیلی چیزای دیگه که عقب افتاده، چند ماهی عقب بندازه که قشنگ در سکوت خبری فرو برم. چند بارم تو موقعیت‌های مختلف تأکید کردم روی این سکوت خبری که یه مدت بگذره که مصاحبه ارزش خبری داشته باشه و ملت رغبت و اشتیاق داشته باشن به خوندنش. فکر می‌کردم بانوچه قبول کرده. بعد وقتی دیروز صبح خمیازه‌کشان و با یه چشم بسته و اون یکی نیمه‌باز واتساپمو باز کردم و با سؤالای مصاحبه مواجه شدم، اولین جمله‌ای که گفتم یا حضرت عباس بود. معمولاً من وقتی غافلگیر می‌شم این عبارت رو به‌کار می‌برم. (بانوچه: شما یه خبرنگار رو دست‌کم نگیرید :دی)

مطلب سوم هم اینه که بانوچه برای مصاحبۀ اولش، از دوستان م می‌گرفت که چیا از بلاگرا بپرسه و چند تا سؤال بپرسه و وقتی متن مصاحبۀ فابرکاستل رو برام فرستاد که بررسی کنم ببینم سؤالا کافیه، کمه، زیاده، چجوریه، من اولین چیزی که گفتم این بود که 2500 تا کلمه خیلی زیاده و ملت نمی‌خونن و بهتره خلاصه‌ش کنی. بعد الان نمی‌دونم خودم با چه رویی این متن 4600 کلمه‌ای رو فرستادم براش. قبلش 4000 کلمه بود. خواستم یه کم خلاصه‌ش کنم شد 4600 کلمه. می‌دونم خیلی زیاده، خیلی طویله، ولی همه رو بخونید. حالا اگه یه‌نفس هم نتونستید بخونید کم‌کم بخونید. هر روز یه پاراگراف، دو پاراگراف، هر روز هر چقدر که می‌تونید بخونید. ولی بخونید. روی لینک‌ها هم کلیک کنید. بعضیاشون عکسه، بعضیاشون پست و وبلاگ.

و مطلب چهارم اینکه چیزی از متن پرسش‌ها کم و بهش اضافه نکردم. تنها تغییری که درشون حاصل شده ویرگول‌ها و نیم‌فاصله‌هاشه. فقط اونا رو درست کردم. مثلاً می+ کنترل شیفت 2 + نویسم، می‌نویسم. وبلاگ + کنترل شیفت 2 + نویس، وبلاگ‌نویس. من هر وقت مردم (بالاخره همه‌مون رفتنی هستیم)، روی سنگ قبرم هر چی خواستید بنویسید بنویسید، فقط نیم‌فاصله رو تو متنش رعایت کنید. خب؟ (بانوچه: البته من همیشه موقع ویرایش و قبل از انتشار مصاحبه نیم‌فاصله سوالات رو می‌ذارم تو مصاحبه‌های قبل موجوده فقط کارمو راحت کردی خدا خیرت بده:دی)

حالا بریم سراغ بیوگرافی. دُردانۀ فعلی هستم (دُرد اینجا ینی چهار؛ و اشاره داره به فصل چهارم وبلاگم)، شباهنگ سابق و تورنادوی اسبق. راجع به اسم و فامیل واقعیم، عرضم به حضورتون که چند روز پیش یه عکس از سریال نون خ تو اینستام (فقط برای آشناهاست، و از پذیرفتن دوستان مجازی به آن جمع معذورم) گذاشته بودم با این توضیح که پارسال عید یه سریال پخش می‌شد به اسم نون.خ. که البته ندیدم و نمی‌دونم موضوعش چی بود ولی هر موقع اسم سریالو از این و اون می‌شنیدم احساس می‌کردم اختلاس کردم و دارن غیرمستقیم به من اشاره می‌کنن. امسالم گویا فصل دومش در حال پخشه و من همچنان نمی‌بینمش و همچنان نمی‌دونم قصه چیه، ولی اسمشو که این‌ور و اون‌ور می‌بینم همچنان اون حس خوداختلاسگرپنداری بهم دست میده و گفتم بیام این حسمو باهاتون به اشتراک بذارم.». نون. خ. هستم، متولدِ سیزدهمین روز ماه نیستم ولی اگر روز تولدم به ماه تولدم تقسیم بشه حاصل، سیزده میشه. سال تولدم هم جز خودش و 1، فقط به 3 و 457 بخش‌پذیره. مدرک لیسانسم برقه و مدرک ارشدم زبان‌شناسی، ولی رشته‌های دیگری هم هستن که بهشون علاقه داشتم و غیررسمی دنبالشون کردم، منابعشونو خوندم، تو کنکورشون شرکت کردم و گاهی حتی مستمع‌آزاد تو کلاساشون بودم و یه چیزایی ازشون می‌دونم. ناخنک زدم بهشون در واقع. مثل ادبیات، روان‌شناسی، زبان‌های باستانی، علوم شناختی، فلسفه، حقوق، معارف، مهندسی پزشکی، و یه کم هم هنر و موسیقی. تجربه کردن دنیاهای متفاوت رو دوست دارم.

فرزند ارشد یه خانوادۀ چهارنفره‌م، تا 18 سالگی تبریز زندگی کردم، هفت سالِ لیسانس و ارشد تهران بودم و سه سال هم هست که برگشتم تبریز و تلاش می‌کنم دکترا قبول شم برگردم تهران و در کنار این تلاش‌های فعلاً نافرجام، با استادهای زبان‌شناسیم دورادور کار هم می‌کنم. هم به‌خاطر علاقه و هم به‌خاطر پیشینۀ تحصیلیم سروکارم بیشتر با زبان‌شناسی رایانشی هست و کارهام هم بیشتر تو این حوزه‌ست. برای کسب اطلاعات بیشتر راجع به محل تحصیلم دوستان رو ارجاع می‌دم به وبلاگم؛ چون ترجیحم اینه کلیدواژه‌های محل تحصیل لیسانس و ارشدم تو متن مصاحبه نباشن.

بانوچه: اینکه چطور وبلاگ‌نویس شدی رو ازت نمی‌پرسم چون بارها توضیح دادی، پس یه توضیح راجع به وبلاگ‌هایی که داشتی بنویس. انتخاب اسم و آدرسشون، روند فعالیتشون و حتی تعطیلیشون بر چه اساسی بوده و هست؟

دُردانۀ: اینکه چطور وبلاگ‌نویس شدم رو هر سال 25 بهمن، روز تولد وبلاگم می‌گم و تو آرشیو بهمن‌ها موجوده. و پاسخ این سؤالت که اسم و آدرس وبلاگ‌های سابقم چی بوده، با جزئیات و حتی با تصویر هدر و قالبشون و اسم خوانندگان اون مقطع زمانی، تو وبلاگ فعلیم، توی بخش تاریخچه» هست. برای اینکه برای سؤالات بعدی انرژیم تحلیل نره و جون داشته باشم :دی و همچنان با قدرت جواب بدم دوستان رو ارجاع می‌دم به همون بخش تاریخچه و سرتونو درد نمیارم.

 

بانوچه: اینطور به نظر میاد که از بین اسم‌های مستعاری که برای خودت در وبلاگ‌هات استفاده کردی، مخاطبین با "شباهنگ" بیشتر انس گرفته باشن، چون حتی بعد از تغییر "شباهنگ" به "دُردانه" هنوزم اکثریت بهت می‌گن شباهنگ، دلیلش چیه؟ آیا طول عمر شباهنگ از تورنادو بیشتر بود؟

دُردانۀ: تو فضای مجازی فعلی آره، ولی خوانندگان قدیمی‌تر، هم‌دانشگاهیا، فامیل و حتی پدر و مادر و برادرم که شباهنگ رو نخوندن هنوز منو به اسم تورنادو می‌شناسن. اسمم تو گوشی برادرم همچنان تورنادوئه. چند ماه پیش تو رستوران داشتیم منو رو بررسی می‌کردیم ببینیم چی داره. تا ساندویچ تورنادو رو دیدیم، همه‌مون گفتیم عه، تورنادو. اوایل فصل سوم خیلیا اعتراض می‌کردن که این شباهنگ اصلا به زبونمون نمی‌چرخه و تو کامنتاشون همچنان تورنادو صدام می‌کردن. ولی به‌مرور شباهنگ جا افتاد. دُردانه هم جا می‌افته. بعد که جا افتاد با یه اسم جدید ظهور می‌کنم اونم جا می‌ندازم :دی. عمر شباهنگ اتفاقاً کمتر از عمر تورنادو بود. ولی تعداد پستاش بیشتر بود. تعداد خوانندگانش هم بیشتر بود. و اثرگذاریش به مراتب بیشتر بود.

 

بانوچه: از وبلاگ‌نویسی چه چیزی رو دنبال می‌کنی؟ تا چه حد بهش رسیدی؟

بانوچه: چه فاکتورهایی رو برای محتوای پست‌هات لحاظ می‌کنی؟

دُردانۀ: جواب سؤال سوم و چهارم رو باهم می‌دم. توی پونزده‌سالگی وبلاگ برام یه چیزی شبیه برگه‌های پراکنده و بی‌منگنۀ خط‌خطی بود. صرفاً برای اینکه با هم‌کلاسیام که اونا هم وبلاگ داشتن دور هم باشیم، گاهی، هر از گاهی یه چیزایی می‌نوشتم. یه جور دست‌گرمی و تمرینِ نوشتن و دیده شدن بود. با اینکه محتوای هدفمندی نداشتم ولی راضی بودم از اون مقطع.

سه سال بعد، وقتی خونه رو به مقصد تهران ترک کردم و مستقل و تنها شدم، وبلاگم تبدیل شد به دفتر خاطرات روزانه. هر اتفاقی توی دانشگاه و خوابگاه برام می‌افتاد، مرتب، با جزئیات تو وبلاگم می‌نوشتم. تو این مقطع زمانی خانواده و دوستان حقیقیم وبلاگمو می‌خوندن و البته خوانندۀ مجازی هم داشتم. هدفم ثبت خاطرات و به اشتراک گذاشتنش با دیگران بود و تونستم با هزاروچندصد پست به این هدفم برسم. از این فصل هم نسبتاً راضی‌ام.

از بیست‌وسه‌سالگی که اومدم بیان و دورۀ ارشد و فصل شباهنگ شروع شد، به‌مرور زمان مخاطب‌محور شدم. دیگه هر خاطره‌ای رو نمی‌نوشتم، سعی می‌کردم خلاقیت بیشتری به خرج بدم، اتفاقات روزمره رو مرور می‌کردم و مفیدهاشو انتخاب می‌کردم برای به اشتراک‌گذاری و انرژی بیشتری صرف متن می‌کردم. سبک نوشتاریم عوض شد، خواننده‌هام عوض شدن و حتی اون آشناهایی که بلاگفا رو می‌خوندن نیومدن بیان و تغییرات و اتفاقاتی اون بیرون برام افتاد که محتوای وبلاگم رو تحت‌الشعاع قرار داد و در کل دیگه نتونستم و نخواستم مثل سابق روشن و شفاف هر چیزی رو بنویسم و منتشر کنم. خیلی چیزا رو سانسور کردم، نوشته‌هام پر از استعاره و ایهام شد و دیگه دفتر خاطرات وبلاگیم اون دفتر جامع و کاملی که دورۀ لیسانس داشتم نبود. فصل سوم (شباهنگ) مثل پازلی بود که تیکه‌های اصلیشو قایم کردم تو مشتم و با اینکه تونستم مفیدتر از فصل دوم (تورنادو) ظاهر بشم، ولی چون یه حرفایی تو دلم و تو مشتم موند، حسی که نسبت بهش دارم رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران» هست. شاید بقیه راضی باشن، ولی خودم راضی نبودم ازش. از فصل چهار هم. و شاید به همین دلیل دُردانه رو چند ماه تعلیق کردم؛ که ببینم با خودم چند چندم و آمدنم بهر چه بود.

 

بانوچه: فکر می‌کنی روزی برسه که تصمیم بگیری یه کم بیشتر، از هویت واقعیت توی فضای مجازی پرده‌برداری کنی؟ مثلاً اسم و فامیلت زیر نوشته‌هات باشه؟

دُردانۀ: بستگی داره کدوم بخش از فضای مجازی باشه. تو فضای وبلاگ‌نویسی نه، ترجیح می‌دم اسم مستعار داشته باشم. ولی اگه بخوام تو یه سایت تخصصی، محتوای تخصصی بنویسم خب چه اشکالی داره، به اسم و فامیلم می‌نویسم.

 

بانوچه: نظرت راجع به کسایی که با هویت واقعی می‌نویسن و کسایی که با اسم مستعار می‌نویسن چیه؟

دُردانۀ: صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی تجربۀ شخصی من اینه که هر چی بیشتر راجع به خودت اطلاعات بدی، بیشتر به دردسر می‌افتی؛ مخصوصاً منِ دختر که تو این جامعه آسیب‌پذیرتر از جنس مقابلم هستم. و به‌نظرم آدم هر چی ناشناس‌تر باشه، حرف‌های بیشتری می‌تونه بزنه و هر چی شناس‌تر، محدودتر. من خیلی وقتا به حال امثال بیست‌ودو و هوپ و مستانه (قبلاً بلاگفا بود، چند ساله کانال داره) غبطه می‌خورم. ما نه اسمشونو می‌دونیم، نه می‌دونیم کجا درس خوندن و کجا زندگی می‌کنن. من اگه این‌جوری مثل اینا ناشناس بودم، راحت‌تر می‌تونستم مثلاً راجع به فضای دانشگاهی و کاری بنویسم، راحت‌تر اعتراض می‌کردم و راحت‌تر حسّم رو راجع به اتفاقات پیرامونم بیان می‌کردم. به‌نظرم تو فضای مجازی اگه خودت باشی دیگه نمی‌تونی خودت باشی. تناقض مسخره‌ایه ولی نقابی که اینجا روی صورتت می‌زنی هر چی کلفت‌تر باشه، امنیتت بیشتره. لذا، اصلاً دوست ندارم جای ثریا شیری و قاسم صفائی‌نژاد و سمیرا شیری (عه! فامیلی هردوتون شیریه، تا حالا بهش دقت نکرده بودم) باشم.

 

بانوچه: کدوم بلاگرا رو توی فضای حقیقی دیدی؟ کدوما رو دوست داری ببینی؟

دُردانۀ: ترجیح می‌دم اسم و آدرس بلاگرایی که به‌واسطۀ محل تحصیلمون ارتباط حقیقی داریم رو نگم. تو اینوریدرم هم آدرساشون جداست و تو بخش ویژه هست. چون من در فضای حقیقی هم باهاشون در ارتباطم، اگر آدرسشونو بدم، انگار که یه کانال ارتباطی از خودم در اختیار شما گذاشتم. در این صورت شما هر موقع به من دسترسی نداشته باشید می‌رید سراغ اونا، و این مطلوب من نیست. ولی برای خالی! نبودن عریضه، جولیک رو دیدم (یه بار تو مترو قرار گذاشتیم و یه بارم توی کافه ورتاشن‌های ساحل رو دیدم (تو نمایشگاه صنعت برق و چند جای دیگه)، و آرزو رو دیدم (توی دانشگاه فردوسی مشهد). در کل اهل دورهمی وبلاگی و حقیقی شدن ارتباطات مجازیم نیستم و ترجیح می‌دم بلاگرا رو از نزدیک نبینم. اونام یه آدم معمولی مثل خودمونن دیگه. هر جایی هم که لازم بوده به‌صورت فیزیکی چیزی بهشون بدم یا بگیرم، باواسطه این اتفاق افتاده.

 

بانوچه: تا حالا عاشق شدی؟ هنوز عاشقی یا تموم شد؟

دُردانۀ: خودمو از چند ماه پیش برای این سؤالِ عاشق شدی؟» آماده کرده بودم و کلی هم روش فکر کرده بودم و جواب بازیگرایی که مدیری تو دورهمی این سؤالو ازشون پرسیده بودو مرور و جمع‌بندی کرده بودم که بی‌پاسخ نذارمت، ولی اینکه هنوز عاشقی»، انتظار این سؤالو دیگه نداشتم. عشق مگه الکل و اَستونه تبخیر شه تموم شه؟ نمی‌دونم. بریم سؤال بعدی.

 

بانوچه: چرا وبلاگ رو تعطیل کردی؟ و آیا قرار هست برگردی یا نه؟

بانوچه: چقدر مخاطبات برات مهمن؟

دُردانۀ: جواب سؤال نهم و دهم رو باهم می‌دم، چون به هم مربوطن. وبلاگمو به حالت تعلیق درش آوردم؛ چون به مرحله‌ای رسیده بودم که چیزایی رو که می‌خواستم نمی‌تونستم بنویسم و وقتی هم چیزی می‌نوشتم نمی‌دونستم بهتره منتشر بشه یا نشه. وقتی پنل وبلاگمو باز می‌کردم، قبل از اینکه گزینۀ انتشارو بزنم مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که کامنتا رو باز بذارم یا ببندم؟ نظر خواننده رو بشنوم یا نشونم؟ تو تلۀ مخاطب افتاده بودم. یکدست نبودنِ مخاطب کلافه‌ام کرده بود، خونده شدن توسط آشنایی که منو می‌شناسه کلافه‌ام کرده بود، خونده شدن توسط غریبه‌ای که منو نمی‌شناسه کلافه‌ام کرده بود، احتمال خونده شدن کلافه‌ام کرده بود، رفت‌وآمدها و یه مدت ناپدید شدن خواننده‌ها و دوباره سروکله‌شون پیدا شدن‌ها و دوباره غیبشون زدن‌ها کلافه‌م کرده بود. اینکه من همیشه بودم، ولی یکی بود یکی نبود کلافه‌ام کرده بود. نمی‌دونم چرا این چیزا که بدیهیات وبلاگ‌نویسیه و قبل از اینکه پا به این عرصه بذاریم قبولش می‌کنیم، تا این اندازه کلافه‌ام کرده بود. مخاطب مهمه، ولی اینجا نه انقدر. من همیشه طوری می‌نوشتم که هم به درد خوانندۀ دوازده‌ساله‌م بخوره و لذت ببره هم خوانندۀ چهل‌وچندساله. مطلب رو جوری بیان می‌کردم که نه برای خوانندۀ قدیمی تکراری باشه نه خوانندۀ جدید سردرگم بشه، نه برای عوام پیچیده و غیرقابل‌فهم باشه، نه برای خواص مسخره و اصطلاحاً خز! باشه. ولی شور مخاطب‌محوری رو درآورده بودم و تا میومدم راجع به یه موضوعی بنویسم مدام به این فکر می‌کردم که ممکنه به فلانی بربخوره و بهمانی ناراحت بشه و مدام به برداشت و واکنش افراد و تأثیری که روی خواننده می‌ذارم فکر می‌کردم و این وسط دیگه خودمو فراموش کرده بودم. دل‌نوشته‌هامو سرکوب می‌کردم، حس اعتراض داشتم، ولی نمی‌تونستم بروز بدم، حس خوبمو، حس بدمو، نظرمو، افکار و عقایدمو، همه رو می‌ریختم تو خودم به‌خاطر حضور احتمالی فلانی و بهمانی. من نمی‌تونستم بگم چقدر از فلان ویژگی بدم میاد؛ چون دوستی که اون ویژگی رو داشت وبلاگمو می‌خوند. نوشته‌های وبلاگم روی روابط حقیقیم اثر می‌ذاشتن؛ چون حقیقی‌ها هم اون نوشته‌ها رو می‌خوندن یا ممکن بود که بخونن. شبیه هر چیزی شده بودم جز چیزی که هستم. برای نویسنده هیچی سخت‌تر از این نیست که بخواد بنویسه ولی به هزار دلیل نتونه اون چیزی که می‌خواد رو بنویسه. دیگه لذت نمی‌بردم از کاری که می‌کنم. از تو لفافه حرف زدن خسته شده بودم. دستمو کوبیدم روی دکمۀ پاوز، قلممو گذاشتم روی زمین که ببینم چند چندم با خودم.

 

بانوچه: فصل بعدی وبلاگت چه زمانی هست و چه اسمایی توی ذهنته؟

دُردانۀ: فصل دُردانه هنوز تموم نشده؛ ادامه دارد. برای فصل پنجم هم یه اسم تو ذهنمه و قطعاً همین اسم رو روی این فصل خواهم گذاشت. اجازه بده فعلاً مثل یه راز بمونه اسمش. یکی از تیکه‌های همون پازل فصل سومه که تو مشتمه.

 

بانوچه: نظرت راجع به بلاگرهایی که توی این فضا باهم آشنا می‌شن و ازدواج می‌کنن چیه؟

دُردانۀ: تو این موضوع هم صلاح مملکت خویش خسروان دانند، ولی به‌نظر من اطلاعاتی که با خوندن پست‌های وبلاگِ یه بلاگر روزانه‌نویس که معمولاً بیشترین اطلاعات راجع به سبک زندگی بلاگر تو همچین وبلاگ‌هاییه، راجع به اون فرد و خانواده‌ش به‌دست میاریم، حتی با این فرض که جز راست نگفته، کافی نیست. چقدر طولانی شد جمله‌م. خلاصه‌ش میشه اطلاعات کافی نیست. درسته که جز راست نباید گفت، ولی هر راست هم نشاید گفت. ما نمی‌دونیم اون بلاگر چه راست‌هایی رو شایسته ندونسته تو وبلاگش بنویسه و با منِ مخاطب به اشتراک بذاره. لذا، اگر یه موقع احساس کردید به یه بلاگر علاقه‌مند شدید و می‌خواید باهاش ازدواج کنید، این مرحلۀ مجازی رو سریع رد کنید و حضوراً و ترجیحاً با خانواده اقدام کنید برای آشنایی بیشتر. بعد وقتی وارد دنیای حقیقیش شدید، دیگه هی پستاشو مرور نکنید که این تو اون پست گفته بود فلان جوره پس چرا الان اون‌جوری نیست. آدما تغییر می‌کنن. شما مگه فلان‌جور موندی که انتظار داری این همچنان بر اساس آرشیو وبلاگش عمل کنه؟

 

بانوچه: اگه ازدواج کنی وبلاگت رو تعطیل می‌کنی یا حتی فک و فامیل شوهرت رو هم بلاگر می‌کنی؟

دُردانۀ: آدرس وبلاگمو که قطعاً نمی‌دم به فک و فامیل؛ چه فک و فامیل شوهر، چه فک و فامیل خودم. فک و فامیل، فک و فامیله. فرقی نداره. اصلاً چه معنی داره فک و فامیل آدم وبلاگ آدمو بخونن؟ تعطیل هم نمی‌کنم. تازه کلی سوژه و موضوع جدید پیدا می‌کنم برای وبلاگم. من احتمالاً تا آخر عمرم وبلاگ‌نویس بمونم. ولی تا حالا کسیو دعوت نکردم بیاد تو این وادی و وبلاگ‌نویس بشه. البته پیش اومده که رفتگان رو به بازگشت ترغیب کنم، ولی به بلاگر شدن دعوت نکردم کسیو.

 

بانوچه: گفتی احتمالا تا آخر عمر وبلاگ‌نویس بمونم، می‌تونه نویدبخش این باشه که به زودی به عرصه وبلاگ‌نویسی برمی‌گردی؟

دُردانۀ: به زودی نه، چون همون‌طور که گفتم در شرایط فعلی نه‌تنها لذت نمی‌برم از نوشتن، که اذیت هم می‌شم. ولی نگران نباش. من کفتر جلد بلاگستانم. هر جا برم، دوباره برمی‌گردم.

 

بانوچه: اسم پنج وبلاگ‌نویس رو بگو که یه تصور دیگه‌ای ازشون داشتی و بعد از دیدنشون توی فضای واقعی یا آشنایی بیشتر باهاشون این تصور تغییر کرد. (تصور قبل و بعدت رو هم بگو)

دُردانۀ: یه چند نفر بودن که دختر بودن من فکر می‌کردم پسرن، یه چند نفرم پسر بودن و فکر می‌کردم دخترن. یکیش آقای جانان (وبلاگ نداره) که هنوز که هنوزه ملکۀ ذهنم نشده آقاست. یا مثلاً دکتر یونس (وبلاگش تعطیله) که دختره و بهش میاد پسر باشه. یه دختر هم بود به اسم سرباز جامانده (وبلاگش تعطیله). فکر می‌کردم چون سربازه پس پسره. تو پستاش می‌گفت مثلاً دخترعموم اومده بود خونه‌مون و راجع به روسری یا چادر صحبت می‌کردیم و فلان گفت و بهمان شد. ولی من همچنان تو تصورم این سرباز جامانده پسر بود و لابد رابطه‌ش با دخترعموش خیلی صمیمی بوده و با خودم می‌گفتم این روسری و چادرم خریده که لابد بده به یکی. تعجبم نمی‌کردم که چرا همۀ دوستاش دخترن و اسمایی که تو پستاش میاره همه‌ش اسم دختره. یکی هم بود به اسم سرباز روز نهم. یه بار پرسیدم و گفت دختره یا پسر، ولی همیشه با سربازهای دیگه قاطی می‌کنم و یادم میره. الانم یادم نیست راستش. یا مثلاً کلمنتاین که بازم یادم رفته دختر بود یا پسر. چند بارم راجع به سن و سال بلاگرا و خواننده‌ها اشتباه کردم و مدت‌ها با تصور اشتباه باهاشون در ارتباط بودم. مثلاً فاطمه ح دانش‌آموزه و گوشۀ وبلاگشم نوشته دهۀ هشتادی، ولی من فکر می‌کردم دانشجوئه و وقتی راجع به مدرسه می‌نوشت تعجب می‌کردم. یا مثلاً واران از من بزرگتره، ولی تو برخوردهای اولم فکر می‌کردم دانش‌آموزه. صدای بلاگرا رو هم وقتی می‌شنوم معمولاً جا می‌خورم. یادمه از شنیدن صدای مهتاب تعجب کردم. راجع به اخلاقشونم، یک آشنا و شن‌های ساحل (آدرسش خصوصیه) فکر می‌کردم ترسناک و خشن باشن، ولی اصلاً این‌جوری نیستن. خیلی هم بی‌خطر و مهربونن. فکر می‌کردم آرزو و محمدعلی خیلی شرّ و شیطون باشن، ولی آرومن. راجع به خودم هم یادمه وقتی بعد از چند ماه ارتباط وبلاگی یکی از هم‌دانشگاهیام از نزدیک منو دید، پیام داد که چقدر تو فضای حقیقی خانوم و متینی.

 

بانوچه: اسم چند تا وبلاگ‌نویس رو می‌نویسم یکی دو تا جمله در موردشون بگو:

دُردانۀ: هولدن. نمیشه با دو جمله توصیفش کرد. یه بار اون قدیما تو خیابون دو تا کیف جغدی دیده بود؛ عکس گرفته بود فرستاده بود برام. بعدها دو تا آهنگ از علیرضا افتخاری و لیلا فروهر فرستاده بود که توشون کلیدواژه‌های شباهنگ و مراد بود. وقتی اینا رو می‌ذارم کنار جواب‌های تندی که به کامنت‌های آرومی که برای پستاش می‌ذاشتم می‌داد حس می‌کنم با دو تا هولدن طرفم؛ یه هولدنی که با مشت و لگد به کامنتا جواب می‌ده و عصبانی و ناراحتم می‌کنه و یه هولدنی که کامنت‌های پرانرژی می‌ذاره برای پستام و با فرستادن عکس و آهنگ خوشحالم می‌کنه.

آقاگل. فوتبال و موسیقی سنتی دوست داره، با دغدغه و با فکر می‌نویسه و تو وبلاگش محتوای مفید ارائه می‌ده.

بانوچه. امید بلاگراست. نفسمون به نفسش گرمه و حضورش دلگرممون می‌کنه. یه دختر پرانرژی که آروم و قرار نداره، خسته نمیشه، با عالم و آدم در ارتباطه و از همه چی و همه جا هم خبر داره. (بانوچه: این ارتباط و خبر داشتن از همه‌جا و همه‌کس مربوط به ایام جوانی بود که بهاری بود و بگذشت الان با خودمم ارتباط ندارم و بی‌خبرم :دی)

چارلی. دنیا رو زیباتر از چیزی که ما می‌بینیم می‌بینه و توصیف می‌کنه. به‌نظرم برای کوه و کویر همسفر خوبیه. دلنیا (آدرسش خصوصیه) همیشه میگه آشنا شدنش با خیلی از بلاگرا رو مدیون منه. منم آشنا شدنم با چارلیو مدیون دلنیام و از پشت همین تریبون یه ماچ به پس کله‌ش (کلۀ دلنیا) روانه می‌کنم.

شارمین امیریان. کامنتاشو تو وبلاگ‌های دیگه می‌بینم و مدت‌هاست منتظرم یه اتفاقی بیافته و ما باهم دوست شیم، ولی نمی‌افته اون اتفاق. خودم متأسفانه عادت ندارم شروع‌کنندۀ ارتباط باشم. معمولاً تا کسی برام کامنت نذاره براش کامنت نمی‌ذارم. شارمین برام کامنت بذار :دی

واران. ساده، صادق، مهربون و بامعرفت. واران سبک نظر گذاشتنش خاص و بامزه است. یه کامنت می‌ذاره و اعلام حضور می‌کنه، اینتر می‌زنه چند تا. بعد میگه هنوز نخوندم و میام می‌خونم نظرمو می‌گم. بعد دوباره چند تا اینتر می‌زنه میگه سلام. (واران خیلی دوست داشت منو ببینه. یه بار برام کلی هدیه و سوغاتی گرفته بود و آورده بود تهران و می‌خواست اینا رو یه جوری برسونه دستم. ولی من قبول نمی‌کردم که ببینمش و حتی اعتماد نکردم که آدرس خوابگاه خودمو بدم که پست کنه و آدرس دوستمو که جای دیگه بود دادم بهش. در مورد هدیۀ مگهان هم همین کارو کردم. شاید این حجم از احتیاط در مورد دوستان بامعرفت مجازی خوب نباشه. شما مثل من نباشید. من مهربون نبودم باهاشون. من مارگزیده‌م، برای همین می‌ترسم. شما با امثال واران و مگهان مهربون‌تر باشید.)

 

بانوچه: در مورد آرشیو آذر 94 یکم توضیح بده، این تعداد پست خیلی فضاییه.

دُردانۀ: 124 تا پست تو یه ماه. دلیلش بسته بودن کامنت‌هاست. اگه دقت کنی همۀ کامنتای این مقطع زمانی تا بهمن که تولد وبلاگم بود بسته است. من وقتی کامنتام بسته باشه نطقم باز میشه و هی دوست دارم بنویسم و منتشر کنم. تازه ماه قبل و بعدشم 77 و 73 تا پست گذاشتم و ماه قبل‌ترش 120 تا. یادمه اون روزا صداهای ضبط‌شدۀ کلاسو پیاده می‌کردم و جزوه تدوین می‌کردم و کار هم می‌کردم. موقع امتحانات ت

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها